قصه: رادیو آمبولانته

در این قصه

  1. فرزند (همین پست)
  2. مرده‌ای که نمی‌میرد

خوسه کارلوس آگوئه‌رو

کامی‌لا سِگورا، ویراستار اصلی: به رادیو آمبولانته از NPR، خوش آمدید. من کامی‌لا سِگورا هستم. شاید بعضی از شما ندانید اما اینجا در رادیو آمبولانته، ما پنج فصل قبل از ملحق شدن به خانواده‌ی NPR داشتیم. به همین خاطر هر از گاهی دوست داریم برای اینکه بعضی از داستان‌های محبوبمان را با مخاطبان جدیدمان به اشتراک بگذاریم به آرشیوهامان برگردیم.

پس امروز از لیمای پرو شروع می‌کنیم، با داستانی از تهیه‌کننده‌ی اجرائی‌مان دانی‌اِل آلارکون.

دانی‌اِل بفرمائید...

دانی‌اِل آلارکون، تهیه‌کننده: مادر خوسه کارلوس آگوئه‌رُو، سیلبیا نام داشت. سیلبیا سُلُرْسانُو.

خوسه کارلوس آگوئه‌رُو: مادرم خیلی کوچک بود. یک متر و پنجاه و خرده‌ای قد داشت، نمی‌دانم، پنجاه و دو. بهش می‌گفتند: «لاغر مردنی»

دانی‌اِل: گیسوانی سیاه و بلند داشت.

خوسه کارلوس: موهایش را نمی‌بست. زنی فوق‌العاده ساده در... لباس پوشیدن و آراستن خودش. در واقع خودش را نمی‌آراست. یک زن خیلی... خیلی آزاد. با شخصیتی قوی اما همچنین به طور باورنکردنی‌ای سرزنده.

پدر و مادر خوسه کارلوس
پدر و مادر خوسه کارلوس به همراه خواهر بزرگش، اکتبر 1973

دانی‌اِل: سیلبیا در لیما پایتخت پرو بزرگ شد. مادرش، یعنی مادر بزرگ خوسه کارلوس، خیاط بود. دائی‌های سیلبیا در بارهای مختلف پایتخت، موسیقی کری‌اُیا (música criolla) می‌خواندند.

سیلبیا موسیقی را دوست داشت. از بچگی. خوسه کارلوس به یاد دارد که مادرش همه چیز می‌خواند. دائما. بالادا، بوله‌رُو، والس، موسیقی کری‌اُیا، اوآی‌ْنو، آهنگ‌های اعتراضی. خوسه کارلوس در حالیکه این‌ها را برایم تعریف می‌کرد، به عنوان موسیقی زمینه، از لپ‌تاپش جانی پاچِه‌کُو را گذاشته بود.

خوسه کارلوس: بهش می‌گفتیم: «مامان! این را بخوان» و او ترانه‌ها را می‌خواند. فهرست آهنگ‌هایی که از بر بود و آماده‌ی اجرا داشت فوق‌العاده کامل بود. و صدایش! شاید کسی نباشم که این را بگویم ولی یکی از زیباترین صداهای کنترالتو است که شنیده‌ام: شفاف، قوی، بلند و رسا. زیبا!

(تکه‌ای از آهنگ جانی پاچه‌کُو)

دانی‌اِل: و در یک زمانی، آری، چیزی که واقعا می‌خواست این بود که خواننده باشد. خواننده‌ی حرفه‌ای. رویایش این بود. اما همه چیز با آمدن یک خویشاوند تغییر کرد.

خوسه کارلوس: یکی از عموهایش، یک کمونیست برزیلی — خُب! پروئی که در برزیل زندگی می‌کرد و عضو حزب کمونیست برزیل بود! — وقتی که او جوان بود و داشت رشته‌ی موسیقی را شروع می‌کرد و می‌خواست که در آینده به تلویزیون برود، آمد. و به او گفت: «تو می‌خواهی فاحشه باشی؟ تو می‌خواهی فاحشه باشی؟ برای چه می‌خواهی این کار را بکنی؟ مشغول کردن خودت به موسیقی؟ رفتن به آن برنامه‌های تلویزیونی. تو نباید این کار را بکنی.»

دانی‌اِل: عمویش به او گفت: «تو باید کار دیگری انجام بدهی. باید خودت را وقف دیگران کنی. وقف سیاست. وقف مبارزه.»

و اینگونه بود. هیچ وقت خواننده نشد و سال‌ها بعد در یکی از سواحل لیما به ضرب سه گلوله کشته شد.

امروز قصه‌ی سیلبیا سُلُرْسانو را تعریف می‌کنیم؛ قصه‌ی یک مادر و فرزندش، قصه‌ی یک جنگ و یک ایدئولوژی، قصه‌ی یک کشور و یک خانواده که فرو می‌ریخت.

و داستان از اینجا، با سه شخصیت کلیدی، آغاز می‌شود.

البته که اولین شخصیت سیلبیاست: سیلبیا سُلُرسانُو، مادر خوسه کارلوس. اهل لیما و یک کمی هیپی. در اوایل سال‌های ۷۰، بیست سالی داشت و مشغول درس خواندن بود تا منشی شود، و توصیه‌ی عمویش را دنبال می‌کند. به محض اینکه فارغ‌التحصیل می‌شود کاری به عنوان منشیِ یک مقام بلندپایه‌ی حزب کمونیست به دست می‌آورد. این روش او برای حمایت از آرمانش است. هر روز به دفاتر حزب، در میدان دُویِ مِی، در مرکز لیما می‌رود.

