امروز کتاب «چین چگونه سرمایهداری شد» از «رونالد کوز» رو تموم کردم. به نظرم جالب و پرمحتوا اومد. ماشاالله نویسنده عمر کامل و خوبی هم کرده. در ۱۰۲ سالگی مرحوم شده و این آخرین کتابشه که در ۱۰۰ سالگی نوشته.
فردا «اقتصاد فقیر» از «آبهیجیت بنرجی» رو شروع میکنم.
«اقتصاد روایی» از رابرت شیلر رو تموم کردم. کتاب خوبی بود. در مورد همهگیر شدن روایتهاست؛ اینکه مدل شیوعشون چگونهست و چرا بعضی روایتها مدام در طول زمان با اندکی تغییر دوباره شایع میشن و مسائل رو به حوزهی اقتصاد بسط داده بود.
از ارائهی توضیحات بیشتر عاجزم چون که قدمهای اولم را در اقتصاد دارم برمیدارم.
فردا کتاب «چین چگونه سرمایهداری شد» از رونالد کوز را شروع میکنم.
من هیچ وقت رمانخون و قصهخون نمیشم. چند روز پیش «کلبهی عمو تم» رو دست گرفتم که بخونم و الان واقعا بزرگترین باریه که روی دوشمه. لعنت به رابرت شیلر در «اقتصاد روایی» که گفت کلبه عمو تم در جنگ داخلی آمریکا و مبارزات ضد بردهداری نقش داشت.
چرا نمینویسم خدا میدونه. در این مدت دو کتاب رو تموم کردم. یکی «سیاست اقتصادی: شش گفتار دربارهی سوسیالیسم و کاپیتالیسم، اقتصاد و سیاست» از لودویک فون میزس اقتصاددان اتریشی و دیگری «تاریخ مختصر اقتصاد» از نیل کیشتینی. هر دو کتاب مفید بودند.
هایلایتهایی که میکنم رو بعدا با صدای خودم ضبط میکنم و در پیادهرویهای روزانه گوش میکنم. این هم ایدهای بود که یکدفعه به ذهنم رسید و خوشبختانه خالی از فایده نیست.
پیش به سوی کتاب بعدی، «اقتصاد روایی» از رابرت شیلر!
امروز «اقتصاد به زبان ساده» از «لس لیوینگستون» رو تموم کردم. کتاب خوبی بود و اصلا انتظار نداشتم این حجم از اطلاعات را در این تعداد صفحهی اندک منتقل کند. بعد از خواندنش کتاب «منکیو» را ورق زدم و دیدم میتوانم اطلاعات تکمیلی هر مبحث را از این کتاب بخوانم.
باید وقت بذارم و حجم عظیم یادداشتهایی که هنگام مطالعه برداشتهام بخوانم.
بالاخره با اصرار فرشته «انسان خردمند» رو خوندم. امروز تمامش کردم. بدک نبود. به زردیای که فکر میکردم نبود، یا شاید اصلا زرد نبود!
در بین این کتاب و «چرا ملتها شکست میخورند» دو کتاب دیگر هم خواندم ولی از آنجا بیحال و تنبلم این جا ننوشتمشان. یکی «اقتصاد در یک درس» از هنری هزلیت و دیگری «اقتصاد چگونه کار میکند» از راجر فارمر.
«راه بردگی» از هایک را ادامه ندادم. قدری سنگین بود. باید بعدا سراغش بروم.
به قول جادی با سرعت غیرقابل تصوری دارم پیش میرم.
دیروز بالاخره «ملتها چرا شکست میخورند» را تمام و امروز «راه بردگی» از فردریش فون هایک رو شروع کردم. در خواندنش کمی مشکل دارم. جلوتر بروم بهتر میتوانم داوری کنم که مشکل از ترجمه است یا کتاب به ذات مشکل است و یا اینکه من برای ورود در این موضوع زیادی کم دانشم.
