نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 2 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت پنج و نیم بیدار شدم و ساعت شش از خانه خارج شدم و ساعت هفت و نیم در صفر یک بودم. البته بگویم که شخصی رفتم ولی لباس استتار را همراه برده بودم. در صفر یک مجبور شدم که لباس استتار را بپوشم و چنین کردم.
احسان طباخی با لباس شخصی آمده بود، البته همراه من نبود. من در توی یگان از زبان احسان صادقیان شنیدم و مجبور شده بود همان پشت در بماند و وکالت داده بود به صادقیان که برای او را هم بگیرد و گمان کرده بود که من هم نمیروم و اسم مرا هم در وکالت نامه نوشته بود!
خلاصه معطل شدیم در توی یگان. من که صبحانه نخورده بودم به بوفه رفتم و بیسکوییت گرفتم و خوردم. صبحگاه امروز فقط سازمانیها بودند و خیلی کوچک برگزار شد. من از پشت صندلیهای آبی شاهد بودم.
امریهها که آمد حال خیلیها گرفته شد. خود من افتادم به گروه ۳۳ توپخانه که در پرندک است. سعید حریری هم در پرندک افتاد. آیدین ریحانی هم پرندک است. خلاصه مثل اینکه تمام شرایطیهای فوت پدر را انداختهاند پرندک. از همه بدتر برای من احسان صادقیان بود (رجوع کنید به ۲۰ تیر ۱۳۸۶) که افتاد سرپل ذهاب. محمد نجمی افتاد کرمانشاه. چند نفر افتادند خرم آباد. دکتر وطن خواه افتاد به خاش.
سعید حریری و آیدین ریحانی خیلی ناراحت بودند ولی من نه. وقتی صادقیان را در سرپل ذهاب دیدم به خودم اجازه ی ناراحتی ندادم. البته بعضی بچهها جاهای خوبی افتادند که من بعید میدانم بی پارتی بوده باشند. آرمان عدالتمنش با کت و شلوار آمده بود. محسن طاهری نژاد با کیف سامسونت آمده بود و فکر میکنم هر دو سماجا افتادند! ناظم و خانجانی هم فکر میکنم سماجا بودند. خلاصه … اگر اینها واقعاً پارتی داشته باشند مخصوصاً ناظم و خانجانی و امثالهم در روز قیامت باید جواب احسان صادقیان را بدهند.
احسان طباخی باید برود لویزان فکر میکنم. در یکی از آن مصاحبهها امریه داده شده است و باید برود امریهاش را درست کند. من آنقدر درگیر امریه خودم و کار و بار بچهها بودم که حال و حوصلهی فکر به طباخی را نداشتم {خوب جای خوبی افتاده بود و دیگر فکر کردن نداشت!}
تا امام حسین با طباخی و ریحانی آمدم و بعد جدا شدیم. در خانه به دکتر زنگ زدم که امروز صبح به تفرش رفته است و او هم گفت جای بهتر هم وجود داشت ولی اینجا هم بد نیست.
شب پولهای شارژ و تعمیرات را دادم به پسر اسدیان. خودش خانه نبود.
از انقلاب کارت اینترنت گرفتم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 2 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت ده در خانه بودم. کار خاصی نکردم. فردا امریهها را میدهند. اوقاتم در پای کامپیوتر و اینترنت تلف شد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح با دکتر استتار پوشیده رفتیم پادگان. این روزها سرگرد سر نظافت عمومی خیلی اذیت میکند. یکبار رفتیم تمیز کردیم. برگشتیم دوباره زنگ زد و گفت بیایید تمیز نکردهاید و مجبور شدیم دوباره برویم.
امروز جشن سر دوشی بود و ساعت هفت و نیم مراسم شروع شد. تعدادی از خانواده بچهها هم در مراسم حاضر بودند. خلاصه یگان ما در ایستادن از همه یگانها داغانتر بود. مهمان مدعو فرمانده آموزش ارتش بود که موقع رژه رفته بود و کاظمی سان میدید.
از بخت بد ما چون دو تا تعطیلی گذشته را به خانه رفته بودم امروز نگهبان شدم. نگهبان {کلاس} حفاظت ولی فقط پاس ۱ را سر پست رفتم آن هم ساعت سه. شاهد بسته شدن بار بچهها بودم و به خانه رفتنشان و پلمپ شدن آس یک. لحظات خیلی سختی بود. ما هم وسایلمان را جمع کردیم و به آس دو رفتیم. هفت هشت نفری در آسایشگاه بودیم. شب را راحت گرفتم خوابیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح رفتیم مراسم و تا ساعت ده همه چیز تمام شد و به یگان برگشتیم. چون امروز دیگر نگهبانی نداشتم امید زیادی داشتم که ساعت دو بتوانیم خارج شویم از پادگان ولی خروج کشید به ساعت چهار. مقداری از اثاث و وسایل را آوردم به خانه، درون کیسه انفرادی و فقط ماند وسایل نظافت شخصی و پتوها و ملحفهها که بعداً بیاورمشان. دکتر خانه بود. زیلو و قمقمه و کلاه آهنی را هم امروز تحویل دادیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح تلویزیون یک ربعی روشن بود که من بیدار شدم. سریع کارهای شخصیام را انجام دادم و چهار و ربع از خانه زدم بیرون.
در میدان امام حسین اول خشکباری سوار مینی بوس شد و بعد هم در کمال تعجب احسان طباخی وارد مینیبوس شد که از وارد شدنش خیلی خوشحال شدم چون خشکباری آمده بود و در کنارم نشسته بود و من اصلاً از این بابت راضی نبودم. احسان در آخر سر پول همه را حساب کرد.
رفتیم سر منطقه نظافت. مثل همیشه منطقه خودمان را زدیم ولی مثل اینکه در کل کار نظافت عمومی رضایتبخش نبوده و سرگرد یک سلسله تهدیداتی انجام داده است مبنی بر اینکه پنج شنبه و جمعه بچههای نظافت عمومی را نگهبان میگذارم البته اگر فردا کار به همین شیوه باشد.
رفتیم به میدان صبحگاه با اسلحه و برگشتیم چون میدان را داشتند خطکشی میکردند و نمیشد درش رژه رفت ولی خلاصه بعد از یک سلسله کشمکش بالاخره فکر میکنم ساعت ۱۰ بود که رفتیم به میدان. البته یادم رفت بگویم که امروز صبح لباس استتار را پوشیدیم و کاشکول ها را به گردن بستیم. تمرین مراسم را انجام دادیم و جانشین محترم مرکز از یگانهای مستقر در میدان بازدید کرد و وضع ظاهر سربازان را بررسی کرد و تذکراتی دادند. گفتند بعد از رژه کسانی که لیسانس کامپیوتر و الکترونیک دارند نروند و ما نرفتیم. دویست نفری بودیم و اسم ده یازده نفر را نوشتند که سه نفر را بردارند و ما محروم شدیم از نوشتن اسم.
بعد از ظهر هیچ کار بخصوصی نداشتیم و بچهها ساعت دو به مرخصی رفتند البته من نگهبان آسایشگاه در پاس یک هستم. لذا به استراحت پرداختم تا توجیه نگهبانی.
امروز بچههایی که امریه خارج از ارتش داشتند بعد از ناهار ساعت یک ربع به دو به مسجد رفتند و مطلع شدند از اینکه آیا امریه آنها پذیرفته شده است یا نه .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت سه و چهل و پنج دقیقه صبح با روشن شدن تلویزیون از خواب بیدار شدم و خود را مهیای آمدن به پادگان نمودم.
با دکتر ساعت از چهار و نیم گذشته بود که از پارکینگ درآمدیم. نرسیده به میدان شهدا دوباره حائری از بچههای یگان را سوار کردیم. البته از او گذشته بودیم که دیدم هم اوست، لذا به دکتر گفتم که نگه دارد و باز هم البته در همانجاها به دنبال او اصلاً می گشتم. خلاصه بار سوم بود که او را سوار کردیم.
بعد از نظافت منطقهی نظافت عمومی آمدیم و رفتیم به میدان صبحگاه برای ورزش. بعد از ورزش رژه نرفتیم. موقع نرمش صفایی آمد و پشت گردنم را نگاه کرد و گفت پشت گردنت را خط بگیر. پنج شنبه گفته بود که این کار را بکنیم. بعد اضافه کرد: «صفری با انضباط امروز بیانضباط شده است!»
وقتی به یگان برگشتیم بچههایی که پشت گردنشان را مرتب نکرده بودند از جمله من دنبال تیغ میگشتند و بعضا مشترکا از یک تیغ استفاده میکردند که کار فوقالعاده خطرناکی است. من یک نیم تیغ از احسان طباخی گرفتم و سید زحمت تیغ انداختن پشت گردنم را کشید.
بعد رفتیم برای تمرین مراسم سر دوشی. خوب بود ولی احساس کردم پایم را زیاد بالا نمیآورم! و کسر کار میروم. ولی در کل رژه خوب برگزار شد و فرمانده و جانشین فرمانده از گروهان کوچکترین ایرادی نگرفتند. بعد از پایان رژه به یگان آمدیم و ناقص کردیم و به مسجد رفتیم برای جشن میلاد حضرت ابوالفضل که هم امروز است.
بعد از {نظر؟} دوباره رفتیم تمرین مراسم و دوبار رژه رفتیم که از نظر من بد نبود. بعد آمدیم و کیسه انفرادیام را نسبتاً خالی کردم و در کیف دستیام ریختم و آماده شدم برای رفتن به مرخصی با احسان طباخی. با او تا میدان امام حسین آمدم و {او} رفت به مترو و من اتوبوسهای انقلاب را سوار شدم.
در خانه نشستم پای اینترنت. این عادت بد این روزهای من است که مرا از تمام کارهایم باز میدارد. قبوض تلفن ثابت و موبایلها آمده است. موبایلها را باز نکردم ولی تلفن چهل و شش هزار تومان آمده است. حدود هفت هزار تومان خدمات ویژه که همان اینترنت است و بخش دیگری هم برای تلفنهای خارج از کشور است که برای فایزه زدند. البته این مبلغ فقط تا ۱۳۸۶/۵/۱ است و ترکاندن من در زمینهی اینترنت بیشتر در ماه مرداد اتفاق افتاده است و باید کماکان منتظر بود.
زیر دستشویی لولهی آب، نوار تفلونش باز شده است و چکه میکند و زیر دستشویی را خیس خالی کرده بود. من حال و حوصلهی ور رفتن با آن را نداشتم. کاسهای زیرش نهادم و شب هم آب را قطع کردم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت ۲ صبح پاس کلاس حفاظتم تمام شد و از آنجایی که پاس بعدی باز هم خشکباری (رجوع کنید به ۱۷ تیر ۱۳۸۶) بود و این بار گفته بود که هر وقت پاست تمام شد بیا به یگان چون من سر پست احتمالاً نمیروم، برگشتم به یگان. پوتین را در آوردم و گرفتم خوابیدم.
ساعت دو و نیم گروهبان نگهبان آمد و ما را بیدار کرد که من ساعت دو و پنج دقیقه آن جا بودم تو ترک پست کرده بودی لذا اسم ما را نوشت با اسم پاسبخشِ من و اسم پاسبخشِ خشکباری و خود خشکباری. هر چه به او گفتم او خودش گفت بیا به یگان به خرج یارو نرفت. گفت من میدهم به افسر گردان او خودش تصمیم میگیرد. گفتم جهنم و آمدم خوابیدم.