شخصیت دوم: خوسه مانوئِل آگوئه‌رُو. کمی کوچکتر از سیلبیا. کاریزماتیک، حرّاف خوب. شهرستانیست، از پونُو، اما با مادر و خواهر و برادرش به لیما آمد تا در دانشگاه ملی مهندسی بخواند. رشته‌ای که هیچگاه تمام نشد. مثل خیلی از هم نسلانش درگیرِ سیاستِ رادیکال آن دوران شد. رهبر دانشجوئی شد و بعد برای نزدیک شدن به همکارانش و متقاعد کردن آنها به ایدئولوژی‌اش، کارگرِ کارخانه‌های لیما شد.

سومین شخصیت کلیدی خوسه کارلوس است، فرزند سیلبیا و خوسه مانوئل، کسی که تمام این سرگذشت را در پی بهتر فهمیدنِ اینکه پدر و مادرش چه کسانی بودند و چگونه بود که عاقبتشان آن شد، زیر و رو کرده است.

در اوایل دهه‌ی ۷۰، سیلبیا شغلش در حزب کمونیست را ترک کرده و برای آموزش سیاسی دادن، به خونین، در ناحیه‌ی کوهستانیِ مرکزی پرو، رفته بود. همان چیزی که خوسه مانوئل برای یک حزب چپ‌ دیگر در خونین انجام می‌داد.

خوسه کارلوس: در آن موقع با اتحادیه‌های کارگری، اتحادیه‌های معدن‌چیان و روستائیان کار می‌کردند و به تمام کشور سفر می‌کردند و این کار را برای حزب‌هایشان انجام می‌دادند.

دانی‌اِل: اما حزب‌های مربوطه‌شان از بین رفتند و هر دو، کارشان در خانه‌ی یک خانواده‌ی چپ‌گرای منطقه به پایان رسید. آنجا با هم آشنا و عاشق هم شدند.

به لیما برگشتند و تشکیل خانواده دادند. سه فرزند داشتند. خوسه کارلوس دومی است و در ۱۹۷۵ به دنیا آمد. یک خواهر بزرگتر و یک برادر کوچکتر دارد.

در یک محله‌ی کارگری زندگی می‌کردند و سیلبیا و خوسه مانوئل هنوز در حزب‌های چپ رادیکال فعالیت می‌کردند. خانه‌شان...

خوسه کارلوس: همیشه پر از آدم بود. مردمی که وارد می‌شدند، خارج می‌شدند، گردهمائی‌های سندیکائی، رهبران سندیکاها.

دانی‌اِل: اما توجه کنید که در آن دوران آنها بخشی از چپِ قانونی بودند. اما اوضاع در آستانه‌ی تغییر بود. در ۱۹۸۲، هنگامی که خوسه کارلوس هفت سال داشت...

خوسه کارلوس: واضح بود که در کاری افتاده بودند که طبیعی نبود. نسبت به قبل غیر طبیعی‌تر بود!

دانی‌اِل: عادات جاری را تغییر می‌دادند. گاهی اوقات پدر و مادرش به خانه نمی‌آمدند. رمز و رازهایی وجود داشت و خوسه کارلوس یک روز در حالی که جیب‌های ژاکت چرمی‌ای که پدرش استفاده می‌کرد را می‌گشت، آن را تایید کرد. همیشه بروشورهای سیاسی پیدا می‌کرد. و اگر چه خیلی خوب نمی‌خواند می‌توانست بعضی حروف را تشخیص دهد. یک روز به پدرش گفت:

خوسه کارلوس: به او گفتم: «تو در PPC هستی؟» از آن همه سرنام‌ها گیج شدم.

دانی‌اِل: PPC؟

خوسه کارلوس: حزب پُوپولار کریستیانُو. و او به من گفت: نه، نه، نه. من در حزب PCP هستم. به من گفت: برایت توضیح خواهیم داد PCP چیست.

دانی‌اِل: PCP! حزب کمونیست پرو. اما نه آن حزبی که سیلبیا چند سال پیش در آن کار کرده بود. حزب دیگری بود. حزبی که به نام سِن‌دِرُو لومی‌نُوسُو شناخته شده‌تر بود. مشهورترین و خونریزترین گروه تروریستی آمریکای لاتین.

و این همه چیز را تغییر داد.

اما برای فهمیدن همه‌ی این چیزها، یک کمی تاریخ، یک کمی، نه بیشتر! در سال ۱۹۸۰ یک گروه مائویستی جنگی مسلحانه را علیه دولت پرو آغاز کرد. خودشان را حزب کمونیست پرو می‌نامیدند، اما بین مردم به عنوان سِن‌دِرُو لومی‌نُوسُو شناخته می‌شدند. دولتی را تصور می‌کردند که توسط طبقه کارگر گردانده می‌شد، یک اقتصاد کاملا متمرکز. و خشن بودند، آماده برای ریختن خون به هر دلیلی. همه چیز در آیاکوچُو، ناحیه‌ای در جنوب کشور، شروع شد، اما طولی نکشید که خشونت به لیما، پایتخت، رسید.

و آری، پاسخ دولتِ پرو بی‌رحمانه بود؛ یک سرکوب کشنده که آن هم جان هزاران نفر را گرفت. گروههایی شبه‌نظامی و کشتارهایی از جانب دولت پرو وجود داشتند. خیلی. وقتی به پروئی‌هایی که در دهه‌ی ۸۰ در مناطق روستایی زندگی می‌کردند اشاره می‌کنیم، عموما داریم از مردم بی‌گناهی حرف می‌زنیم که گرفتار بین دو آتشند: آتشِ سِن‌دِرُو، که بی‌رحمانه تخم وحشت می‌کاشت، و آتشِ ارتش. و اینگونه هزاران آواره به لیما رسیدند.