دارم چرا ملتها شکست میخورند؟ از عجم اوغلو رو میخونم. حدودا صفحهی چهارصد و پنجاهم و دویست صفحهی دیگه مونده. یه جاهاییش واقعا روده درازی صرفه. خستهم کرده ولی از ترس اینکه مبادا اطلاعات به درد بخوری رو از دست بدم، که یقینا اطلاعات مفیدی هم بین این چونهدرازیها هست، مجبورم ادامه بدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 ماه 1 هفته پیش تحت عنوان چالش-100-فیلم سینمای-ایران عباس-کیارستمی وبلاگ
هشتمین فیلم
با تاخیر زیاد، با تماشای «مسافر» از عباس کیارستمی محصول سال پنجاه و سه، چالش صد فیلم رو پی گرفتم.
بابا لنگ دراز تموم شد. بار اول اوایل اسپانیایی خوندن یعنی سال ۹۷ دیدمش. در این مدت اسپانیایی خوندم ولی خودم رو در راه یادگیری نکشتم! آهسته و پیوسته پیش آمدم. با این وجود اگر بگم بیشتر از هفتاد و پنج درصد دیالوگها رو متوجه میشدم دروغ نگفتم. واقعا لذت بخشه. یادگیری زبان دوم وارد شدن در دنیای دیگرانه. جایی که بهش تعلق نداری ولی درکش میکنی. توصیفش سخته. به همون لذت بخش بودن اکتفا کنید!
آخ که من چقدر جودی رو دوست دارم! جز معدود قهرمانان کارتونهاست که ازشون بیزار نیستم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 ماه 1 هفته پیش تحت عنوان سینمای-ایران وبلاگ محمدعلی-طالبی چالش-100-فیلم
بید و باد هفتمین فیلم از چالش صد فیلم
بید و باد از محمد علی طالبی رو دیدم. مثل چند فیلم اخیر فیلمنامه از عباس کیارستمی بود.
در سه چهار روز اخیر بیست و چهار قسمت بابا لنگ دراز اسپانیایی دیدم. یه لیست بلند بالا هم از کارتونها جمع کردم که به مرور تماشا کنم. ببینم این قفلِ روی زبونم باز میشه یا نه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 ماه 2 هفته پیش تحت عنوان چالش-100-فیلم سینمای-ایران وبلاگ علیرضا-رئیسیان
ایستگاه متروک، فیلم ششم از چالش ۱۰۰ فیلم
دیشب ایستگاه متروک از علیرضا رئیسیان رو دیدم. دلیل انتخاب این فیلم هم عباس کیارستمی بود. قصهی فیلم از او بود. خوشم آمد؟ نمیدانم! باید نقد به درد بخوری در موردش پیدا کنم و بخوانم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 ماه 2 هفته پیش تحت عنوان چالش-100-فیلم سینمای-ایران وبلاگ ابراهیم-فروزش
فیلم پنجم از چالش ۱۰۰ فیلم
امروز «کلید» از ابراهیم فروزش رو دیدم. انگیزه انتخاب هم فیلمنامهی فیلم بود که عباس کیارستمی نوشته است. بعد از خوندن نقدِ سایتِ سینما پرس (به فیلمنامهنویس که ایمان داشتم) به کارگردان هم ایمان آوردم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 ماه 2 هفته پیش تحت عنوان چالش-100-فیلم سینمای-ایران عباس-کیارستمی وبلاگ
چهارمین فیلم چالش ۱۰۰ فیلم!
امروز «دَه» از عباس کیارستمی را دیدم. قبل از عید حدود 100 فیلم سینمای ایران را بازبینی کردم. حقیقتا میتوانم بگویم عباس کیارستمی جز معدود کارگردانهائیست که تمام آثارش ارزش دیدن دارد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 ماه 2 هفته پیش تحت عنوان سینمای-ایران وبلاگ محمد-رسول-اف چالش-100-فیلم
فیلم سوم، شیطان وجود ندارد
امروز در ادامهی چالش صد فیلم «شیطان وجود ندارد» از محمد رسولاُف را دیدم. دو ساعت و نیم، بیخستگی، پای دستگاه نشستم و تماشا کردم. دیدنش را توصیه میکنم و چیزی از فیلم را هم افشا نمیکنم! ببینیدش.