ساعت چهار و ربع پا شدم از شدت دستشویی! و رفتم بیرون که شموشکی پاسبخشِ خشکباری را دیدم. گفت الان در یگان گرفته خوابیده!! ساعت شش دوباره رفتم سر پست تا ساعت هفت و سی و پنج دقیقه که خشکباری نیامد ولی دیدم کارخانه را، دارد به طرف دفتر هنگ میرود. سریع رفتم پیشش و شرح ماوقع و نیامدنهای او سر پست را به اطلاع کارخانه رساندم و او برگشت به طرف یگان ما. ده دقیقه بعد خشکباری آمد سر پست. مثل اینکه کمی ترسانده بودند او را به علت نیامدن سر پست دیشب و حرفهایی از نامه زندان بود که البته هیچ وقت این نامههای زندان عملی نمیشود. خوشبختانه نوبت نگهبانی ما به هر صورت با تمام خوبی و بدیهایش در طول ۲۱ ساعت به پایان رسید. موقع بازگشت به یگان مردی پور افسر گردان را نیز دیدم و به او هم توضیح دادم و از او جدا شدم.
ساعت یازده در خانه بودم. رفتم دنبال نان ولی چیزی گیرم نیامد. ساعت دو دوباره رفتم و از سوپر سر چهارراه، نان بستهای و نوشابه گرفتم. ساعت شش رفتم حمام و لباس هم شستم. در بلوک عروسی و بزن و بکوب است در دو طبقهی زیر ما. نمیدانم برای کیست!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح ساعت سه و نیم بیدار شدم و چهار و ربع از خانه زدم بیرون.
صبح رفتیم به مسجد برای زیارت عاشورا. بعد آمدیم و کامل کردیم و رفتیم برای صبحگاه. رژه انتهای مراسم را جانشین مرکز نمره میداد و نمره ما را بعداً مطلع شدم که داده است ۱۸/۵. بعد دوباره رفتیم به مسجد برای پر کردن فرم نظرخواهی که البته اختیاری بود ولی چون احسان صباخی نشست من هم نشستم و پر کردم.
امروز نگهبان کلاس {حفاظت} پاس دو هستم؛ ساعت ۱۴ تا ۱۶ ، ۱۹ تا ۲۰ ، ۲۳:۳۰ تا ۲ {بامداد} ، ۶ تا هفت و نیم.
شب در آسایشگاه بچهها عروسی راه انداخته بودند. به هر حال روزهای آخر دورهی آموزش است و لذا نتوانستم زیاد استراحت کنم.
افسر هنگ امشب کارخانه است و افسر گردان مردی پور. توجیه نگهبانی سر ظهر برگزار شد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح با دکتر آمدیم به پادگان. یک ربع به چهار بیدار شدیم.
در پادگان لباس استتار را پوشیدیم و بعد از خوردن صبحانه رفتیم با بچهها به سر منطقهی نظافت. شاهمرادی سوار بر جیپ که البته خودش راننده نبود وقتی آمد ادای احترام با دست کرد! به صادقیان گفتم از نظافت امروز خوشش آمده است ولی احسان صادقیان گفت چون لباس استتار به تن داشتی او فکر کرد که از افسران آموزشی به همین خاطر احترام کرد. دیدم حرف حساب زد! ما در درجهای نیستیم که فرمانده هنگ خبردارمان را با سلام نظامی پاسخ گوید.
آمدیم به یگان و افسران آموزش گفتند لباستان را بروید عوض کنید و لباس کار بپوشید. البته زیاد ناراحت نشدم چون لباسها کثیف میشود و من حالا حالاها با این لباسها کار دارم. رفتیم برای ورزش با اسلحه. سخت بود ولی شد. آمدیم به یگان و بعد گفتند بروید به سر کلاسها و قطبنما کار کنید چون فرماندهی مرکز برای امتحان عملی میآید. رفتیم تا ظهر ولی فرمانده مرکز نیامد و ما هم طبیعتاً به یگان برگشتیم. از خوشحالی بال در آوردم وقتی فهمیدم نگهبان نیستم.
بعد از ظهر رفتیم به میدان صبحگاه. شاید دیر به خط شدیم یا شاید هم چیز دیگر که ساجدی گفت دور میل پرچم بدوید. یک بار دویدیم ولی او غیر از دو صف، بقیه را گفت که یک بار دیگر هم بدوند. این بار همه بچهها فقط دور میل پرچم را قدم زدند. یک بار دیگر هم گفت و این بار هم بچهها به شیوهی قبل رفتار کردند و او هم گفت قدم آهسته کار میکنیم به عنوان تنبیه ولی در حقیقت تنبیه نمیشد گفت، همان کاری انجام میشد که شاهمرادی از پشت میکروفن مدام به آن توصیه میکرد. ولی بچهها کفری شده بودند از جمله خود من به طوری که همه قصد خراب کردن رژه را داشتیم. رژه را هم رفتیم و بد نشد. یک حداقلهایی در یگان ما وجود دارد که یگان را سر پا نگه میدارد و ما با حداقلمان رژه رفتیم و آبرومند بود.
وقتی برگشتیم به یگان گفتند بروید سر منطقه نظافت. هیچکس نیامد جز من و احسان طباخی و محمود عبدیان که البته ما جلوی بقیه رفته بودیم و اطلاع نداشتیم که بچهها تحریم کردهاند. خلاصه یک مقدار جارو زدیم و برگشتیم.
دفترچه مرخصی را که گرفتم از پادگان زدم بیرون. خیلی دفاتر را دیر دادند به طوری که ساعت هفت رسیدم خانه. در خانه حمام رفتم و پیش از آن و نیز بعد از آن اینترنت کردم. میخواهم یک سایت مقاله راه بیندازم ولی همت نمیکنم. همین روزها به سجاد شیربهار زنگ میزنم و از پروژه کنار میکشم.
دکتر خانه نیست. سر کار است.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح ساعت پنج و ده دقیقه از خواب بیدار شدم و این اولین عارضهی گشتی دیشب و ناخوابی آن است.
سر منطقه نظافت رفتیم. بچههای کمکی هم رسیدند و سریع منطقه را نظافت کردیم. جناب سروان سلیمانی امر فرمودند که از فردا کسانی که جلوی هنگ را نظافت میکنند باید نفری دو تا آفتابه آب بیاورند! برای آبپاشی اطراف هنگ.
آمدیم به یگان. خوشبختانه ساجدی هم آمده بود و داشت برای بچهها صحبت میکرد. بعد رفتیم به مسجد. بعد از مسجد تمرین مراسم پایان دوره تا ظهر. البته در دو نوبت تمرین کردیم و بینش هم قدری استراحت کردیم.
ساعت دو با احسان صادقیان رفتیم به دم دژبانی برای اینکه مامور ملاقات شویم که دیدیم مازیار باستانی و راخدایی آنجا هستند. خلاصه گفتیم کی به شما گفت بیایید اینجا، گفتند فلاحپور. خلاصه صادقیان برگشت با باستانی به یگان برای تعیین تکلیف و تکلیف روشن شد و من باید بر میگشتم به یگان. حالم از این باستانی به هم میخورد، همیشه مرخصی است، یک روز هم که هست اینجوری میپیچاند. خلاصه رفتیم به یگان و بعد رفتیم روی blue chair ها نشستیم و صفایی بحث کرد برایمان. بعد هم یک رژه کشکی رفتیم و آمدیم به یگان.
مرخصیها را دادند و آمدیم به خانه. تا امام حسین با طباخی آمدم. مرخصی او با یک مقدار تأخیر صادر شد علتش هم منشی یگان بود که یادش رفته بود مرخصی را بنویسد.
دکتر در خانه بود. متوجه شدم با یک خانمه دارد حرف میزند. شکم برده بود که یک خبرهایی است ولی امروز دیگر یقین کردم. چند نوبت دیدهام که صحبت میکند. امروز یک قسمت از دیالوگ این بود که دکتر گفت یک چیزی میخوریم، سوسیس و تن ماهی هست. البته صادقانه بگویم هرگز ننشستم به فالگوش. ما خرمان از کرهگی دم نداشت و علاقهای به هیچ چیز نداریم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
از طریق انقلاب و مینیبوسهای خطی خودم را رساندم به پادگان. ساعت پنج بود. البته فکر میکنم یک مقدار از پنج گذشته بود. سریع چای خوردم و خودم را به منطقه نظافت رساندم. بعد از نظافت آمدیم به یگان و رفتیم به میدان صبحگاه برای ورزش. ساجدی امروز هم نبود.
بعد از ورزش آمدیم به یگان و بعد از استراحت مختصری به خط شدیم. گفتند از رکن دو (؟!) آمدهاند برای امتحان عملی و تئوری. خلاصه مثل اینکه امتحانهای ما تمامی ندارد. لذا دوباره به میدان صبحگاه برگشتیم و یکخورده به چپ چپ و به راست راست و عقبگرد در حال حرکت را تمرین کردیم. بعد آمدند یک عده را بردند برای امتحان عملی و ما آمدیم به یگان.
سر ظهر رفتم و نامه بهداری گرفتم و رفتم به بهداری به اتفاق یکی از بچههای دیگر که او هم مشکل داشت و پایم یعنی بهتر بگویم ناخن پایم را نشان دکتر که او هم وظیفه ورودی ما بود دادم، او هم گفت باید فردا ساعت هفت بیایی تا بتوانم برایت معاف از پوتین بنویسم. گفتم باشد . ساعت دو و نیم که بچهها به خط شدند رفتم پیش صفایی و ناخنم را نشانش دادم. گفت امروز را استراحت کن ولی نامه دکتر هم بیاوری باید تمرین مراسمهای روزهای بعد را بیایی. ما هم گفتیم کاچی بعض هیچی و لذا در یگان ماندیم و به استراحت پرداختیم.
شب گشتی بودم با حسن خانجانی، دو دره ترین فرد موجود در صفر یک. محل گشت ما هم از درب جنوب تا استخر بود و پاس یک بودیم. ساعت شش و ربع رفتیم تا هفت و ربع شب که احسان صادقیان پاسبخشِ پاس بعد آمد و گفت محسن طاهری نژاد و حامد گرامی نمی آیند؛ سر نیزهها را بدهید و بیایید برویم. چنین کردیم و رفتیم شام خوردیم. پاس بعد ساعت نه تا یازده و نیم شب بود. آن هم گذشت و محسن طاهری نژاد و حامد گرامی ده دقیقهای تأخیر داشتند و حسن خانجانی سر نیزه را نداد ولی من سر نیزه را به طاهری نژاد دادم و گفتم هم تختی من است و امکان ندارد که ندهم. در یگان حسن سر نیزه را به احسان صادقیان داد. هیچی فقط صادقیان را به زحمت انداخت.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت سه و نیم صبح از خواب بیدار شدم با روشن شدن تلویزیون، خلاصه کار و بارهایم را انجام دادم و ساعت چهار و چهل دقیقه با دکتر از خانه خارج شدیم. نرسیده به میدان شهدا یکی از بچههای یگان را که قبلاً نیز او را سوار کرده بودیم سوار کردیم و تا صفر یک رفتیم.