به طور کلی این چیزی است که داشت در کشور می‌گذشت.

اما اینجا می‌خواهیم فقط درباره‌ی یک مورد صحبت کنیم: سیلبیا، شوهرش خوسه مانوئل و سه فرزندشان.

در ۱۹۸۳، یک عضو سِن‌دِرُو به دست مقامات افتاد و چندین نفر از «رفیق‌»ها را لو داد که در بین آن‌ها پدر و مادر خوسه کارلوس هم بودند. لذا هر دو را — پدر و مادر را — چندین ماه به زندان‌های مختلف لیما انداختند. در این حین خوسه کارلوس و خواهر و برادرش برای زندگی پیش مادربزرگ پدری‌شان رفتند.

هر دو را به خاطر نبودن شواهد آزاد کردند و بعد از چند هفته استراحت با خانواده، پدرش به زندگی مخفیانه روی آورد. از آن زمان به بعد خیلی کم به خانه سر می‌زد. این کار، زیادی خطرناک بود.

چیز زیادی از کاری که برای حزب انجام می‌داد نمی‌دانیم، اگرچه می‌توانیم حدس بزنیم که حالا دیگر موضوع فقط، جمع شدن با مردم و صحبت کردن نبود. به احتمال خیلی زیاد عملیات‌های نظامی بودند، کارهای خشونت آمیز. به طور خلاصه حالا دیگر یک ستیزه‌جوی مورد اعتماد بود و سِن‌دِرُو علیه دولت پرو اعلان جنگ کرده بود. در مناطق روستایی تحت کنترلشان، روستاهای کامل را فقط به خاطر گمانِ صرف به اینکه در مقابل ایدئولوژی‌شان ایستادگی می‌کنند، قتل‌عام می‌کردند و در شهر دکل‌های برق را منفجر می‌کردند، پلیس‌ها را می‌کشتند، اتوموبیل‌های بمب‌گذاری‌شده می‌گذاشتند...

(تکه‌ای از اخبار)

خبرنگار: دقیقا در ساعت شش صبح، عناصر تروریستی، چندین محموله‌ی انفجاری را در مقابل کلانتری هفتم در بلوک سیزدهِ خیابان آلفُونسُو اوگارته منفجر کردند.

خبرنگار: در این زمان نمی‌توانیم تعداد مجروحان و کشته‌شدگانِ حمله‌ به ساختمان کانال ۲ را محاسبه کنیم.

دانی‌اِل: خوسه کارلوس، برادر و خواهرش و مادرش به خانه‌ی مادربزرگِ پدری‌اش در محله‌ی دیگری برگشتند.

خوسه کارلوس: خیلی فقیر، خیلی فقیر. در یک بیغوله زندگی می‌کردیم.

دانی‌اِل: و همسایه‌ها خیلی معطل نکردند تا متوجه شوند که مادر خوسه کارلوس خودش را درگیر کار خطرناکی کرده است.

خوسه کارلوس: نمی‌شود رازی مثل این را در محله‌ای مثل محله‌ای که ما در آن زندگی می‌کردیم، حفظ کرد. همه، کاری که دیگری دارد انجام می‌دهد را می‌دانند.

دانی‌اِل: پدر و مادر خوسه کارلوس هیچ وقت مقام بلندپایه‌ی حزب یا چیزی مثل آن نبودند. بر عکس، سربازان ساده بودند، گوشت دم توپ. معتقد به یک ایدئولوژی فاسد و خشن بودند اما یک آینده‌ی بهتر را تصور می‌کردند. فهمیدنش سخت است، برای اینکه آن سال‌ها، سال‌های ۸۰، سال‌های خون و جنگ و گرسنگی بودند.

پدر را خیلی هر از گاهی می‌دیدند. در این مدت، سیلبیا برای زنده ماندن و دوام آوردنشان چاره می‌اندیشید. کار ثابتی نداشت برای اینکه اتهام تروریسم را در سابقه داشت. کارهای کوچک و ساده انجام می‌داد، هر کاری برای نگه‌داری کردن از فرزندانش و به علاوه برای حزب نیروی جدید می‌گرفت، مردم را کم کم درگیر کار سِن‌دِرُو می‌کرد.

خوسه کارلوس: و چیزی که مادرم با مهارت زیاد انجامش می‌داد لمس کردن نقطه‌ ضعف آدم‌ها بود. این یک فرآیند جالب اغواگری است. چیزی که... آن‌ها «کارِ توده‌ها» می‌نامیدند.

دانی‌اِل: و برای خوسه کارلوس خیلی ناراحت کننده بود. سیلبیا افرادی که ممکن بود به کار حزب بیایند را شناسایی می‌کرد و از آن‌ها چیزها و لطف‌های کوچکی درخواست می‌کرد.

خوسه کارلوس: «این را برایم نگه دار»، «اگر فلان چیز را بهم هدیه بدهی»، «اگر... اگر به فلان فرد غذا بدهی» چیزهای کوچک.

دانی‌اِل: و ایده این بود که این چیزهای کوچک به چیزهای بزرگتر و تعهدآورتر منتهی شوند.

خوسه کارلوس: هیچ وقت دوست نداشتم. هیچ وقت دوست نداشتم. و آن را می‌دیدم. یعنی با او بودم و می‌دیدم و... ناراحت بودم، به طور کلی، برای مردم.