امروز این کیک رو درست کردم. بیتوجهی کردم و همون مرحلهی اول روغن رو اضافه کردم. توکل بر خدا کرده و ادامه دادم. کشمش رو حذف کردم. نهایتا مایع کیک رو در کاغذ کیک یزدی (؟) ریختم و با خلال بادام تزئین کردم و گذاشتم توی فر. فوقالعاده شد. پُف کرد پُف کردنی!
ناهار کشک بادمجون درست کردم. اون هم خوب شد. رنگش یه مقدار روشن بود که گذاشتم به حساب نوع بادمجون. والله اعلم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 ماه 3 هفته پیش تحت عنوان چالش-100-فیلم سینمای-ایران وبلاگ جعفر-پناهی
فیلم دوم، بادکنک سفید
در ادامهی چالش 100 فیلم امروز بادکنک سفید، محصول سال ۱۳۷۳ از جعفر پناهی رو دیدم. به نظرم خوب آمد. شوکهکننده تموم شد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 ماه 3 هفته پیش تحت عنوان سینمای-ایران وبلاگ کیومرث-پوراحمد چالش-100-فیلم
فیلم اول، «کفشهایم کو؟»
برای شروعِ «چالشِ صد فیلم»، انتخابِ «کفشهایم کو؟» از کیومرث پوراحمد کج سلیقگی نه، ولی خوش سلیقگی هم نیست ولی از آنجا که جزو معدود فیلمهای ندیدهی هارد اکسترنالم بود از این فیلم شروع کردم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 ماه 3 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ چالش-100-فیلم چالش-20-کتاب
زیر دوش چالش سال ۱۴۰۳ رو تعیین کردم:
- دیدن صد فیلم سینمایی ایرانی
- خواندن بیست کتاب
ببینم چه میکنم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 ماه 3 هفته پیش تحت عنوان سینمای-ایران وبلاگ
امروز تنگنا از امیر نادری رو دیدم. سال ۱۳۵۲ ساخته شده و سعید راد و نوری کسرائی و عنایت بخشی بازی کردهاند. نوری کسرائی سال ۹۸ توی خونهش درگذشت و جنازهاش دو روز بعد توسط آتشنشانی و پلیس کشف شد. سرنوشت غمانگیز.
سرم گیج رفت. دستهایم را محکم گرفتم به چهارچوب. من از مرگ نمیترسم ولی از پروسهی مرگ چرا.
دیشب آخرین پست وبلاگ «زن رشتی» رو که میخوندم نیم فاصلهها توجهم رو جلب کرد. پست رو دوستش بعد از فوت او نوشته و در وبلاگ گذاشته بود. تمام نیم فاصلهها رو رعایت کرده بود. سال ۸۲ ملّت نیم فاصله رعایت میکردن در حالیکه من سال ۹۳ علامت سجاوندی رو به آخرین حرف جمله قبل نمیچسبوندم؛ اینجوری !
داشتم در سایت آرشیو اینترنت، وبلاگ سالهای خیلی دورم در boomspeed رو زیر و رو میکردم که دوباره رسیدم به فوت فروزان امامی یا همون ماه پیشونی. دخترکِ وبلاگنویسِ پانزده سالهای که ۲۸ شهریور ۱۳۸۱ رفت کوه؛ سنگ غلطید و کُشتش. اولین سوگ مجازی که خیلیهامون تجربه کردیم سوگ رفتن او بود.
بیشتر که کند و کاو کردم رسیدم به فوت آزیتا «زن رشتی». سال هشتاد و دو فوت شد. سرطان داشت و هنگام مرگ سی و چهار سالش بود. من برای درگذشتش پست گذاشته بودم. این یکی رو کامل فراموش کرده بودم. هیچ چیزی از او در ذهنم نبود.