رفتیم سر منطقه نظافت عمومی ساعت پنج و نیم و تا یک ربع به هفت آنجا بودیم. بد جوری منطقه کثیف بود و جاروی من هم زیاد خوب نبود و هر تکه را چند بار میکشیدم تا تمیز شود. بعد برگشتیم یگان و دیدیم اوضاع بپیچ بپیچ است و هیچ برنامهای ندارند. رفتیم به سر کلاس (بعد از دادن امتحان !) و آنجا نشستیم الکی. بعد آمدیم و رفتیم به مسجد. رئیس عقیدتی سیاسی ارتش آمده بود . جانمان در آمد بس که مراسم طولانی شد.
بعد از ظهر قدری در میدان صبحگاه مشق صف جمع کار کردیم. بچههایی که مرخصی نمازی گرفته بودند امروز نبودند یعنی رفته بودند مرخصی، بچههای ۵۱۳ هم همینطور، نه صفایی آمده بود و نه ساجدی و نه زمندی. لذا یگان ۵۱۳ و ۵۱۴ را در هم ادغام کردند و با هم رژه رفتیم. خوشبختانه نگهبان نبودم و آمدم خانه. حمام رفتم و …
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح ساعت ۷ بود که فکر میکنم از خواب پا شدم. رفتم نان گرفتم و آمدم خانه. باقی مغازهها بسته بود لذا گرفتن پنیر را به نیم ساعت بعد یعنی حول و حوش ۷ و نیم ، ۷ و چهل و پنج دقیقه موکول کردم.
دکتر ساعت ۹ از سر کار آمد خانه. از وقتی مامان اینها را تفرش گذاشته است برای بار اول آمده است خانه.
ساعت ۴ رفتم سس ماکارونی و سوسیس و تن ماهی و کنسرو بادمجان گرفتم و دکتر فکر میکنم کنسرو بادمجان را درست کرد و خوردیم.
ساعت ۷ بعد از ظهر رفتم حمام و لباس شخصیام را شستم. یک وبلاگ در بلاگفا گرفتم برای نوشتن مقالاتم. حالا میماند همان نوشتن مقالات. ظهر گرفتم خوابیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح برای نماز صبح بیدار شدم و آن را اقامه کردم و خوابیدم و ساعت ۸ بیدار شدم و رفتم نان گرفتم به همراه چای کیسهای. چای درست کردم و خوردم ولی پنیر نداشتیم لذا خود را با ماست سیر کردم.
کار خاصی نکردم. قدری پای اینترنت بودم. قدری هم خوابیدم. میخواهم از پروژه با شیربهار بکشم کنار. دنبال فرصت میگردم به او زنگ بزنم. در عوض دلم میخواهد مقاله بنویسم و در اینترنت منتشر کنم.
با خبر شدیم دکتر یک عدد سیم کارت ایرانسل گرفته است. شب خودش زنگ زد و شمارهاش را داد. گفت امشب این سیم کارت در گوشیاش است.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح رفتم انقلاب و بعد با مینیبوس رفتم امام حسین و دوباره با مینیبوس رفتم به پادگان. منطقه نظافت عمومی را نظافت کردیم و بعد عدهای از بچهها رفتند به مسجد برای زیارت عاشورا ولی جمع کثیری ماندند برای خواندن درس.
وقتی بچهها از مسجد برگشتند با اسلحه رفتیم به میدان صبحگاه برای رژه و مراسم صبحگاه. رژه رفتنمان هم خوب بود. بعد از رژه رفتیم به سالن سر پوشیده فوتبال کنار ستاد برای امتحان. امتحان را بد ندادم. وقتی از سالن درآمدیم دیدیم عدهای از بچهها دارند فرم پر میکنند که البته فرمش دیگر تمام شده بود. مثل اینکه از ستاد نیرو آمده بودند. خلاصه احسان طباخی خیلی شاکی بود. میگفت «داداشی خاص» امریه دارد، بچهی تهران هم نیست، جز رشتههایی که آنها گفتهاند قرار ندارد ولی دارد فرم پر میکند ولی من فرم نتوانستم بگیرم! حالا این «اسماعیل داداشی خاص» بچهی باشخصیتی است، نمیدانم چرا این کار را کرده است!
وقتی به سمت یگان میآمدیم فلاحپور گفت آنجا هم هستند هر که میخواهد برود. ما رفتیم ولی آنها نیز فرم نداشتند ولی کامپیوتر و زبان عربی میخواستند. آنها برگشتند و فقط من ماندم و آرمان عدالت منش. خلاصه گفتیم به آنها و آنها هم اسم ما را نوشتند. تا چه شود.
در آسایشگاه کتابهای عقیدتی را منوجهر شیرین ، جمع میکرد . کتابها را به او دادم. نگهبانیهای جمعه و شنبه را کم کردهاند لذا من خوشبختانه دیگر نگهبان نیستم در روز شنبه و میتوانم به خانه بروم. ساعت ۱۲ با احسان طباخی از پادگان در آمدیم.
در خانه روی پیغامگیر تلفن، پیغامی بود از بیمارستان بانک ملی برای فرشته که در روز یکشنبه در بیمارستان بانک ملی به خانم عبدلی برای مصاحبه مراجعه کن. به تفرش زنگ زدم و به فرشته گفتم. به دکتر هم زنگ زدم و او گفت شنبه صبح به خانه میآید.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز طبق معمول رفتیم سر منطقه نظافت که جلو هنگ باشد و آنجا را ردیف کردیم و آمدیم و اسلحه گرفتیم و با باقی بچهها رفتیم برای ورزش. دو و نیم دور دور میدان صبحگاه با اسلحه دویدیم که وحشتناک بود ولی خوشبختانه از عهدهاش برآمدم. بعد هم رفتیم به سر کلاس. البته در کلاس، دیگر درس نمیدهند و مینشینیم و مطالعه میکنیم برای امتحان فردا. شاهمرادی فرمانده هنگ ما هم آمد سر کلاس و در مورد سوالها توضیح داد و گفت ۴۰ تا سؤال است که ۳۳ تای آن تشریحی است و ۷ تای آن تستی که البته اصلاً مشکل نیست. خلاصه تا ظهر درس خواندیم.
بعد از ظهر ساعت ۲ داشتیم استراحت میکردیم که گفتند همه کامل کنند و ما هم پوتین پوشیدیم. بعد کل یگان را بغیر از بچههای سلف را، ساجدی برد در منطقه نظافت عمومی یعنی همان منطقه ما که چهارشنبه بعد از ظهرها روز ویژه تمیز کردن آن است. خلاصه ۸۰ نفری کل منطقه را لیسیدیم و کلی آشغال که ۱۰ سال آنجا مانده بود را جمع و جور کردیم و بعد رفتیم برای رژه. یک رژه جانانه رفتیم و آمدیم به یگان. ساجدی میگفت دهان فرمانده هنگ دوم بازمانده بود وقتی عروسکی میرفتیم! خلاصه واقعاً عالی بود.
مرخصی شبانه را استفاده کردم. لباسهایم را شستم و بعد خوابیدم. اصلاً هم درس نخواندم در خانه برای امتحان فردا.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح رفتم پادگان. این بار رفتم انقلاب. در انقلاب اتوبوس شبانه ای ایستاده بود که میرفت امام حسین و تمام مسافرانش که به ده تن نمیرسیدند سرباز بودند. بعد از امام حسین با مینیبوس رفتم به سه راه تختی و پادگان. کل مسیر با ۶۲۵ تومان تمام میشود که البته برای من ۵۰۰ تومان چون که پول مینی بوس { را } یکی از دوستانم داد که سوار همان ماشین بود.
امشب گشتی خوردهام با منوچهر شیرین پشت یگان ویژه. پاس ما پاس دو بود. خوشبختانه ایست نکشیدیم ولی خیلی خوابمان میآمد ولی به قول منوچهر شرافتمندانه گشتی دادیم و کمتر از پنج دقیقه نشستیم و همهاش را سر پا بودیم.
این نگهبانیها و گشتیها قسمت سختِ کارش همان توجیه نگهبانی است که دم هنگ است. من که از این کار بیفایده خیلی بدم میآید.
سر کلاس صبح، حامد گرامی رفت پایین ادای ۴ ، ۵ نفر از افسرها را در حضور فلاح پور و ساجدی درآورد.
نکته : نوبت اول گشتی ساعت ۷ تا ۸ شب بود و نوبت دوم آن یازده و نیم شب تا دو بامداد امروز چهارشنبه بود.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح در دستشویی بودم، ساعت سه و نیم صبح که تلفن زنگ خورد. خوب طبیعی است که من نمیتوانم در بیاییم دیگر. دکتر بود. یک بار دیگر زنگ زد و قطع شد و دیگر باید بلند میشدم! دفعه بعد که زنگ زد گوشی را برداشتم. طبیعی بود که زنگ زده است که مرا بیدار کند که به پادگان بروم. از او تشکر کردم و گفتم که بیدارم.
رسیدنم به پادگان قدری طول کشید. سر جمهوری و نیز دم خانه خودمان ماشین به سختی گیر آمد. صبح ورزش داشتیم و بعد هم کلاس جنگ با سر نیزه که خیلی جالب بود ولی من قدری در انجام حرکاتش مشکل داشتم که خوب بار اول بود که این کارها را میکردم مثل همه البته ولی شاید گیرایی بقیه از من بالاتر باشد. بعد از ظهر هم استتار و اختفا و پوشش را در میدان تمرین کردیم که آن هم بازی جالبی بود. مرخصی شبانه را نیز استفاده کردم.
اتوبوسهای بهارستان را که سوار شدم ساجدی و فلاح پور هم سوار شدند و من بلیطشان را دادم. ساجدی تشکر کرد . آنها در بهارستان رفتند به مترو. البته در اتوبوس کاملاً جدا از آنها بودم. به خانه که رسیدم زنگ زدم به تفرش. بعد رفتم موهایم را با چهار زدم. بعد اصلاح کردم و رفتم حمام. بعد هم اینترنت. یازده شب هم خواب.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز صبح رفتیم به عقیدتی و در کلاس عقیدتی بچهها نمونه سؤال دورههای پیش را آورده بودند و ما به مطالعه پرداختیم. دو درس خودسازی و نظام سیاسی بود. بعد از ظهر هم امتحانش را دادیم که با توجه به اینکه من امروز صبح برای بار اول سؤالها را میدیدم و به طور کلی امروز برای اولین بار کتابها را دستم گرفتم، امتحان را خوب دادم.
امتحان ساعت دو و نیم بود و ما دو و ربع جلو در مسجد بودیم. بعد از امتحان به خط شدیم و رفتیم به رژه، البته بدون اسلحه چون «زمندی» معلوم نبود که کجا است. بعد از اتمام کار سریع حاضر شدم که بیایم خانه و چنین کردم. اول زنگ زدم تفرش بعد زنگ زدم به دکتر. بعد رفتم حمام و لباسهای کار را شستم و حمام کردم و درآمدم و به اینترنت مشغول شدم. خدا لعنت کند مرا و این اینترنت را که بدجور وقتم را این روزها به بطالت پای آن از دست میدهم.
ساعت تقریباً یازده بود که خوابیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح ساعت پنج از خواب بیدار شدیم. من رفتم دستشویی که من را یاد دستشویی خانه مادر میاندازد و بعد رفتم حسینیه و نماز خواندم. وقتی برگشتم دیدم بچهها در حال جمع و جور کردن وسایل هستند و من هم دست به کار شدم و چند تا از وسایلم را برداشتم. صبحانه را هول هولکی خوردیم در زیر سایه یک درخت. مقداری پنیر بود با چند نان به اضافه یک کنسرو فکر میکنم آناناس.