دانی‌اِل: ناراحت برای اینکه، حتی با بچه بودنش، حس می‌کرد که عاقبتِ کارشان بد خواهد بود. حس می‌کرد که مادرش دارد آنها را در چیزی بسیار تاریک می‌اندازد.

و حق داشت. از افرادی که او می‌دید که به خانه می‌آمدند...

خوسه کارلوس: همه مُردند. و کسانی که نمردند زندانی شدند.

خوسه مانوئل آگوئه‌رو پدر خوسه کارلوس، نفر سوم از سمت چپ، آوریل 1974
خوسه مانوئل آگوئه‌رو پدر خوسه کارلوس، نفر سوم از سمت چپ، آوریل 1974

دانی‌اِل: مثل پدرش. وقتی خوسه کارلوس ۹ سال داشت، پدرش برای بار دوم دستگیر شد. در پایان سال ۸۴ بود. قصه این گونه بود: او و چهار ستیزه‌جوی دیگر به یک پُست پلیس در مرکز لیما حمله کردند. تلاش می‌کردند که سلاح بدزدند ولی توسط مامورین امنیتی غافلگیر شدند. تبادل آتش رخ داد و سندریست‌ها یک پلیس را کشتند. پدر خوسه کارلوس و بقیه فرار کردند و تعقیب و گریزی اتفاق افتاد.

این بار نمی‌خواستند آزادش کنند. پدر خوسه کارلوس را به زندانی بردند که به نام فُرُنْتُن شناخته می‌شد.

خوسه کارلوس: فُرُنْتُن حیرت‌انگیز بود. حیرت‌انگیز.

دانی‌اِل: این خاطرات برای خوسه کارلوس کاملا واضح و شفافند. یک جزیره‌ی کیفری بود. برای رسیدن...

خوسه کارلوس: در بارانداز آرْسِنا، در کایااُو، همراه با خویشاوندان بسیاری سوار قایق می‌شدیم. زود می‌رسیدیم و صف می‌بستیم...

دانی‌اِل: گاهی اوقات با مادرشان می‌رفتند. اوقات دیگر خوسه کارلوس و برادر و خواهرش تنها می‌رفتند و چون کودکان نمی‌توانستند به تنهایی وارد فُرُنْتُن شوند خود را جای بچه‌های بزرگسالانِ دیگری جا می‌زدند.

(تکه‌ای از آهنگ سِن‌دِرُو لومی‌نُوسُو)

خوسه کارلوس: مردم آوازخوانان می‌رفتند. خویشاوندان آوازخوانان می‌رفتند. آهنگ‌های سِن‌دِرُو. سِن‌دِرُو آهنگ‌های مردم‌پسند را اقتباس می‌کرد و متن ترانه‌اش را تغییر می‌داد و آن را به آهنگ‌ «انقلابی» تبدیل می‌کرد.

دانی‌اِل: محکومین جزیره هم، آوازخوانان از میهمانانشان استقبال می‌کردند.

(تکه‌ای از آهنگ سِن‌دِرُو لومی‌نُوسُو)

دانی‌اِل: سِن‌دِرُو جزیره را مالک شده بود. جزیره‌ای صخره‌ای و خشک بود — است — پُر گرد و غبار و بی‌ثمر. در طی ماه‌های زیادی از سال در مه پوشیده شده است. اما علی رغم این چیزهای نامهربان، در پایان سال ۸۵، سندریست‌ها — از جمله پدر خوسه کارلوس — از این زندان، خانه‌ ساخته بودند.

خوسه کارلوس: لذا از آنجایی که جزیره‌ از سنگ است، کاری که انجام دادند این بود که آن را به یک مکان زیبا تبدیل کردند.

دانی‌اِل: البته با اجازه و همکاری مقامات. یکی از اولین چیزهایی که به دست آوردند این بود که...

خوسه کارلوس: که حفاظ پاویون را نبندند. بعدا موفق شده بودند که برجک — یک برجک نگهبانی آنجا بود — خالی شود. دیگر نظارتی نبود. بعدا... به ساحل دسترسی پیدا کرده بودند. و نهایتا همه‌ چیز را به دست آوردند.

دانی‌اِل: در شب اجازه می‌دادند که نگهبان‌ها برای بستن در پاویون عبور کنند. اما جدای از این کار، داخل جزیره آزاد بودند.

دیوارها را با نقاشی‌های دیواری آراستند و برای اینکه کودکان بتوانند روز خوبی را با پدرانشان بگذرانند، محیط‌های خوشایندی ایجاد کردند.

آخرین باری که خوسه کارلوس پدرش را دید، پدرش به او هشدار داد که چیزی اتفاق خواهد افتاد. ژوئن ۱۹۸۶ بود.

خوسه کارلوس: پدرم به ما گفت که گوش به زنگ باشیم، که نگران نباشیم و همچنین عملا از هم خداحافظی کردیم. نه فقط ما، تمام زندانی‌ها از خویشاوندانشان خداحافظی کردند. خواهرم و برادرم... ما همیشه مثل بچه‌های پیر بودیم. آدم‌های خیلی آگاهی بودیم و می‌دانستیم که چیزی اتفاق خواهد افتاد.

دانی‌اِل: هجده ژوئن، محکومینِ سندریستِ سه زندان لیما، از جمله فُرُنْتُن، شورش کردند و تعدادی نگهبان و سه روزنامه‌نگار را گروگان گرفتند.

چند ساعت بعد، دولت متقابلا حمله کرد و با زور کنترل زندان‌ها را پس گرفت.

(تکه‌ای صدا از شبکه‌ی ملی)

آلان گارسیا، رئیس جمهور پرو: دولت نظمِ ملیِ مختل شده‌ را بازخواهد گرداند.