از اون روزها بیست و یکسال گذشته. یک عمر کامل!
روانشان شاد.
حدود سالهای ۹۶ تا ۹۹ یک وبلاگ در بلاگاسپات داشتم به نام «یادداشتهای نامفید» و برای خودم مینوشتم. اون یادداشتها رو هم با تگ یادداشت-های-نامفید آوردم اینجا.
علی برکتالله.
خاطرات خدمت رو هم در سایت import کردم. کار سخت ویرایش و بازبینی متن بود. نمیدانم چرا در سال ۹۳ که خاطرات را در Libre office وارد میکردم نیم فاصله را رعایت نمیکردم و علائم سجاوندی را به آخرین حرف نمیچسباندم! خیلی عجیبه. اون هم از من که در بعضی امور ادعا دارم.
امروز سهم «مبین» رو که چهار میلیون و نیم در سود بودم، فروختم. با اصل پول «هایوب» خریدم که در ضرر هستم و قدری میانگین کم کردم. دویست سیصد تومان سر سود «مبین» گذاشتم و بیمهی تیر و مرداد را هم پرداخت کردم.
عصر رفتیم پیاده روی. دم «شاه محمد» بودیم که باران شدید گرفت. ذره ذره برگشتیم. گاهی در ایستگاه تاکسی و گاهی در سر در خانهها ایستادیم تا شدتش کمتر شود. دو سه ساعت بعد از رسیدن به خانه هم بارید و بعد قطع شد. امید سیل داشتم که ناامید شد.
پستهای سیستم وبلاگ قدیم رو که اتفاقا سیستمش رو هم خودم نوشته بودم و یک زمانی در دامین vivir.ir آنلاین بود رو با تاریخ دقیق ثبت هر پست import کردم به همین سیستم. یادداشتها برای سالهای ۱۳۹۹ و ۱۴۰۰ است.
یک دفعه به سرم زد تمام یادداشتهای قدیمم رو بیارم اینجا. خاطرات خدمت رو حدود سالهای ۹۲ و ۹۳ در Libre office نوشتم و فرمت دیجیتالش رو دارم. کار زمانبر تبدیل تاریخ شمسی به میلادی برای ثبتشون در اینجاست. خاطرات سالهای خیلی دور رو هم از طریق سایت آرشیو اینترنت تا جای ممکن بازیابی کردهام ولی مشکل اینه که خیلی لوس و نوجوانانه است! از یه طرف خیلی دلم میخواد ببینم بالای پستم نوشته «۲۲ سال قبل» و از طرف دیگه از خود نوشته خجالت میکشم! شاید از میانشان پستهایی را انتخاب کردم و اینجا import کردم.
بیمه تامین اجتماعی رو پرداخت کردم و مفلسترینم.
امروز اول اردیبهشت ماه جلالی روز سعدیست. یادی از او کنم با شعری که بسیار دوستش دارم.
یکی پرسید از آن گمکردهفرزند
که ای روشنگُهر پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی؟!
بگفت: احوال ما برق جهان است
دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم اعلی نشینیم
گهی بر پشت پای خود نبینیم
اگر درویش در حالی بماندی
سر دست از دو عالم برفشاندی
امروز رفتیم دشت و بیابون اطراف روستای خودمون به غازیاقی و مرزهی کوهی چیدن. غازیاقی در زمینهای کشاورزی درمیاد ولی مرزهی کوهی که ما بهش اُشْمِه میگیم در بیابون و در پای تخته سنگهای بزرگ رشد میکنه. زرنگ باشی چیزی عایدت میشه وگرنه نفر قبلی بوتهها رو پیدا کرده و همهش رو چیده.
سال ۹۹ همین جور تفریحی رفتیم گردنهی سابق تفرش که اسمش گیانه. جای سوزن انداختن نبود. ملت بود که در دامنهی کوه ریخته بود به سبزی صحرائی چیدن. اگر همیشه به این شیوه باشه که هست تخم هر چیز بدرد بخور که توی کوه و بیابون باشه ور میفته.