بعد رفتیم اسلحه گرفتیم و آمدیم نشستیم. یک ساعتی شد فکر میکنم که حرکت کردیم پیاده به سمت درب ورودی منطقه تلو. آنجا همهی یگانهای هنگ یک رفتند. ما آخرین یگانی بودیم که سوار شدیم و بچهها حسابی کلافه بودند ولی حقیقتاً من کلافه نبودم. علتش هم این بود که ما عروسی نیامده بودیم. در یک شرایط جنگی همه چیز که سر ساعت نباید اتفاق بیفتد بی کم و کاست. البته ما در شرایط جنگی نبودیم ولی آمدهایم تا تمرین آن را انجام دهیم. در ضمن عصبانیت و اعصاب خردکنی من چه کمکی میتوانست در آن شرایط به من کند. خلاصه مطلب اینکه ساعت تقریباً یازده و نیم بود که رسیدیم به پادگان. بعد از چند دقیقه کوتاه استراحت کامیون حامل کیسهی انفرادی را که تازه رسیده بود تخلیه کردیم. بعد به نظافت اسلحه پرداختیم. ساجدی گیر داد به من که لوله اش مشکل دارد و کثیف است باید تمیزش کنی لذا به سعی مجدد در تمیز سازی آن پرداختم و به همین خاطر جز آخرین نفرها بودم که اسلحه را دادم و مشغول آنکادر تختم شدم.
از چیزی که میترسیدم که همانا نگهبانی در بعد از تلو بود بسرم آمد و نگهبان شدهام و آن هم پاسبخش. پس خانه نمیتوانم بروم. وقتی زنگ زدم خانه کسی گوشی را برنداشت بعد زنگ زدم به موبایل دکتر. ورداشت و بعد از سلام و علیک گفت که امروز صبح رفتیم تفرش و هماکنون نیز در تفرشیم ولی من بعد از ظهر برمیگردم لذا دیگر ناراحت نگهبانی نیستم چون خانه رفتن معنا ندارد!
ساعت پنج و نیم رفتم حمام و شش و نیم از حمام درآمدم. چقدر لذتبخش بود. کلی حال کردم و چرک و کثافت را از تنم و سرم زدودم. بعد هم یک آب آلبالو خوردم.
نگهبانی را به صورت مزخرفانه به اتمام رساندیم .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح به بطالت گذشت سر کلاس صحرایی و ساجدی صحبت میکرد. قدری هم سنگر کندیم. ساعت چهار بعد از ظهر پیادهروی یا همان راهپیمایی داشتیم که طول آن هشت کیلومتر بود و خیلی هم خوش گذشت.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
حضور در کلاس صحرایی و پرتاب فشنگ مانوری، البته من از زیر پرتاب آن در رفتم. بعضی از بچهها هم به صورت آتش و حرکت در تپه مجاور فشنگها را شلیک کردند که خیلی کار سختی بود و خوشبختانه به ما که رسید فشنگها تمام شد.
بعد از ظهر هم حضور در همان کلاس صحرایی، بعد هم رفتن به حسینیه برای شنیدن صحبتهای جناب سرهنگ شناسخوش فرمانده مرکز آموزشی صفر یک. صحبت میکرد در مورد عملیات مرصاد و فیلمی نیز نمایش دادند که ساختهی گروه روایت فتح بود.
شب، حضور در رزم شبانه که کار با قطبنما و ستارهشناسی بود.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
حرکت به سمت اردوگاه تلو در ساعت تقریباً هفت همراه با اسلحه.
استقرار در تلو، گرفتن چادر و برپاسازی آن.
بعد از ظهر حضور در کلاس صحرایی در میان دو تپه.
کمبود جا بیداد میکند. شب حتی نمیتوانیم قلت بزنیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح بلند شدیم، البته بلند که نشدیم. ساعت دو تا چهار و نیم صبح نگهبان آسایشگاه یک بودم لذا بیدار بودم. سریع رفتم صبحانه را خوردم و دیدم که سلیمانی یکی از افسرهای آموزش آمده است. رفتم پیشش و گفتم که وضعیت ناخن پایم چنین است بنویس که ما برویم بهداری ببینیم که چه کنیم آیا پوتین به پا کنیم و آیا میشود میدان تیر را دور زد و او هم پاسخ داد که در درمانگاه کاری نمیکنند برایت نهایتاً یک باند می پیچند دورش. من میخواستم بگویم معاف از پوتین که میتوانند برایم بنویسند که نگفتم لذا سریعاً دور شستم را با پارچه پوشاندم و پوتین به پا کردم و رفتم سر منطقه نظافت و بعد اسلحه گرفتیم و بعد از کلی شمارش اسلحه و تشریفات راهی میدان تیر تلو شدیم برای تیراندازی.
آخرش را اولش بگویم که سخت نبود. ساعت هفت از صفر یک خارج شدیم تا ساعت پنج که دوباره برگشتیم. در تلو مقدار زیادی پیادهروی کردیم تا به میدان تیر رسیدیم. من با جوانکی به نام جعفری هم گروه بودم و بار اول من کمک او بودم. ۲۴ نفر در خط آتش قرار گرفتند و ۲۴ نفر در خط کمک که من به عنوان کمک در خط ۲۴ قرار گرفتم.
اول در فاصله پنجاه متر بودیم. کمک خشاب را پر میکرد و تیر انداز به فرمان فرمانده میدان یعنی جناب سروان صفایی شلیک میکرد و کمک هم باید حواسش خیلی جمع میبود تا پوکهای از دست نرود. خوشبختانه من هیچ پوکهای گم نکردم. باز هم بهتر بگویم گروه دو نفره ما پوکهای گم نکرد.
از لگد ژ-۳ زیاد شنیده بودم ولی لگد سهمگینی نداشت فقط یک ضربه ناز به زیر گونهام احساس کردم در دو تیر اول که آن هم چیز سختی نبود.
خلاصه بعد از پنجاه متر در صد متر هم زدم ولی در دویست متر اصلاً نزدم. سیبل خیلی دور بود به نفر دوم گفتم تو بزن دوباره و او هم زد.
در صد متر وقتی رفته بود نتایج را دم سیبل ببیند چون تیری در سیبل نخورده بود جعفری چند تا با خودکار سیبل را سوراخ کرده بود که صفایی ناراحت شده بود و صفر داد به ما ولی چند بار رفت معذرتخواهی و صفایی نرم شد و گفت نگران نباشید موضوعی نیست.
نماز را در آسایشگاه خواندم. ناقص تا جلوی در دژبانی آمدم به خاطر شست پایم. دژبان هم چیزی نگفت و آمدم خانه. عزیز هنوز در خانه ما بود و دکتر سر کار.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح با دکتر آمدم پادگان. خوابم میآمد در ماشین که میآمدیم. خدا خیر دهد دکتر را که بی منت و بی چشم داشت هر وقت که من خانهام و او نیز خانه است سه و نیم از خواب پا میشود و مرا میرساند و دوباره بر میگردد به خانه. شاید من اینکار را برای او نکنم. بعد از خوردن صبحانه رفتیم سر منطقه نظافت عمومی. یک ساعت و ده دقیقه کار نظافت طول کشید. اطراف هنگ که مسئولیت آن بر عهده من و احسان صادقیان است جوری تمیز شده بود که تصور میکردی سگ آن را لیسیده بود.
خلاصه بعد از اتمام نظافت بدو برگشتیم یگان. بچهها رفته بودند به میدان صبحگاه برای ورزش. ما هم سریع فرنچها را درآوردیم و «بدو رو» رفتیم به همان محل. بچهها در حال دویدن بودند و دو دور دویده بودند. ما هم ملحق شدیم بدیشان و یک دوری نیز ما با آنها دویدیم.
امروز هم کاملاً در استرس بازدید گذشت. بازدیدی که البته از یگان ما صورت نگرفت. کمی خیز و خزیدن کار کردیم. نظافت اسلحه نیز داشتیم. بعد از ظهر هم در مورد جهتیابی کلاس داشتیم که بخش عملی آن در زیر آفتاب بود و چیزی نداشت برای ما.
شب نگهبان آسایشگاه یک هستم، پاس سه یعنی از ساعت دو تا چهار و نیم صبح.
ساعت شش گذشته بود. یک شلنگ زده بودند سر یکی از شیرهای دستشویی. من کنار آن بودم و کاری هم به کارش نداشتم. یک دفعه در رفت و تمام هیکل ما را خیس کرد که منظره بدی داست! البته توضیح دادم برای همان چهار پنج نفری که شاهد وضع ظاهری من بودند ولی آیا باور کردند؟ {!}
موقع وضو، شب، دستم رفت زیر ناخن شست پایم و نصفهنیمه بلند شد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح آمدم پادگان. دکتر که سر کار بود لذا خودم باید میآمدم. آمدم تا تقاطع جمهوری با انقلاب { منظور کارگر بوده.} سپس سوار یک تاکسی شدم که بیایم بهارستان. نزدیک بهارستان که رسیدیم گفتم شهدا هم میروید گفت آره. نزدیک شهدا که رسیدیم گفتم میره داخل پیروزی و گفتند آره. انتهای پیروزی گفتم میره پایین گفتند آره. خلاصه نزدیک پادگان رسیدیم و من پیاده شدم و دیدم همه پیاده شدند. همه سرباز بودند و همه سرباز صفر یک. جالب اینکه من اصلاً توجهی نکرده بودم به آنها، حتی بقل دستیام در صندلی جلو. خیلی سفت نشسته بودم که لباس کار سربازیام نخورد بهش و کثیف نشود. حالا فهمیدم که همهشان «چس ماهی»! بودهاند به قول محسن طاهری نژاد.
صبح و بعد از ظهر را در استرس بازدید گذراندیم که خوشبختانه صورت نگرفت. شب از مرخصی شبانه استفاده کردم و آمدم خانه. همه در تدارک رفتن به فرودگاه بودند. عزیز هم آمده بود خانه ما. خلاصه پرواز قرار بود ساعت نه و بیست و پنج دقیقه به زمین بنشیند. مامان اینها ساعت یک ربع به هشت از خانه رفتند بیرون. من و عزیز در خانه ماندیم و وظیفه من هم شد روشن کردن ریسه و دود کردن اسفند.
ساعت یازده مامان اینها از فرودگاه برگشتند به همراه حاج فایزه. ماچش کردم. شام خوردیم. من در این مدت سربازی بیشتر به خودم فکر میکنم البته اگر بپذیریم که قبل از خدمت به دیگران هم فکر میکردم. در این مدت که فایزه حج رفته بود اصلاً به او و اینکه الان کجا است، چه میکند، در حرم پیامبر است یا در مسجدالحرام، در سعی صفا و مروه است یا در طواف خانه خدا { فکر نمیکردم } در مدت زمان بین آمدن مامان اینها به خانه تا مدت به خواب رفتن خودم همهاش به خواب فکر میکردم و اینکه کسری خواب خواهم داشت فردا!
فایزه از مکه سوغاتیهایی هم آورده است، برای من یک ریش تراش بیسیم {!} و یک ساعت. البته این را برای هر سه برادرش آورده است البته به جز ریش تراش برای دکتر.