دانی‌اِل: و در فُرُنْتُن! نیروی دریایی پرو و گارد جمهوری حمله کردند. بعد از چند ساعت سندریست‌ها تسلیم شدند. بر طبق گزارش کمیسیون حقیقت‌ و آشتی، بیشتر از ۲۰۰ نفر از متهمین یا محکومین به تروریسم، به وسیله‌ی مامورین دولت به صورت غیرقضائی کشته شدند. پدر خوسه کارلوس بین مرده‌ها بود.

از آنجا سخت‌ترین سال‌ها شروع شدند. مادر خوسه کارلوس بی‌کار بود. از چیزی که در پرو «کاچوئه‌لِ‌اُو» نامیده می‌شود زندگی می‌کرد. کارهای کوچک. حمایت‌ها. ابتکارهای اقتصادی. می‌بایست برای جستجوی آب بیرون می‌رفتند و آن را با سطل‌ به خانه می‌آوردند. از تیرهای چراغ برق، برق می‌دزدیدند. اما خُب...

خوسه کارلوس: اگرچه آلونکی مشابه بود، یک مرکز فعالیت سِن‌دِرُو لومی‌نُوسُو شد. این طور بود. فکر می‌کنم که این، نقش مادرم بود. و مردم زیادی برای خوابیدن، برای غذا خوردن و برای همان چیزهای همیشگی می‌آمدند.

دانی‌اِل: اما خوسه کارلوس و برادر و خواهرش همه‌ی کسانی را که به عنوان میهمان می‌آمدند به یک شیوه خوشامد نمی‌گفتند. بعضی‌ها را بیشتر از دیگران دوست داشتند. یعنی با بعضی‌ها بیشتر از بعضی دیگر دوست شدند. به طور خاص یکی را خوب به خاطر دارد.

خوسه کارلوس: تقریبا همه‌شان، چطور بهت بگویم، جوان بودند. اما او، نمی‌دانم، در آن موقع به نظرم بزرگ می‌رسید. اما تصور می‌کنم که احتمالا سی سال داشت. و فرق می‌کرد به خاطر اینکه خیلی مهربان بود، خیلی خیلی لطیف. خجالتی‌تر و با محبت‌تر بود.

دانی‌اِل: در ۱۹۸۸ سیلیبا کاری به دست آورد؛ فروش نوشت‌افزار و مقوا در دکه‌ای در دانشگاه سن‌مارکُوس. و به نظر می‌رسید که شرایط بهتر خواهد شد. اما یک روز با خبری به خانه رسید: آن شبه‌نظامی‌، همانی که آن قدر دوستش داشتند‌...

خوسه کارلوس: «دستگیر شده است.» می‌گفت: «افتاده است، افتاده است.»

دانی‌اِل: او دست پلیس بود. ارتش. احتمالا در آن لحظه دارند بازجوییش می‌کنند. خانواده‌ی خوسه کارلوس اگر می‌خواست دوام بیاورد گزینه‌ی زیادی نداشت.

خوسه کارلوس: کاری که می‌بایست انجام می‌داد را می‌دانست. برداشتن اسباب و وسایل کمی که داشتیم، بعضی چیزها که زیاد هم نبودند، و رفتن از آلونک. بستن در و گم شدن!

دانی‌اِل: چرا؟ خُب به خاطر دلایل کاملا روشن.

خوسه کارلوس: کاری که با مردم می‌کنند، کاری که با مردم می‌کردند، شکنجه کردن آنها.

دانی‌اِل: و مادر خوسه کارلوس، بیوه‌ی یک سِندِریستِ مرده در فُرُنْتُن، نمی‌توانست ساکت بنشیند تا ببیند چه اتفاقی می‌افتد. منتظر شدن برای اینکه ببنید رفیقش در مقابل شکنجه قادر به مقاومت است یا نه. او سه بچه داشت.

خوسه کارلوس: و ما از آنجا رفتیم. از آنجا رفتیم.

کامی‌لا: من کامی‌لا سِگورا هستم. دانی‌اِل داشت برایمان تعریف می‌کرد که چگونه سیلبیا و فرزندانش بعد از اینکه «رفیق»شان توسط پلیس دستگیر شد، خانه را ترک کردند. خانه به عنوان پناهگاه سِن‌دِرُو لومی‌نُوسُو به کار می‌رفت، لذا منتظر نشدند که بفهمند آیا جوانک اطلاعاتی در مورد آنها خواهد داد یا نه.

جلب توجه نکردند و تا بعد از چند هفته به خانه برنگشتند.

خوسه کارلوس: برای برداشتن بعضی از چیزهایی که نتوانسته بودیم با خودمان ببریم. همان چیزهای بدون اهمیتِ واقعی، اما برای ما، بله، به نوعی ارزشمند بودند. قابلمه‌ها. لباس. چیزهای این جوری.

کامی‌لا: و وقتی رسیدند متوجه شدند که همه چیز دقیقا مثل آن چه پیش‌بینی کرده بودند اتفاق افتاده بود. بله. پلیس به خانه رفته بود و همه ‌‌چیز را پخش زمین کرده و از همه‌ی همسایگان بازجویی کرده بود.

خوسه کارلوس: خُب به طور کلی در آن موقع چیزی که به ذهن متبادر می‌شود سرقت است. یا پلیس می‌دزدد یا کسانی که در آن جا هستند می‌دزدند.

کامی‌لا: و اینجا بخش جالب ماجراست...

خوسه کارلوس: همسایگان —خب، همسایگان چند ساله‌‌مان، مردمی که با آنها زمان زیادی همزیستی کرده بودیم— در مورد این واقعه نگرش‌های متفاوتی داشتند.