بالاخره امکان آپلود عکس و فایل رو هم فراهم کردم. دیگه مجبور نیستم هزار تا معلق بزنم تا یه عکس توی سایت بذارم.
واقعا چرا بعد از فقط چهار ماه خوندن عبری رو گذاشتم کنار؟ چرا دو ساله که یک کلمه نخوندم؟ چرا در همهی کارها ناتمامم؟
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 7 ماه 2 روز پیش تحت عنوان وبلاگ عباس-کیارستمی سینمای-ایران
الوعده وفا. «باد ما را خواهد برد» از عباس کیارستمی رو دیدم. حیف از این مرد زندگی دوست که اینقدر مفت مرد.
در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهٔ ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
در شب اکنون چیزی میگذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظهٔ باریدن را گوئی منتظرند
لحظهای
و پس از آن، هیچ.
پشت این پنجره شب دارد میلرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطرهای سوزان، در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازشهای لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد
فروغ فرخزاد
امروز بعد از مدتها درست کردن ناهار با من بود. نمیدونم چرا هر عادت خوبی که دارم رو ترک میکنم. کیک هم پختم! نه در پختن کیک و نه در آشپزی حرفهای نیستم ولی انجامش لذت بخشه.
چه بسیار لذتهای کوچکی که خودم از خودم دریغ میکنم.
از وقتی دندانم آبسه کرد و به حال مرگ افتادم دیگه فیلم درست و حسابی ندیدم. دو ماه شده. باید دوباره شروع کنم هم دیدن فیلم و هم روزی چند صفحه کتاب خوندن.
علیالحساب بخوابم که فردا از چشمپزشکی نمونم!
نتایج گوگل رو کلا به بوکسرای دوکاج باختم. سالی یکبار نوشتن این عاقبت رو هم داره. از حق نگذریم اون موقع هم که شرکت کار میکرد اوضاع دامنهی dokaj.com و dokaj.ir همین بود. مشتری رو خارج از اینترنت جستجو میکردیم. هم خوب بود و هم بد.
امروز یک دفعه یاد وبلاگهای قدیم افتادم. پستهاشون طولانی نیست و همه واکنش به رخدادهای شخصیاند. بدبختیها و ناکامیهایی که داشتم هنوز هم پابرجان. البته از شدت بعضی درد و رنجها کاسته شده.
چقدر اهل قرآن خواندن بودم. روزی یک حزب میخواندم. سال ۹۷ در رمضان یک بار قرآن را ختم کرده بودم. امسال حتی روزه هم نگرفتم چه برسه به ختم قرآن.
باید پرینت بگیرم و بگذارم روی انبوه خاطرات.
دیشب ایران در واکنش به ترور چند سردار سپاه در سیزده فروردین در کنسولگری ایران در سوریه به اسرائیل حمله کرد؛ با ترکیبی از پهپاد و موشک کروز و موشک بالستیک. مجموعا ۳۳۱ پرتابه بود. اسرائیل هم با کمک آمریکا و اردن و فرانسه و انگلیس پرتابهها رو رهگیری و منهدم کرد. چند تایی هم به یک پایگاه هوایی به نام نواتیم در خاک اسرائیل اصابت کردند. فعلا بحث مقابله به مثل اسرائیله. البته بایدن به نتانیاهو گفته موفقیت نود و نه درصدی در از بین بردن پرتابهها رو پیروزی بدون و کار دیگهای نکن.
تا چه شود.
امروز عید فطر بود. عصر یه سر رفتیم روستا. زیر باران نرمه رفتیم و زیر شُرشُر باران برگشتیم. شب قدری سر مقالهی متدهای کلاس Str
کار کردم. توضیحاتِ کمتر از پانزده متد باقیمانده. اگه مشکلی پیش نیاد فردا آنها را هم اضافه و بعد از غلط گیری منتشر میکنم.