محل نظافت ما تغییر کرده است و افتادیم نظافت عمومی اطراف هنگ و کلاس حفاظت.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز دکتر رفت سرکار، یعنی اورژانس، من هم تا دم بربری باهاش رفتم. درس اندکی خواندم. در چند روز آینده بازدید داریم و من هم عین خرها این سه روز تعطیلی را گند زدم توش.
تا ساعت یک اینترنت کردم. فایزه انشالله فردا میآید.
کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد را تمام کردم. کتاب کوچکی است که البته باید دوباره بخوانمش. قدرت تغییر در زندگی نوع بشر را دارد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ظهر احسان از تفرش آمد. من کار خاصی نکردم. تا ساعت ۱۰ اینترنت میکردم. تا ساعت ده و نیم درس خواندم و بعد تا ساعت دوازده و نیم خوابیدم.
ساعت دو و نیم از خانه خارج شدم به مقصد خانهی جناب شیربهار. رسیدم ساعت یک ربع به چهار بود. قرار بود سایت را آپلود کنیم ولی سرورش اشکال داشت و اصلاً نتوانستیم به سایت وارد شویم، در نتیجه قدری صحبت کردیم و ماحصل کار یک ماههاش را ریخت روی سی دی و داد به من و من هم به او گفتم که فقط تا آخر شهریور میتوانم با او کار کنم چون میخواهم برای فوق لیسانس بخوانم. ساعت شش از خانهاش درآمدم و ساعت هفت در خانه بودم.
دکتر رفته عروسی یکی از دوستهایش حوالی میدان ونک. شب دیر وقت بود آمد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت ۶ و نیم صبح از خواب بیدار شدم. عجب خوابی شد این خواب ما. دیشب ساعت شش و نیم خوابیدم و الان ساعت شش و نیم از خواب پا شدم. البته دو بار در شب نیز بیدار شدم.
کار خاصی نکردم امروز. ساعت دو و نیم بعد از ظهر مامان زنگ زد مکه با فایزه صحبت کردیم. گفت دو تا ریش تراش خریده و فرصت نداشته که بره سه تاش کنه. دکتر هم گفت ایرادی نداره من نمیخواهم. سه تا ساعت جیبی هم خریده.
ساعت پنج رفتم انقلاب و چند تا کتاب برای فرشته گرفتم به این عناوین : «چه کسی پنیر مرا جابجا کرده» ، «قورباغه را قورت بده» ، «هشت کتاب» سهراب سپهری ، «روی ماه خداوند را ببوس»
دکتر ظهر رفت و دو تا پلاکارد دارد که برای فایزه بنویسند. انشالله یک شنبه میآید.
شب رفتم نوشابه و سن ایچ گرفتم.
مامان صبح رفت خانه عزیز و دکتر نیز صبح از سر کار آمد خانه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح دوباره ساعت سه و نیم بیدار شدم و چهار و نیم با دکتر رفتیم بیرون. فرنچ را در آورده بودیم برای ورزش که خبر رسید مراسم صبحگاه برقرار است و باید برویم صبحگاه. به سرعت دویدیم و فرنچ را پوشیدیم و رفتیم به میدان صبحگاه. چون صفایی نیامده بود و درواقع چون مرخصی بود علی محمدی از بچههای دانشکدهی افسری شمشیر را بست و ایستاد جلوی گروهان! رژه هم رفتیم و خوب برگزار شد فقط شناسخوش فرمانده مرکز از بالا گفت صف ششم بیشتر فشار بیاور و ما صف ششم بودیم!
در سخنرانی شناسخوش گفت امروز میفرستیم شما را به مرخصی البته قبل از آن میآییم و سؤال میکنیم درسهای آموزش داده شده را. اگر جواب دادید میروید در غیر این صورت در خدمت شما خواهیم بود. البته اینجور نگفت ولی معنی این را میداد.
خلاصه ما صبح کلاس عقیدتی داشتیم. سریع برگشتیم به یگان که علی محمدی آمد و گفت من حج دانشجویی اسمم در آمده و باید بروم دنبال کارها، هر که را آزار و اذیت کردهام مرا ببخشاید که بی بخشش حجم مقبول نخواهد بود. شماره تلفنش را هم داد که مثلاً چنین چیزی بود ۰۹۱۲۵۶۸۲۹۱۰ آخرش هم گفت نیکی کریمی!
رفتیم به کلاس عقیدتی که جایش عوض شده و رفته به زیر درمانگاه. کلاس اول تمام شد و کلاس دوم آغاز شد که دو نفر آمدند و گفتند هر که لیسانس کامپیوتر دارد بیاید بیرون و ما هم چند نفری بودیم رفتیم. در راه از ما پرسیدند مثلاً عزیز زاده در یگان شماست ما هم گفتیم نه بعد گفتند تاجیک در یگان شماست گفتیم نه. گوشی دستمان آمد که برگزیدگان از قبل مشخص شدهاند ولو اینکه ما فرمی پر کنیم و مصاحبهای نیز شویم. حیف شد از ستاد مشترک آمده بودند.
برگشتیم به کلاس عقیدتی دیدیم در قفل است لذا به یگان رفتیم و دیدیم بچهها به مسجد رفتهاند. جمعی از بچهها البته در یگان بودند با آنها همکلام شدیم. حس و حالی برای خواندن درس نداشتم. گذشت و کیومرث جلالی و عباس باوفا دو تن دیگر از بچههای افسری آمدند و رفتیم به آسایشگاه یک. بچهها قدری تعدادشان بیشتر شده بود. مسجد را دو در کرده بودند. آمده بودند برای خداحافظی و حلالیت . آخر کارشان دیگر تمام است و باید بروند. چه زود سه هفته گذشت . گفتند بعد از عید فطر جشن فارغ التحصیلیشان است و رهبر هم حضور دارد و گفتند که حتماً از تلویزیون نگاه کنید.
لیست نگهبانهای روزهای تعطیل را زدهاند. از ۶ محل نگهبانی فقط اسلحهخانه و کلاس حفاظت را گذاشتهاند و ۴ تای دیگر را حذف کردهاند و خوشبختانه من بین آنها نیستم و میتوانم خوب استراحت کنم.
ساعت دو به خط شدیم و رفتیم به میدان رژه. قدری به چپ چپ و به راست راست و عقب گرد در حال حرکت کار کردیم تا ساعت شد چهار که رفتیم روی صندلیهای آبی رنگ کلاس نشستیم تا بیایند و سؤال کنند. آمدند و ۵ نفر را بردند که خوب، خدا رو شکر خوانده بودند، خوشبختانه خوب هم جواب دادند و لذا مرخصیهایمان لغو نشد. ساعت ۴ و نیم یا ۵ بود که از پادگان درآمدیم. بعد از خوردن شام و چای، ساعت شش و نیم عصر خوابیدم اساسی.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح با دکتر رفتیم پادگان. بعد از اتمام نظافت آسایشگاه، خبر به بچههای ما رسید که ناقص کنید و ما ناقص کردیم. رفتیم بیرون دیدیم همه کامل هستند یعنی همه پوتین به پا دارند با کلاه و شلوار گتر کرده. چیزی به ما نگفتند که چرا ناقصید. یه کم رژه کار کردیم و رفتیم مسجد بعد از مسجد همکلاس آموزشی. عزیز زاده دوباره در میدان آمد به سراغ ما و در مورد ژ-۳ و تیراندازی و اینجور چیزها توضیح داد. بعد هم آمدیم به یگان و اسلحهها را نظافت کردیم. شب دوباره آمدم خانه.
کلاس بعد از ظهر را راستی شرکت نکردم علت هم این بود که احسان صادقیان به من گفت بیا با من مامور ملاقات شو و من چنین کردم. مامور ملاقات کسی است که دم دژبانی میایستد و اگر کسی برای ملاقات بچهها بیاید میآید و آن بچه مورد نظر را صدا میکند و ما مامور ملاقات یگان خود بودیم. البته کسی نیامد.
بعد از اتمام کار رفتیم بوفه و احسان صادقیان آب آلبالو گرفت و خوردیم. من هم یک جوراب گرفتم.
تیم فوتبال گردان ما که محسن طاهرنژاد هم در آن عضو است تیم گردان دیگری را که نمیدانم کدام بوده برده.
گفتهاند که فردا میآییم به یگانها و سؤال میکنیم اگر جواب دادید میروید به سه روز مرخصی در غیر این صورت سه روز تعطیلی را بازداشت خواهیم شد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
وارد ماه دوم خدمت شدیم و شمارش معکوس برای اتمام دوره آموزشی دیگر شروع شده است. صفایی به مدت یکهفته مرخصی گرفته است. برادر و مادرش از مکه میآیند و در غیاب او ساجدی شده است فرمانده گروهان یا بهتر بگویم جانشین فرمانده و بدجوری باد کرده است وقتی در اتاق فرماندهی مینشیند.
صبح رفتیم ورزش و ساجدی دوباره «یک کلاغ پر سیاه» را خواند با صدای خاص خودش. دویدنهای دور میدان کمتر شده است به طوری که من ناراحت میشوم و دوست دارم بیشتر بدوم.
بعد از ظهر یک ربع به سه به خط شدیم و رفتیم به میدان صبحگاه. کل یگانها آمده بودند برای امتحان و همه نشستیم در روی زمین و امتحان گرفتند. ساعت چهار دوباره برگشتیم به یگان. امتحان از نظر من میتوانست بدتر از این باشد یعنی راضیم از آن ولو اینکه نمره خوبی نیاورم. ساعت چهار و نیم هم دفترچه مرخصیها را آوردند و با احسان طباخی از پادگان خارج شدیم و تا امام حسین با هم آمدیم. او رفت مترو و من هم اتوبوسهای انقلاب را سوار شدم.
مامان لباسهایم را شست و خودم هم رفتم حمام. حال نکردم ریشم را بزنم. خسته بودم البته فقط برای ریش تراشی.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح ساعت ۳ و نیم از خواب پا شدم و ساعت ۴ و نیم با دکتر از پارکینگ آمدیم بیرون. سر سه راه تختی (فکر میکنم اسمش همین باشد – انتهای پیروزی) یکی از بچههای یگان خودمان را سوار کردیم. یکی هم بود برای یگان ویژه که او را هم سر راه پیدا کردیم.
صبح دوباره تمرین تیراندازی داشتیم. من هم چشمبند خودم را بستم برای اولین بار که واکنشهای متفاوتی را بین بچهها و افسران داشت. با وفا از بچههای افسری گفت: «کاپتان بلک وارد میشود!» و صفایی گفت: «پسر اون چیه بستی به چشمت؟» و براش توضیح دادم و او گفت میدانم.
ساعت ۲ فوتبال در مرحله قبل از نیمه نهایی بین ایران و کره جنوبی بود صفایی هم آمد به آسایشگاه ما. یک صندلی گذاشته بودند بچهها و خودشان در روی موکت دراز کشیده بودند. صفایی که وارد شد همه بلند شدند و او گفت همون جور که بودید بنشینید و گرنه نمیآیم. من خواستم بنشینم ولی ننشستم. آمدم این طرفتر و صفایی رفت روش نشست. من هم گفتم ای داد بیداد ، خوب شد آبروریزی نشد. خلاصه من پاسبخش پاس دو بودم. بهنام کاظمی نگهبان اسلحهخانه بود و اسماعیل داداشی نگهبان کلاس حفاظت. آن دو رفتند سر پستشان و من هم آمدم و روی تخت احسان صادقی که روی تخت من خوابیده بود خوابیدم. بازی در ۹۰ دقیقه مساوی تمام شد و کار کشید به وقت اضافه که از بالا زنگ زدند که برید سر کلاسها و ما هم رفتیم. سر کلاس خبر رسید که ایران در ضربات پنالتی باخته است. خبر را صفایی آورد برایمان.
