ظهر رفتيم دانشگاه. شب كه آمدم البته شب نيامدم تازه ساعت 6 بود كه خاله زنگ زد و گفت بيائيد خانه ي ما. مامان هم قبول كرد. توضيح اضافي ندهم ظهر قرار بود برويم شب هم بر گرديم ولي اين فرشته خودش را زد به خواب و تمام كارها را كنسل كرد حالا كه ساعت 7 و نيم شده بلند شده مي گويد برويم. من هم لج كردم جدا از آنها رفتم. شب خانه ي خاله مانديم.

نوشته شده در: 1381-05-27 (22 سال 3 ماه 3 روز پیش)

من محسن هستم؛ برنامه‌نویس سابق PHP و Laravel و Zend Framework و پایتون و فلسک. تمرکزم بیشتر روی لاراول بود! الان از صفر مشغول مطالعات اقتصادی هستم.

برای ارتباط با من یا در همین سایت کامنت بگذارید و یا به dokaj.ir(at)gmail.com ایمیل بزنید.

پست قبلی: شنبه 26/5/1381
پست بعدی: دوشنبه 28/5/1381

در مورد این مطلب یادداشتی بنویسید.