این روزها خیلی غمگینم. خیلی یعنی خیلی زیاد.
تا چه شود.
دو ساعت وقت گذاشتم و لیست هلپرها و متدهای مربوط به کلاسهای Number
و Str
و Arr
رو بر حسب عملکرد دستهبندی کردم و روی کاغذ مرتب نوشتم. بعد لپتاپ رو روشن کردم و شروع به نوشتن توضیحات و مثال برای هر کدوم از متدها کردم. همون اول کار دستگیرم شد که کار زمانبریه. شاید دو هفته! هدف اصلیم جمع بندی کردن مطالب برای خودمه و دیگه اینکه یادداشتهای کاغذی زیر دست و پا میره و نابود میشه. نسخهی الکترونیکی داشتن از مطالبی که ساعتها وقت صرف خواندن و یادداشتبرداری کردن ازشون کردم ایدهی خوبیه. شاید به کار بقیه هم بیاد.
امروز هم بد نبود. نمیدونم بگم ساده بود یا لاراول سادهش کرده بود. کار با لاراول واقعا برنامهنویسیه. تجربه من در وب میگه به هر شکل کثیفی میتونی کار رو انجام بدی و هیچ کس هم متوجه برنامهنویسی درب و داغونت نمیشه و اگر خطری متوجه امنیت نرمافزار نکنی برای کسی هم مهم نیست که چطور برنامه رو نوشتی. در لاراول هم میشه بد نوشت ولی امکانات فوقالعادهای بهت میده که اگر بخوای خوب بنویسی خیلی کمکت میکنه.
تا بعد چه شود.
هارد اکسترنال قدیمی رو زیر و رو میکردم که رسیدم به یک فایل libre office. خاطرات چند روز از نوروز و فروردین ۱۳۹۳ بود. از حال و روز اون موقع پرسیده باشی چندان تعریفی نداشت و شاید حتی حال امروزم از اون موقع بهتر باشه. چندین بار فلج خواب بهم دست داده بود. جالب اینکه هنوز هم این درد رو با خودم دارم و دیشب دوباره تجربهاش کردم.
یک خرده مرتبش کردم و پرینت گرفتم و گذاشتمش روی انبوه خاطرات بیشتر تلخ و کمتر شیرینم.
این بار با لاراول برگشتم. به هر حال دل بریدن از PHP برای کسی که تمام فعالیت حرفهایش با PHP بوده کار راحتی نیست. نرمافزار را به سرعت با لاراول بازنویسی و آپلود کردم. امیدوارم امسال بیشتر در اینجا و github وقت بگذارم.
تا چه شود.
دارم جزیرهی سرگردانی از سیمین دانشور رو میخونم. صفحهی صد و بیستم. آه که چه خریست این هستی.
اینجا مینویسم که اگه انجام ندادم آبروم بره! اول تابستان ۱۴۰۱ شروع میکنم به خوندن پرتغالی. یه اسپانیایی زبان زیر ویدیوهای آموزشی نوشته بود در طی نه ماه به پرتغالی مسلط شدم. با توجه به نزدیکی فوقالعادهاش به اسپانیایی اگه پی کار رو بگیرم بعید نیست دست و پای معنیداری هم در زبان پرتغالی زدیم. خدا رو چه دیدی.
نه دنیا داریم نه آخرت.
ما هیچ وقت به امروز برنمیگردیم پس هر چه را که لازم است بردارید.
پریشب از سفر آبگرم قزوین برگشتیم. ده روز طول کشید و بخاطر فیلد دوست فایزه بود. سخت گذشت ولی تموم شد. حالا فقط یه سفر ده روزه به میناب داریم که انشالله این هم به خیر و خوبی بگذره.
اینجا ننوشتم ولی بودم. شاید عجیب باشه ولی عبری هم بد نخوندم. شاید حتی بتونم بگم فراتر از حد تصور هم خوندم. اسپانیایی رو هم عرضم به حضور وبلاگ بیخوانندهام که صد صفحه از کتابی که شروع به خواندنش کردهام باقی مونده. اسمش La chica invisible است.