فردا امتحان داریم و من هیچ نخواندهام. پاسبخش پاس دو بودم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح با دکتر آمدیم پادگان. دکتر یکراست برگشت خانه چون امروز اورژانس نیست.
دویدنمان امروز یک مقدار کمتر شد، فقط دو دور و نیم به دور میدان صبحگاه. نمیدانم چرا اینقدر کم. ساجدی هم با ما میدوید و با آن صدای کلفت میخواند «یه روزی تو مزرعه، یه کلاغ پر سیاه، دلش میخواست بره زیارت امام رضا، …» که خیلی جالب بود. کلاغه میگفت که من از همه رو سیاهترم و امام رضا جای کبوترای سفید هستش نه من. من که کلی حال کردم.
صبح تمرین قلقگیری کردیم. من هم با کلاه چشم چپم را میپوشاندم تا بتوانم با چشم راست نشانهگیری کنم، به صفایی هم گفتم او هم گفت حالا توی میدان تیر یه کاری میکنیم. سر ظهر یه ستوان یکی اومد سر کلاس و بعد در مورد پوشال کولر پرسید. اصل و واقعیت قضیه اینه که کولر آسایشگاه ما خراب است و بچهها پول جمع کردند که پوشال کولر بخرند. سر کلاس عقیدتی که حاج آقا زارع استاد ما بودند بحث بالا گرفت و هر کسی یه چیزی گفت یک نفر که نمیدانم چه کسی بود و البته هیچکس نمیداند چه کسی بوده است گفت اینجا پوشال کولرش را هم ما میخریم. گذشت تا سر ظهر شد. حاج آقا زارع بین دو نماز برگشت و گفت « … فلان یگان پول جمع کردهاند و پوشال کولر خریدهاند …» و خلاصه قضیه بین فرماندهان و همه پخش شده. خوب این کاری است مذموم در چنین محیط نظامی که از بچهها پول جمع کنند و مایحتاج پادگان را تأمین کنند. خلاصه این ستوان یکم هم برای بازپرسی آمده بود و بچهها سعی کردند ماجرا را جمع کنند. ولی واقعیت این است که پول پوشال از بچهها جمع شد ولی پوشال خریده نشد. خلاصه برای همه بد شد علی الخصوص صفایی فرمانده گروهان.
بعد از ظهر کلاس داشتیم در مورد قطبنما. داشتیم در دستههایی کار میکردیم که عزیززاده فرمانده گردان یکم آمد و گفت گرای میله پرچم را بگیر. قطبنما دست احسان طباخی بود و او مشغول شد به گرا گرفتن. عزیز زاده هم گفت 514 سر کلاس جمع شوند و ما چنین کردیم و خودش آمد و قطب نما را تدریس کرد حالا صفایی هم سر کلاس بود. خلاصه از نظر من امروز روز بد صفایی بود. مرخصی شبانه ام تأیید شد و رفتم خانه.
چند صفحه بیشتر نتوانستم درس بخوانم ولی اینترنت کردم. حمام هم رفتم. در کل ساعت ۷ رسیدم خانه و ساعت ۱۰ و نیم خوابیدم. ایرادی ندارد. همین که میتوانم یک حمام درست بروم، یک آب خنک بخورم و سرجای خودم بخوابم، لباسهایم کثیف باشد مامان بشوید و … ارزش دارد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت چهار و نیم صبح آخرین پاس من بود. آخرهای پاسم تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم. بعد از سلام و خسته نباشید گفت یگان گشت امشب برای شما بود گفتم بله گفت گوشی را بده به نگهبان گشت. گوشی را دادم به حاجی هاشمی و او گفت چشم چشم. و سریع رفت بچههای پاس یک گشتی را بیدار کرد. قضیه این بود که اینها فکر میکردند گشتی ساعت پنج و نیم تمام میشود. پاس ۳ که کارش تمام شده بوده پست را رها میکنند و میآیند به یگان. فکر میکنم از پاسدارخانه پیگیر میشوند و میبینند کسی نیست و تلفن میزنند. خلاصه بچهها خسته و کوفته رفتند سر پستشان. بیچاره احسان طباخی که پاس ۳ بود ساعت پنج و نیم آمده بود که بگیره بخوابه. حالا باید ساعت هشت و نیم میرفت سر پست.
ساعت ۱۰ از پادگان خارج شدیم و آمدیم خانه. دلم خیلی درد میکرد و علت هم گرسنگی بود. جدا از دیگران یعنی زودتر غذا خوردم و گرفتم خوابیدم تا ساعت ۳ بعد از ظهر. بعد هندوانه خوردم و چای و … نشستم سر کامپیوتر تا ساعت ۶ و نیم اینترنت میکردم با این اینترنت هوشمند. بعد حمام و بعد اندکی درس. کمی هم با شیربهار صحبت کردم سر پروژه. اصلاً حس و حال کار ندارم ولی چکار کنم. ساعت ۹ و چهل و پنج دقیقه خوابیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح با دکتر آمدیم پادگان. دکتر به خانه برگشت که از آنجا برود اورژانس. یکسره نرفت چون زود بود.
صبح رفتیم زیارت عاشورا. نیمی از مراسم را خواب بودم. بعد هم رفتیم صبحگاه در رژه یک «خیلی خوب» گرفتیم . راستی یادم رفت بگویم در مسجد حاج آقا زارع گفت که سرهنگ «شناسخوش» به دنبال این است که پنجشنبه را تعطیل رسمی کند که چهارشنبه برویم خانه.
بعد از رژه کلاس نارنجک بود. امروز پست نگهبانی اسلحه خانه به من خورد. خیلی خوب است لااقل فردا آزادم. آن هم نسبتاً کامل. سر پست اول نگهبانیام سرگرد عزیزی زنگ زد و گفت جناب سروان صفایی و من جناب سروان صفایی را صدا زدم. این هم اولین تلفنی که جواب دادم آن هم فرمانده گردان بود. بعد صفایی آمد و ما را فرستاد به یگان ۵۱۲. در انباری تیرکهای چادر و خود چادرها را از روی طبقهها ریختم کف انبار. بعد چند نفر آمدند کمک. صفایی هم آمد و با تلفن صحبت میکرد. خلاصه یک ساعت از نگهبانیام را به این کار سپری کردم. ساعت دو و ربع خوابیدم تا چهار و نیم . پنج رفتیم دم هنگ بازدید نگهبانی.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح همهی پادگان در ورزش صبحگاهی با اسلحه شرکت کرده بودند جز ما و یگان ۵۱۳ که بعد از ورزش باید سریع میرفتیم به کلاس عقیدتی. خوب دویدیم مخصوصاً چون امت اسلحه به دست بودند و ما دست خالی. این محمدی از بچههای افسری هم دو تا شعر خیلی جالب خواند و بچهها تکرار کردند. یکی در مورد پدر بود و دیگری که به سرانجام رسید به نظرم در مورد مادر بود. شعر اینطور القاء میکرد که در مورد مادر است. یک قسمت شعر پدر اینگونه بود که ««رنج تو بی گنج بود» که خیلی حال کردم و اشک هم در چشمانم حلقه زد.
سر کلاس عقیدتی خوابیدم یک ساعتی در حالی که دقیقاً در معرض دید استاد بودم. امروز بازی ایران مالزی بود که ساعت چهار برگزار میشد به همین خاطر تمرین رژه را شیفت دادند به ساعت ۲ و ساعت ۳ تمام شد. تمرین از نظر من خوب بود. یعنی من از کار خودم راضی بودم. بعد از رژه سریع رفتیم سر منطقه نظافت عمومی یعنی دم هنگ. پدرمان در آمد تا آنجا را تمیز کردیم.
آمدیم آسایشگاه بازی شروع شده بود و مرخصی من نیز تأیید شده بود. سریع بساط را جمع کردم و از پادگان خارج شدم. ساعت شش در خانه بودم. عزیز هم بود. آش پشت پای فایزه را خوردم. مثل اینکه زنگ زده بوده که من می خوام برگردم و زده بوده زیر گریه حالا گریه نکن کی گریه بکن، خلاصه همه به نوبت دلداریاش داده بودند و آرامش کرده بودند. گردنبند خریده و چند تا ساعت و به سرپرستشان هم گفته که میخواهم ریش تراش بخرم. یک هندوانه هم بود که خوردیم. دکتر شب عزیز را برد خانهاش رساند. من آن موقع خوابیده بودم و با عزیز خداحافظی نکردم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز صبح رفتیم به مسجد. مسابقه قرائت قرآن بود که من بدجوری خوابم میآمد ولی نمیشد خوابید.
بعد از مسجد آمدیم و کامل کردیم و رفتیم به کلاس. {کلاس را} صفایی اداره میکرد و موضوعات پراکندهای مطرح شد. کلاس بعدی نمایش فیلم بود در مورد اسلحه ژ-۳ در تالار اندیشه که آن را هم رفتیم. بعد که از تالار بیرون آمدیم ساعت ۱۱ بود. جلالی یکی از دانشجوهای افسری گفت همین جا بنشینید صحبت کنیم. الان برویم باید رژه بروید و … خلاصه نیم ساعتی نشستیم و بعد آمدیم یگان و رفتیم برای نماز.
کلاس بعد از ظهر دوباره در مورد قطب نما بود و این بار کار در شب.
شب نگهبان هستم در آسایشگاه یک. احسان طباخی مرخصی رفته است.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح بچه پلنگوار دویدیم. خداییاش خیلی شد و من نیز خوشحال از اینکه وسط جا نزدم. از خدمت تنها چیزی که به نظر من باقی میماند همین ورزش است.
بعد از ورزش رفتیم کلاس آن همکلاس آمادگی جسمانی. باید اعتراف کنم که خسته نشدم. قسمتی از کار را باید جفت پا از پلهها میپریدیم بالا که من نمیتوانستم ولی این نتوانستن ناشی از خستگی نبود.
بعد آمدیم به یگان. تفنگها را دادند که نظافت کنیم. ساعت یازده بود، یازده و ده دقیقه که شد جیغ و فریاد که تا یازده و ربع جمع کنید، خلاصه نفهمیدیم که چطور سر هم کردیم این ژ-۳ را. بعد به سرعت وسایل گردان بلیات را جمع کردیم و خط شدیم و رفتیم به میدان صبحگاه. خط شدیم و خبر دار ایستادیم. آمده بودند از طرف فرماندهی نیرو. از پیمان سؤال کرد، یعنی فرمانده گروه سوم کمکهای اولیه. او هم نسبتا خوب جواب داد و من در کنارش بودم ولی از من سؤال نکرد.