کامی‌لا: دانی‌اِل برای ما به تعریف ادامه می‌دهد.

دانی‌اِل: علی رغم اینکه همه فقیر بودند اما طبقات مختلفی وجود داشت. کسی که خانه‌ی تخته چوبی داشت نسبت به کسی که در خانه‌ی حصیری زندگی می‌کرد متفاوت بود. و این تفاوت‌ها خود را به غیر منتظره‌ترین شیوه نمایش دادند.

خوسه کارلوس: چیزی که مرا برای تمام عمر به فکر فرو برد کاری است که همسایه‌ی دیوار به دیوارمان انجام داد.

دانی‌اِل: خانم همسایه از جمله کسانی بود که واقعا معلوم نبود از کجا زنده است. شغلی نداشت اما دو بچه داشت. سرشار از مشکلات بود. چندین بار مادر خوسه کارلوس به این خانم کمک کرده بود، با غذا، با پول. ولی...

خوسه کارلوس: همسایه‌هایی که آن رو به استقبالمان آمدند برایمان تعریف کردند که او از کسانی بود که ما را با خشم بیشتری متهم می‌کرد. می‌گفت که: «او رئیس است... رهبر گروه است... تروریست است... شرور است.» که نمی‌دانم چه. اما این‌ها را با خشم می‌گفت.

دانی‌اِل: و باید در نظر داشت که این محله و حتی کشور، جایی نیست که مردم معمولا به پلیس کمک بکنند، چه برسد به اینکه با اشتیاق این کار را انجام دهند. آن خشم برای خوسه کارلوس دلیل خیلی واضحی دارد.

خوسه کارلوس: آدمِ فقیر احمق نیست، فقط فقیر است. تو می‌دانی که نداری. و می‌دانی که احتمالا... چیز زیادی نیستی. و اینکه شاید هرگز از این وضعیت خارج نشوی و بچه‌هایت نیز همچنین.

فکر می‌کنم که در آن زمان که پلیس رسید او احساس کرد که احتمالش هست که کس دیگری وجود داشته باشد که در این نردبان بدبختی پایین‌تر از او است.

دانی‌اِل: سرانجام کسی پایین‌تر از او. بدتر از همه.

خوسه کارلوس: کسی که نه فقط فقیر و بیچاره بلکه مطرود و رانده نیز بود.

با مادرم سال‌های زیادی دوست‌های خوبی بودیم. نه فقط مادر و فرزند. چیز جالب‌تر اینست که مادرم چگونه کمْ کمْ داشت از جنگش و انقلابش ناامید می‌شد.

دانی‌اِل: در اوایل دهه‌ی ۹۰، خوسه کارلوس حالا دیگر نوجوان بود و متوجه می‌شد که چیزی تغییر کرده بود. انگار که مادرش خسته باشد. حالا دیگر خوسه کارلوس و خواهر و برادرش «باور»شان را از دست داده بودند...

خوسه کارلوس: چگونه کودکانه، انقلاب را باور کرده بودیم! بر عکس، حالا دیگر در آن موقع، کاملا دشمن حزب بودیم و می‌خواستیم او را از حزب بیرون بیاوریم.

دانی‌اِل: هرجور باشد. از حزب نفرت داشتند. از آن متنفر بودند. به خاطر خشونتش و ظاهرسازی‌ها و دوروئی‌اش. بحث‌هایی که برای هزاران پروئی که با ترسِ از سِن‌دِرُو زندگی کرده بودند واضح بود. اما اگر کسی در آن فضا رشد‌ کرده باشد بازشناختن حزب از چیزی که بود دشوارتر است. و چیزی که هست اینکه حالا دیگر خوسه کارلوس متوجه شده بود...

خوسه کارلوس: که مخالف چیزی که موعظه می‌کردند، بودند. که مردم را می‌کشتند. مردم بی‌گناه را می‌کشتند.

دانی‌اِل: و او و خواهر و برادرش شروع به استفاده از هر گزینه‌ای کردند تا مادرشان را متقاعد کنند که از گروه خارج شود.

خوسه کارلوس: باج‌خواهی عاطفی، اوقات تلخی، درگیری، بحث فلسفی، بحث سیاسی.‌ همه‌ی این‌ها را برای بیرون آوردنش به کار بردیم.

دانی‌اِل: اما هیچ کدام اثر نکرد.

خوسه کارلوس: مادرم را درک نمی‌کنم. واقعا... رفتارش در آن سالها را نمی‌فهمم. رفتارش در آن سال. در آن سال آخر.

دانی‌اِل: رفتارش در سال ۹۲.

خوسه کارلوس: رفتارش در سال ۹۲. نمی‌فهممش.

دانی‌اِل: بر طبق نظر خوسه کارلوس، در سال ۹۲ مادرش دیگر حتی به حزب باور نداشت. برای اینکه احمق نبود. و حالا دیگر کاملا می‌دانست که آن جنگ به هیچ سمتی نمی‌رود. اما هیچ راه بازگشتی وجود نداشت.

خوسه کارلوس: فکر می‌کنم که او آگاه بود که انجام دادن چیزی که او داشت انجامش می‌داد به سوی نابودی رفتن بود.

دانی‌اِل: و آن را به عنوان تقدیرش می‌دید. تقدیر خودش، نه تقدیر فرزندانش. به عنوان مثال هنگامی که یکی از رفقایش سعی کرد تا خوسه کارلوس را جذب کند، سیلبیا عصبانی شد و به او گفت:

خوسه کارلوس: من می‌خواهم خودم را در این جنگ به فنا بدهم. من! نه تو!

