نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح با دکتر آمدم پادگان. خوابم میآمد در ماشین که میآمدیم. خدا خیر دهد دکتر را که بی منت و بی چشم داشت هر وقت که من خانهام و او نیز خانه است سه و نیم از خواب پا میشود و مرا میرساند و دوباره بر میگردد به خانه. شاید من اینکار را برای او نکنم. بعد از خوردن صبحانه رفتیم سر منطقه نظافت عمومی. یک ساعت و ده دقیقه کار نظافت طول کشید. اطراف هنگ که مسئولیت آن بر عهده من و احسان صادقیان است جوری تمیز شده بود که تصور میکردی سگ آن را لیسیده بود.
خلاصه بعد از اتمام نظافت بدو برگشتیم یگان. بچهها رفته بودند به میدان صبحگاه برای ورزش. ما هم سریع فرنچها را درآوردیم و «بدو رو» رفتیم به همان محل. بچهها در حال دویدن بودند و دو دور دویده بودند. ما هم ملحق شدیم بدیشان و یک دوری نیز ما با آنها دویدیم.
امروز هم کاملاً در استرس بازدید گذشت. بازدیدی که البته از یگان ما صورت نگرفت. کمی خیز و خزیدن کار کردیم. نظافت اسلحه نیز داشتیم. بعد از ظهر هم در مورد جهتیابی کلاس داشتیم که بخش عملی آن در زیر آفتاب بود و چیزی نداشت برای ما.
شب نگهبان آسایشگاه یک هستم، پاس سه یعنی از ساعت دو تا چهار و نیم صبح.
ساعت شش گذشته بود. یک شلنگ زده بودند سر یکی از شیرهای دستشویی. من کنار آن بودم و کاری هم به کارش نداشتم. یک دفعه در رفت و تمام هیکل ما را خیس کرد که منظره بدی داست! البته توضیح دادم برای همان چهار پنج نفری که شاهد وضع ظاهری من بودند ولی آیا باور کردند؟ {!}
موقع وضو، شب، دستم رفت زیر ناخن شست پایم و نصفهنیمه بلند شد.
من محسن هستم؛ برنامهنویس سابق PHP و Laravel و Zend Framework و پایتون و فلسک. تمرکزم بیشتر روی لاراول بود! الان از صفر مشغول مطالعات اقتصادی هستم.
برای ارتباط با من یا در همین سایت کامنت بگذارید و یا به dokaj.ir(at)gmail.com ایمیل بزنید.
در مورد این مطلب یادداشتی بنویسید.