گروه تأمین دویدند دور میله پرچم حلقه زدند. فرماندهشان کارخانه بود و بدجور مسلط. برای ما که نمیشد همانجا تست گرفت مینی بوس و اتوبوس آورده بودند. سوارمان کردند و بردند زمین فوتبال، ۴ پنج نفر در زمین افتاده بودند. ما سه گروه کمکهای اولیه پشت یک دروازه ایستادیم. گروه تخلیه، ۴ پنج نفر را آوردند بیرون البته به فواصل. یکی را که آوردند گروه ما یعنی گروه دوم به سرعت رفتیم بالای سرش. مصدوم سعید حریری بود. بازدید کننده هم آمد بالای سر ما. سعید گفت که یک پایم سوخته است. یک پایم شکسته است و تنگی نفس هم دارم. خلاصه تمامی بلایای عالم سرش آمده بود. گروه ما فقط زیلو داشت. نمیدانم امداد غیبی بود یا چیز دیگر که دو تا بیل پیدا شد و محمود عبدیان هم ملحفه به دست رسید. ملحفه ها را پاره کردیم و بیلها را پایش آتل کردیم و با ملحفه بستیم. احسان طباخی هم یقهاش را باز کرده بود و دلداریاش میداد! بازدیدکننده گفت طرز بستن آتل اشتباه است ولی دکتر همراهش گفت نه درست است. سوختگیاش هم از یاد همه رفت خوشبختانه. خوب کار بلیات هم تمام شد و راحت شدیم.
با اتوبوس رفتیم و پیاده برگشتیم. بعد از ظهر تمرین رژه داشتیم و چند تا دستور جدید یاد داد جناب سروان صفایی. بعد از آموزش و بعد از شام رفتیم با احسان طباخی به حمام چهل دوش. شب را راحت خوابیدم.
ساعت تقریباً ۵ و نیم عصر بود یک روحانی و یک ستوان یک از عقیدتی آمدند در آسایشگاه و از بچهها در مورد همه چیز سؤال میکردند. بچه ها هم به شدت از ۳ تا دانشجوی افسری شکایت کردند .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح ساعت ۳ از خواب بیدار شدم. مامان پیش از من بیدار شده بود. بعد کلیه اعضای خانواده بیدار شدند. حاضر شدم و از جمع حاضر خداحافظی کردم و فایزه را به خدای بزرگ سپردم و ۱۰ دقیقه به ۴ از خانه زدم بیرون. دکتر گفت بگذار میرسانمت ولی گفتم رساندن بی استرس فایزه به فرودگاه بر کل خدمت من اولی است و آمدم بیرون.
ساعت چهار و نیم پشت در صفر یک بودم. جالب اینکه چهار پنج نفری پشت در بودند {و} هنوز دژبان در را باز نکرده بود. بعد از پنج دقیقه در را باز کردند و رفتیم داخل.
زنگ زدم خانه کسی گوشی را برنداشت. زدم به موبایل دکتر گفت که فرودگاهیم. گفتم که بابا چقدر زود رفتید. گفت رفتیم دیگه. ساعت پنج و نیم هم دوباره تماس گرفتم. گفت بلیت و گذرنامهاش را دادهاند و ساعت پرواز هم نه و نیم است. ساعت یازده و نیم دوباره تماس گرفتم این بار با خانه. مامان گفت پروازشان به تعویق افتاده و فایزه چند دقیقه پیش زنگ زده که الان دارند میروند طرف هواپیما. البته فایزه موبایل نبرده. احتمالاً با موبایل اتحاد زنگ زده . خوب این از شرح وقایع سفر حج فایزه.
بعد از خط شدن رفتیم به میدان صبحگاه که امروز صبحگاه هنگ است. دهانمان صاف شد. زیر آفتاب کلی ایستادیم. بعد هم یک رژه رفتیم که از نظر من افتضاح بود ولی گروهان خیلی خوب را گرفتیم.
کلاس اول، درس در مورد نشانهگیری با ژ-۳ بود که جالب است که بگویم من در موقع نشانه روی چشم راست را میبندم در حالیکه باید چشم چپ را ببندم و این البته یک عمل غیرارادی است. چاره کار این است که خود را به شمایل دزدان دریایی یک چشم درآورم!
کلاس بعدی نمایش فیلم بود در مورد کلتِ نه میلیمتری که کلاس خوبی برای خواب بود چون افسر آموزش ما یعنی اون بچهی افسری جناب باوفا خودش گرفته بود خوابیده بود. حیف که وقتی برقها را روشن کردند فهمیدم وگرنه ما هم کمی فیض میبردیم.
بعد آمدیم به گروهان. این پیمان الدنگ، زمانی که جناب سروان باوفا سر گروهان بود، زمانی که فلاحپور و تقیپور داشتند به گروهان نزدیک میشدند ایست کشید. فلاحپور و تقیپور هم که دیدند بد جور ضایع شده گفتند کی ایست کشید؟ بشین پاشو و … پیمان هم خودش را زد به تجاهل و هی میگفت به ما گفتند که اگر ارشدتر آمد سر گروهان باید ایست کشید (ارواح باباش افسر وظیفه ارشدتر از دانشجوی سال چهارم دانشگاه افسری شده است.1) خلاصه بعد از رفتن این دو باوفا توضیحاتی داد و رهایمان کرد.
ساعت دو بازی ایران و چین بود که ایران اول دو بر صفر عقب افتاد ولی با گلهای فریدون زندی و نکونام بازی را با مساوی به اتمام رساند. شب مرخصی ما تأیید شد و ساعت هفت در خانه بودم. فایزه ساعت سه و نیم با موبایل اتحاد sms زده که من رسیدم به جده.
سال ۱۴۰۳: جوگیری چقدر! به تو چه کی از کی ارشدتر است؟ خودت مگر وظیفه نبودی؟ ↩
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز صبح ساعت ۴ و نیم از خواب بیدار شدم در حالی که پوتین در پا داشتم و چهاربند و فانوسقه هم بهم آویزان بود. خوشبختانه دیشب نوری عقده ای پیش نزد ولی خیلی کوفته شده بودم. موقع به خط شدن اندکی نرمش کردیم یا شاید هم نکردیم، دقیقا خاطرم نیست ولی برای مراسم ورزش رفتیم به میدان صبحگاه.
چهار دور و نیم دور میدان صبحگاه دویدیم که یک رکورد فوق العاده بود ولی در عین حال جانمان هم به لبمان رسید. بچهها در حین دویدن شعار می دادند «کارخانه دوستت داریم ما، دوستت داریم ما» چون کارخانه از گروهان ما رفته است به ۵۱۱ و جای او ساجدی آمده است به یگان ما. کارخانه هم بدجوری حال کرده بود و خوشش آمده بود. دو هفته پیش اصلا تصور نمی کردم که این قدر از کارخانه خوشم خواهد آمد و از رفتنش ناراحت خواهم شد. البته زیاد هم ناراحت نیستم چون در رژه و ... کمی ضعیف بودم و پروندهام زیر بقل او بود و با رفتن او همه چیز تمام میشد!
بگذریم! بعد از این شعار چند تا شعار هم برای صفایی فرمانده گروهان ما دادند که اینها هم خیلی خوب بود چون ف گروهان ما آدم فوق العاده قابل احترامی است. ولی بعد کار افتاد به چاپلوسی و پاچه خواری جمعی. برای فلاحپور و ساجدی و .... هر کسی که دم دست بود شعار میدادند که من البته نپسندیدم.
بعد از آموزش یعنی ساعت ۵ بعد از ظهر دفترچههای مرخصی را که توزیع میکردند دیدم که مرخصی من خوشبختانه تایید شده است. لذا سریع لباسهایم را برداشتم و آمدم طرف درب خروجی. در کانکس لباسهایم را عوض کردم و آمدم خانه.
فائزه فردا می رود به مکه، البته به جده اول و لازم بود که در خانه باشم. وقتی رسیدم مامان و احسان و حسن و فایزه رفته بودند خانه عمه رقیه برای خداحافظی و فقط فرشته در خانه بود . یک پارچ شربت آلبالو در یخچال بود که همهاش را من خوردم. از آلبالوهای باغچه درست شده بود و گویا تنها شربت قابل استحصال از آلبالوها بوده که عطش این روزهای خدمت من اجازه نداد که کس دیگری از آن بهره مند شود.
بعد رفتم حمام . مامان اینها هم بعد از، از حمام آمدن من آمدند. فائزه که کامل چادری شده است. خلاصه شب هم دور هم گذشت. اندکی که نه، بیش از اندکی شب اینترنت کردم. بعد از مدتها ساعت نزدیک ۱۱ بود که خوابیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز سختترین روز خدمتم(!) هست؛ البته اول به این خاطر که روز جمعه را مجبور بودیم در پادگان بگذرانیم ولی وقایع طوری رقم خورد که این مشکل به کلی از خاطرها محو شد و توجهات معطوف به چگونگی گذران این روز شد.
افسر گردان یک افسر سگ است از یگان ۵۱۳ به نام نوری که دست بر قضا وظیفهای بیش نیست. خلاصه پدر ما را درآورد! صبح ما را برای توجیه بردند دم هنگ. آنجا چند سوال کردند؛ بچهها هم مِن و مِن کردند، البته اگر از من هم میپرسید وضعیت فرقی نمیکرد شاید بدتر هم میشد. از یکی از بچهها پرسید اون چیه دستت؟ گفت چراغ! (از این چراغ انگلیسیها بود) گفت نفت داره؟ گفت آره! گفت تو کبریت داری روشنش کنی؟ گفت نه! به گروهبان نگهبان گفت تو کبریت داری روشنش کنی؟ او هم گفت نه! گفت ما رو اسکل کردی؟ چراغ آوردی بیکبریت؟! مسخره بازیه؟! برو دوباره آموزش بده ورشون دار بیار. ما هم رفتیم و دوباره آموزش دیدیم و برگشتیم. زیاد خوب نبودیم ولی گفت خوبه (منظورم افسر هنگ است) آمدیم و گرفتیم خوابیدیم تا ظهر.
بعد ناهار خوردیم و خوابیدیم تا ساعت ۵. البته کامل خوابیدیم منظورم اینه که با پوتین و چهاربند فانوسقه خوابیدیم و همهاش در این استرس که کی «پیش» میزنند و ما بریزیم بیرون. من مسئول ملحفه بودم و نفر هشتم گروه کمکهای اولیه. ملحفهای که دیروز مامان شسته بود رو ورداشته بودم و با خودم میبردم این طرف و آن طرف.خلاصه گندش تا حدودی درآمد. خلاصه ساعت فکر میکنم که ۵ بود که «پیش» زدند. البته یک نفر آمد و گفت «گروه آماده پیش.» حالا کی شنید کی نشنید و چه کسی فهمید و چه کسی نفهمید بماند. خلاصه دیر به خط شدیم و ما را دوبار دور سلف دواند به طوری که جان همه درآمده بود. نوری که افسر گردان ماست و مرتکب دواندن ما شد گفت خوب نیست و تا صبح ده بار پیش می زنم. خلاصه آمدیم به آسایشگاه همه شاکی و اعصاب همه خرد. «پیش» نزد.
موقع شام شد و شام خوردیم و بعد وقت نماز. یک «پیش» دیگر زد بعد از نماز و گفت سه دقیقه طول کشید تا به خط شدیم و خیلی زیاده این زمان . تا صبح گوش به زنگ «پیش»های من باشید. یک «پیش» دیگر هم نیم ساعت بعد زد و اینبار بچهها میشمردند و وقتی که همه خط شدند گفت چند دقیقه شد به خط شدنتان؟ بچهها گفتند ۵۰ ثانیه. طرف کم آورده بود. نمی توانست بگوید بیشتر شد چون واقعا شاید حتی کمتر هم شده بود. برای اینکه عرصه خالی نباشد گفت پس دیدید زیر یک دقیقه هم می شود به خط شد. گفت آزاد ولی با پوتین و کامل بخوابید و آماده باشید. ساعت ۹ و نیم خاموشی را زدند و خوابیدیم .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز صبح رفتیم مسجد. زیارت عاشورا بود. احسان طباخی بعضی جاها از شدت زیاد بودن صدا گوشهایش را میگرفت ولی من با طنین عربی زیارت نامه حال میکردم.