دانی‌اِل: اما به علاوه، برای همه واضح و روشن بود که دیر یا زود او را خواهند کشت.

خوسه کارلوس: شکی نداشتیم. یعنی هیچ کداممان شکی نداشتیم که او را خواهند کشت. لااقل بیست سال زندانی‌اش می‌کردند. اما خیلی محتمل بود که او را بکشند. برای اینکه، چه طور بگویم!، برای هر دومان فکر کردن به آن منطقی بود. همه آن را می‌دانستیم.

دانی‌اِلا: و او هم؟

خوسه کارلوس: البته که می‌دانستش! آن قدر می‌دانستش که وقتی من... از او می‌خواستیم که از کشور برود. ازش می‌خواستیم که از اینجا برود. و من همین خواهش را هر بار که با ماشین به خانه برمی‌گشتیم از او می‌کردم. جر و بحث می‌کردیم و او نه... خیلی به من گوش نمی‌کرد.

دانی‌اِل: و علی رغم تمام فشارهای فرزندانش سیلبیا در لیما ماند. در حزب ماند. حتی برنامه‌ای ریخت برای اینکه مشخص کند در صورتی که بمیرد برای فرزندانش چه اتفاقی بیفتد. کدام فرزند با کدام عمو خواهد رفت. می‌خواست که همه درسشان را تمام کنند، حتی اگر او نباشد.

خوسه کارلوس: به نظرم باورنکردنی‌ترین چیز جهان است! برای اینکه می‌توانست برود. همان وقتی که صرف آن اقدامات احتیاطی کرد را می‌توانست صرف رفتن از کشور کند.

دانی‌اِل: و انجامش نداد.

خوسه کارلوس: و انجامش نداد. نمی‌دانم چرا.

دانی‌اِل: اتفاقات مختلفی در آن سال، سال ۹۲، رخ داد. آلبرتو فوجیموری، رئیس جمهور وقت پرو، در آوریل، کنگره را منحل کرد؛ «کودتای خودکار»ی که شروع یک دهه دولت اقتدارگرا بود.

در این حین، خشونت در لیما چیزی بی‌رحمانه بود. سِن‌دِرُو ماشینی بمب‌گذاری شده را در می‌را‌فِلُورِس در خیابان تاراتا در وسط یک محله‌ی نمادینِ طبقه‌ی مرفهِ لیما منفجر کرد. ۲۵ نفر مردند.

(تکه‌ای صدا از انفجار اتوموبیل بمب‌گذاری‌شده در می‌رافلُورِس)

دانی‌اِل: همچنین سالی بود که خوسه کارلوس وارد دانشگاه دولتی سَن مارکُوس شد. به محیط عادت داشت، هم به خاطر غرفه‌ی مادرش و هم به خاطر محیط سیاسیش. سال‌ها دانشگاه محل ملاقات سیلبیا و خوسه کارلوس بود. گاهی اوقات سیلبیا در جای دیگری می‌خوابید، اما همیشه آنجا همدیگر را می‌دیدند.

اما روزی از روزهای مِی، مادرِ خوسه کارلوس نه به خانه آمد و نه به سَن مارکُوس. خوسه کارلوس دکه را باز کرد و کمی بعد سر و کله‌ی کسی پیدا شد، مردی که خوسه کارلوس نمی‌شناختش.

خوسه کارلوس: خیلی خشک. خیلی... مختصرگو. از من پرسید، «خانم سیلبیا سُلُرسانُو اینجا کار می‌کند؟»

دانی‌اِل: خوسه کارلوس برای این نوع از گفت‌وگوها خیلی آماده بود. به او گفت بله. فورا فهمید که ناشناسی که در مقابل داشت فرستاده‌ی سِن‌دِرُو بود.

خوسه کارلوس: «خب، او ... مرده است.» «خیلی خوب، خیلی متشکر.»

دانی‌اِل: «خیلی متشکر» اینگونه جواب داد. نه هیچ چیز دیگر.

مغازه‌داران اطراف فورا نزدیک شدند. به نظر می‌رسید که همه می‌دانستند. همه بجز خوسه کارلوس. یکی از آن‌ها به او گفت که مادرش را در تلویزیون دیده بود. آخر خوسه کارلوس تلویزیون نداشت.

خوسه کارلوس: اما عکسش پخش شده بود. اسمش یک مقداری تغییر یافته بود. نام فامیل یک کمی بد نوشته شده بود، اما او...

دانی‌اِل: یعنی جسدش. کشته شده به ضرب سه گلوله.

خوسه کارلوس: با یک اعلامیه در ساحل. اعلامیه‌ای که می‌گفت: «جاسوس‌ها و خائنین این طور می‌میرند.»

دانی‌اِل: خوسه کارلوس گمان می‌کند که ارتش یا گروه شبه نظامی‌ای که او را کشت، آن اعلامیه را برای رد گم کردن گذاشته است.

کمی بعد یکی از عموهایش سر رسید، کسی که در واقع صاحب دکه بود. و خوسه کارلوس چیزی که به او گفته بودند را برایش تعریف کرد. عمو برای جستجوی اطلاعات بیشتر رفت و خوسه کارلوس منتظر ماند.

خوسه کارلوس: در آن موقع چیزی که به من مربوط بود بازگشتن به خانه‌ام بود، نه هیچ چیز دیگر. هیچ کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. و یک مسیر طولانی است، خُب خانه خیلی دور است. در آن دوره چیزی حدود دو ساعت سفر با وسائط نقلیه‌ی عمومی بود. و رفتم و رسیدن را به تاخیر انداختم برای اینکه نمی‌خواستم با خانواده‌ام صحبت کنم. این واقعیت است.

