نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح با دكتر نشستيم پاي اينترنت غزل مولوي رو پيدا كنيم كه ميگويد
زخاك من اگر گندم برآيد{ / }از آن گر نان پزي مستي فزايد
البته نصفش را بلد بوديم مي خواستيم روي خاك بابا بنويسيم كه البته پيدا نكرديم يك جا گفت بيا بخر ديوان شمسو، گفتم بي يخ !ببخشيد من آدم بي تربيتي نيستم ولي اين يكي رو از دوران بچگي به ياد دارم و توي ضمير ناخودآگاهم ثبت شده است .
بعد از اتمام كار با اينترنت رفتم دنبال خريد خيار و گوجه فرنگي .
الان كه تا به اينجا را نوشته ام ساعت 11 صبح است بايد بنشينم پاسكال بخوانم كه دوباره نيفتم كه چنين نمي كنم.
ساعت 7و 30دقيقه است البته بعدازظهر. ساعت 1 رفتم دانشگاه از سر بالايي كه مي رفتم بالا ديدم استاد هم دارد مي رود بالا همراهش نشدم و پشت سرش رفتم. ساعت 3 بود. گفت تو گروه كار دارم نيم ساعت بعد برميگردم. نيم ساعت گذشت ديديم استاد كلاسو دودر كرد و با رفيقش رفت از سر پاييني پايين. ما هم آمديم آزادي خانه ي خاله. يه فرم بود گرفتم. يك كتاب شعر هم از معيني كرمانشاهي داد براي شعر سر خاك بابا. گفتم خاله كاري كردي تمام شعر هايي كه جمع كرده ايم بريزيم دور از شعرهاي اين بنويسيم. اسم كتابش هم بود "اي شمع ها بسوزيد" خدا وكيلي توي اين دنيا نه عموي درست و حسابي داريم نه دايي ولي اين خاله ام چيز ديگريست. بعضي وقت ها كه فكر مي كنم مثل بقيه ملت نيستيم ياد خاله مي افتم آرام مي گيرم .{🤦♂️}
آمدم خانه. خاله اعظم هم ساعت 5 و نيم بود كه آمد. يادم رفت صبح كه قسمت اول خاطراتم را نوشتم بنويسم هم اكنون عمه عذرا هم اينجاست.
من محسن هستم؛ برنامهنویس سابق PHP و Laravel و Zend Framework و پایتون و فلسک. تمرکزم بیشتر روی لاراول بود! الان از صفر مشغول مطالعات اقتصادی هستم.
برای ارتباط با من یا در همین سایت کامنت بگذارید و یا به dokaj.ir(at)gmail.com ایمیل بزنید.
در مورد این مطلب یادداشتی بنویسید.