بعد ساعت شد ۷ و ۴۵ دقیقه و به سرعت آمدیم و کامل کردیم و اسلحه گرفتیم و رفتیم برای مراسم صبحگاه. اولین صبحگاه ما بود و برایم خیلی جالب بود. هفته پیش باند رژه را آسفالت میکردند لذا صبحگاه نداشتیم. صفایی فرمانده گروهانمان هم بد جوری خوشگل کرده بود. شمشیرش را هم بسته بود و جلوی گروهان ایستاده بود. هرگاه نام پیامبر، امام خمینی و ... میآمد شمشیری در هوا میچرخاند و باقی افسرها هم با دست سلام نظامی میدادند. بعضی بچهها حالشان بد شد و نشستند سر مراسم. «شناس خوش» فرمانده مرکز هم گفت لازمه که فرمانده گروهانها برنامه ورزش را با شدت بیشتری اجرا کنند؛ اینجوری اگر ادامه پیدا کنه در تلو تلفاتمان بالا میرود! دست آخر هم رژه رفتیم. منتظر شنیدن «گروهان خیلی خوب» بودم ولی هیچ چیز نگفت. با این وجود کارخانه راضی بود.
ما گروهان دوم از گردان بلیات هستیم و من فرمانده گروه دوم کمکهای اولیه هستم. بعد از رژه فقط فرصت کردم بروم توالت! و دوباره رفتیم به میدان صبحگاه. کلی آنجا بودیم و یک سرگرد آمده بود بازدید. باید خودت را معرفی می کردی و وظایف گروهت را میگفتی و اگر فرمانده گروه بودی باید اعضای گروهت و مسئولیتهایشان را میگفتی. خلاصه فضا فوق العاده سنگین بود و حتی افسر وظیفههای آموزش ریده بودند! خاصه فلاحپور و یکی دیگه.
خوشبختانه از ما سوال نکرد و رفت ولی گفت ۲۵ همین ماه بازدید داریم که یه کسی می آید دم کلفت! من خاطرم نیست. اسم کسی را برد. برگشتیم و شخصی کردیم و وسایل را برداشتیم و آماده شدیم که بریم خانه و با فلاحپور از پادگان خارج شدیم. مینیبوسهای بهارستان را سوار شدیم و با احسان طباخی داشتیم پست سر افسرهای آموزش و هر کسی که در پادگان هست حرف میزدیم که من متوجه شدم دو تا صندلی جلوتر فلاحپور نشسته است. خلاصه ماستها را کیسه کردیم و خوشحال از این که پشت سر فلاح پور حرف نزدیم. احسان نرسیده به شهدا پیاده شد. موقع پیاده شدن گفت: « محسن، جناب سروان حساب کردم!» و پیاده شد. عجب زبلی است این پسر کف کردم. وقتی مینیبوس حرکت کرد فلاحپور برگشت عقب را نگاه کرد و مرا دید. احسان را هم که در پیاده رو میرفت نگاهی کرد. خلاصه ....
رسدیدم خانه. احسان هم آمده است تهران. فائزه رفته بود حسینیه ارشاد برای کارهای مکهاش. ساعت پنج و نیم بود که آمد. رفتم موهای سرم را از ته با ۴ زدم. بعد هم حمام رفتم. شیربهار هم تماس گرفت شب و با هم صحبت کردیم. فردا گروه آمادهایم و باید برگردیم پادگان.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز قرار بود که ورزش کنیم چون روز زوج است ولی رفتیم مسجد. رییس عقیدتی یه جایی را آورده بودند که نمیدانم اسمش چه بود یعنی زده بودند ولی فراموش کردهام اسمش را. بعد رفتیم کلاس عقیدتی با حاج آقا زارع. من ازش خوشم میآید ولی قدری عصبی است یعنی زود ناراحت میشود. احسان صادقیان گفت من پدرم و مادرم بالای ۶۰ سال سن دارند و دو برادر دارم که هر دو رفتهاند پی کار و زندگیشان. من وقتی میآیم به پادگان در چشم این دو اشک جمع میشود ولی شبها اجازه نمیدهند من بروم آنوقت پسر یک سرهنگ هر شب میرود خانه و نگهبانی هم نمیدهد. حاج آقا زارع گفت حاضری و آنقدر مردانگی داری که بیایی و بگویی کدام سرهنگ و پای هزینههایش هم بنشینی؟ احسان گفت نه مگه هوس رفتن به خاش را دارم و او هم گفت پس خفه خون بگیر و حرف نزن! البته الان یک مقدار نوشتنش ناجور شد ولی در کلاس میشد این حرف را تحمل کرد باز هم ولی یک مقدار نافرم است. سر نماز ظهر هم در مسجد شرح ماوقع را برای جمعیت نمازگزار تعریف کرد.
امروز ساعت ۲ بازی ایران ازبکستان از سری مسابقات جام ملتهای آسیا بود که ایران ۲ بر ۱ برد و هر سه گل را هم ایرانیها زدند. اجازه دادند بازی را کامل ببینیم و ساعت چهار رفتیم برای رژه، البته نه در میدان صبحگاه بلکه در همان آسفالتها.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز صبح رفتیم مسجد. ساعت ۷ تا ۷ و چهل و پنج دقیقه ناقص بودیم یعنی بدون جوراب و پوتین و کلاه. بعد از مسجد رفتیم به کلاس. باز و بسته کردن ژ۳ بود که من جلسه یکشنبه را نبودم ولی با کمک محسن طاهری و دیگران باز و بسته کردم و چیز عجیب و غریبی نبود. کلاس بعدی آشنایی با مین بود که بخشی از کلاس را به آمفی تئاتر رفتیم. بعد از ظهر هم آشنایی با انواع سنگر بود و بعدش هم کمی رژه کار کردیم که بد نبود.
این بچه های افسری عجب آدمهای گهی از کار درآمده اند. خیلی از بالا به پایین نگرند. الان هم ساعت هشت و نیم شب است و اینها گفتهاند بیرون یگان باید به خط شوید، کاری که تا به حال نکرده بودیم. فردا امتحان داریم. هیچی نخواندم.
الان چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۶ است! دیشب به خط نشدیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
بابا عجب بچه پلنگی شدیم ها. امروز ورزش صبحگاهی داشتیم. میدان رژه را دارند آسفالت میکنند و خراب است لذا به مانند شنبه دور پادگان دویدیم ولی این بار مسافت را بیشتر کردند و دور ساختمان بازرسی هم رفتیم. مسیری فوق العاده طولانی بود ولی رفتیم. این شعارها بد جور به نوع بشر نیرو می دهند موقع دویدن! یه شعار جالب محسن طاهری نژاد میداد که خیلی حال کردم: «ایران وطنم خاکت کفنم» شعارهای جالب زیاد بود این هم یکی از آن جالبها بود. دم فرماندهی هنگ یکم دویدن تمام شد و رفتیم برای نرمش. امروز تمام کلاسهایمان در حفاظت بود و روز خیلی جالب تمام شد. پس فردا امتحان داریم و چیز زیادی مطالعه نکردم.
امروز دکتر رفت تفرش. مامان و فایزه هم جمعه رفتند. فرشته هم چند روز قبل رفته است. ساعت هفت بود که زنگ زدم. دکتر رسیده بود. گفت لندرور را روشن کردیم برویم میخورقان دم «قلعه بیخ» بنزین تمام کرده. احسان رفته بود سیم بکسل بیاورد با پیکان آنرا بکسل کنند.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت 4 و نیم صبح رفتم برای نوبت آخر نگهبانیام که تا ساعت ۷ است. ساعت ۷ شد و پاس بعدی نیامد و ما منتظر شدیم. آقا نیامد که نیامد. این ارشد گروهان (میثم خشکباری) بود طرف. هیچی تا ساعت ۹ و نیم پاس او را هم ایستادم. پاس سوم هم با ۲۰ دقیقه تاخیر آمد. در نتیجه دو ساعت و نیم پاس را پنج ساعت و نیم ایستادم.
ساعت ده رفتم به کلاس. ولی صبح به بچهها فشار شدیدی آمده بود. این بچههای افسری بد جور رژه برده بودند بچهها را. سر ظهر بعد از نماز رفتم پیش سرگروهان صمدی و ماجرای غیبت پاس دو را گفتم و او هم پاس بخش و طرف را صدا کرد و من نمیدانم چه به آنها گفت ولی بعد رفتم پیش او و بهش گفتم: "می تونم امیدوار باشم که تنبیه بشه؟" و گفت آره . بعد از کلاس عصر با احسان طباخی رفتیم بازرسی. کلاه شخصیاش را گرفتهاند و یکهفته میرود و میآید ولی نمیدهند. در بازرسی موضوع را مطرح کرد احسان و حتی رییس بازرسی را هم دیدیم. او گفت ما دنبال بهانه می گردیم برای آنها اضافه خدمت بنویسیم. بعد گفت یک شکواییه تنظیم کن و احسان چنین کرد و بعد گفت رسیدگی میکنیم . خداحافظی کردیم و آمدیم. رفتیم بعد به حمام چهل دوش .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ خاطرات-خدمت
امروز شنبه ساعت 11 و 45 دقیقه که آمدیم توی یگان، لوح نگهبانی را نصب کرده بودند. نگهبان کلاس حفاظت هستم و ساعت 12 باید بروم سر پست لذا لباس را عوض نکردم. پاس را از احسان صادقی تحویل گرفتم؛ همتختی خودم در آسایشگاه ۲. بد نگذشت اولین نوبت نگهبانی و ساعت ۲ به پایان رسید.
آمدم و لباس عوض نکرده منتظر شدم تا کلاس بعد از ظهر شروع شود. موقع اتمام کلاس، دو یگان که رسیدیم، صفایی فرمانده گروهان ۳ تا جوان که از دانشکدهی افسری آمده بودند را معرفی کرده و گفت اینها هم به جمع ما اضافه شدهاند به مدت بیست روز.
پاس دوم نگهبانیام ساعت ۶ تا ۷ بعد از ظهر بود. پاس بعدی ساعت ۹ تا ۱۱ و نیم شب بود و هوا تاریک. البته چند تا ساختمان دور و بر کلاس حفاظت است که برقشان تا مدتی روشن بود. دو تا گربه هم در کنار ساختمان مشغول کارهای ناجور بودند تا نفهمم یکساعت و نیم اول نگهبانیام چطور گذشت. گربه ها رفتند و من از رفتنشان ناراحت شدم. چند بار به تفتیش رفتم که ببینم کجایند ولی چیزی دستگیرم نشد. ساعت ۱۱ و نیم پاسم تمام شد و آمدم خوابیدم ولی نگهبانیام تمام نشده است باقیاش مانده برای فردا.
صبح سر کلاس یکی آمد و با من کار داشت. با اجازه رفتم بیرون. طرف در بازرسی کار میکرد و تفرشی بود. معصومی نامی بود. در لیست ورودیها به دنبال تفرشیها میگشته و به اسم من رسیده و آمده بود تا آشنایی بده. خوشم آمد ازش. با هم کمی صحبت کردیم و خداحافظی کردیم و من سر کلاس برگشتم .