دانی‌اِل: صحنه‌ی سختی انتظارش را می‌کشید و خوسه کارلوس خیلی میل به رویارویی با آن را نداشت.

خوسه کارلوس: در ته مینی‌بوس نشستم و عینکم را درآوردم. یک عینک کج و کوله داشتم. قدیمی! وقتی که عینک را درآوردم، چیزی که احساس کردم این بود که یک دفعه نامرئی شده بودم. همه چیز را تار دیدن... نه اینکه جهان تار شده باشد، این است که من، یک دفعه ... در حاشیه بودم. در جایم تنها بودم... در آن مینی‌بوس.

و بعد چیزی که فورا احساس کردم... آسودگی بود. اما یک آسودگی فیزیکی. یعنی واقعی‌ترین چیز جهان که بشود احساس کرد.

دانی‌اِل: به نظر وحشتناک می‌رسد، اما خُب!

خوسه کارلوس: «حالا دیگر سرانجام مادرم مرد.» این بود. سرانجام. آخِر من انتظار کشیده بودم که بمیرد. در یک وقتی او را خواهند کشت و داری انتظار می‌کشی.

دانی‌اِل: و هنگامی که او مرده است دیگر نمی‌توانند با او هیچ کاری بکنند. بدترین چیزی که می‌توانست اتفاق بیفتد، حالا دیگر اتفاق افتاد. به همین خاطر. آسودگی، و بلافاصله بعد، گناه. مثل یک ضربه.

خوسه کارلوس: اما من مادرم را دوست داشتم. او کسی بود که بیشتر از همه در زندگی‌ام دوستش داشته‌ام. آن وقت، آن آسودگی‌ که احساس کردم — خودخواهانه بود، نه؟ — همزمان بزرگترین گناهی که توانسته‌ام احساس کنم را در من ایجاد کرد.

دانی‌اِل: من و خوسه کارلوس، مدتی طولانی صحبت کردیم. و احتمالا زندگی‌هامان و تجربه‌هامان نمی‌توانستند بیشتر از این متفاوت باشند! اما فهمیدم که آن گناه را همیشه با خودش حمل می‌کند، تمام مدت؛ اگرچه مستحق آن نیست.

خوسه کارلوس: من، می‌دانم که بابت اینکه فرزند سِندِریست‌ها هستم تقصیر ندارم؛ می‌دانم که این «بار» را درخواست نکردم. نخواستم بابت مرگ مادرم احساس آسودگی کنم. اما چیزهایی هستند که بله... بله اتفاق افتادند.

دانی‌اِل: به او گفتم که خجالت کشیدن به خاطر احساس کردن آن آسودگی به نظرم بی‌رحمانه است. و این‌گونه پاسخم را داد:

خوسه کارلوس: تو را می‌فهمم. حتی موافقم. متاسفانه... موافق بودن کافی نیست.

(تکه‌ای صدا از اخبار)

مجری: احتمالا خبری که الساعه خواهید شنید، مهمترین خبر قرن است. بر مبنای منابع پلیسی، امشب اداره‌ی ملی مبارزه علیه تروریسم (DINCOTE)، آبی‌مائل گوثمان رِی‌نُوسُو، اصلی‌ترین دشمن پرو را در لیما دستگیر کرد، تروریست مسبب مرگ ۲۵ هزار نفر...

کامی‌لا: چهار ماه بعد از اینکه سیلبیا سُلُرسانُو کشته شد، در سپتامبر ۹۲، آبی‌مائل گوثمان موسس و رهبر سِن‌دِرُو لومی‌نُوسُو در لیما دستگیر شد. این واقعه آغازِ پایانِ جنگ بود.

بر طبق گزارش کمیسیون حقیقت‌یاب، در طی جنگ داخلی ۶۹ هزار پروئی مردند. خوسه مانوئل و سیلبیا، پدر و مادر خوسه کارلوس در بین آنها هستند. محاسبه می‌شود که سِن‌دِرُو لومی‌نُوسُو مسئول مرگ بیشتر از ۳۰ هزار پروئی است.

خوسه کارلوس آگوئه‌رُو در لیما زندگی می‌کند و بخشی از داستان خانواده‌اش را در کتاب «افتادگان»، منتشر شده در سال ۲۰۱۵، تعریف کرده است. جدیدترین کتابش، «شخص»، تالیفی با بخش‌های اتوبیوگرافانه است که آن هم در مورد تنش مسلحانه در پروست.

«شخص» برنده‌ی جایزه‌ی ملی ادبیاتِ پرو در سال ۲۰۱۸ شد.

این داستان را دانی‌اِل آلارکون نوشته است و سیلبیا بین‌یاس و من آن را ویرایش کردیم.

رادیو آمبولانته قصه‌های آمریکای لاتین را روایت می‌کند. من کامی‌لا سِگورا هستم. سپاس به خاطر گوش دادن.

نوشته شده در: 1402-01-31 (1 سال 7 ماه 21 ساعت پیش)

من محسن هستم؛ برنامه‌نویس سابق PHP و Laravel و Zend Framework و پایتون و فلسک. تمرکزم بیشتر روی لاراول بود! الان از صفر مشغول مطالعات اقتصادی هستم.

برای ارتباط با من یا در همین سایت کامنت بگذارید و یا به dokaj.ir(at)gmail.com ایمیل بزنید.

پست قبلی: در مورد pip

در مورد این مطلب یادداشتی بنویسید.