خیلی خالی دارم میرم. نه دنیا دارم، نه آخرت. نه نقشی و نه کاری و نه انگیزهای. مگه خدا خودش دگرگون کنه.
نصب readline در xampp دقیقا یکساعت وقت گرفت. تازه قبلا این کار رو کرده بودم و میدونستم که میشه. تلاش آخرم به ثمر نرسیده بود بیخیالش شده بودم.
دیروز صبح اومدیم تهران. هنوز خستهی راهم. نه اسپانیایی خوندم و نه عبری و نه لاراول و نه چیزهای دیگه. از فردا دوباره باید خودم رو مقید چهارچوب کنم. امروز روی لپتاپ KDE نصب کردم. وه که چه زیبا و دوست داشتنی شده. دنیاییست که البته به خاطر قدیمی بودن سیستم همیشه ازش دوری میکردم.حالا بعد از گردگیری لپتاپ شجاع شدم و نصبش کردم.
فردا یه وبلاگ عبری هم درست میکنم و مزخرفاتی که میخونم رو توش مینویسم. البته تایپ عبری از لپتاپ واقعا سخته و پیدا کردن دگمهها زمانبره. کار نوشتن رو باید از موبایل و تبلت انجام بدم.
امروز رسیدم به درس پنجم زبان عبری از همون دورهی یازده جلسهای عبری به زبان اسپانیایی. خوب پیش رفتهام و ادامه خواهم داد.
قشنگ گم شدم.یه روز حالم خوبه و یه روز احساس میکنم که گم شدم. از فردا دوباره میچسبم به لاراول و اسپانیایی و عبری.
دوباره شروع کردم به خوندن عبری. تا حالا دو تا حملهی ناموفق داشتم. یه بار سال ۹۵ و یه بار هم دو سه ماه پیش. این دفعه دیگه به حول و قوهی الهی کار رو نیمه کاره نمیذارم. یه سری ویدیو پیدا کردم که به اسپانیاییه. با اون جلو میرم. تا ببینم چی میشه.
دیشب یه باگی توی صفحهی تغییر قالب پیدا کردم. یک ساعت و نیم وقتم رو گرفت و آخر سر پیداش نکردم. امروز توی نگاه اول پیداش کردم! از {{ }}
توی قالب استفاده کرده بودم. Blade این کد رو تفسیر میکرد و در نتیجه همه چیز به هم میریخت.
بین این عوضیهایی که هستم، اگه مراقب خودم نباشم، چشم که باز کنم، شدم یکی مثل خودشون. جماعت دورویی هستن.
کشیدن توری دور باغ دیروز تموم شد. توری رو محکم کشید و بد نشد. حالا مونده که عباس دو تا درش رو درست کنه و بیاد نصب کنه.
سامانهی قبلی mstafreshi.ir رو با zend framework نوشته بودم. تکه کدهایی از پروژههای مختلفم بود که امکانات زیادی داشت ولی فقط از امکانات کمی ازون استفاده میکردم. به اینجا که مهاجرت کردم چون php هشت داشت خطا میداد و کار نمیکرد لذا دست به کار شدم و با لاراول نوشتمش. خوشبختانه بخش اعظم کد و قالب رو تونستم در سیستم جدید استفاده کنم.
و اینگونه آخرین پیوند من با zend framework بعد از دوازده سال شکست.
زهره مش اسماعیل کرونا گرفت و فوت کرد. باور نکردنیه. شاید به زحمت چهل سال داشت. دیروز عباس عمه گفت ولی با آدرس دادنش نفهمیدم کی رو میگه. امروز که رفتم داشتن قبر میکردن. باز پرسیدم. این بار گفت دختر مجتبی. گفتم زهره؟ گفت آره.
به گفتهی امام حسین «دنیا چنان است كه گویی هرگز نبوده است و آخرت، چنان است كه گویی همواره بوده است»
دوباره سیستم وبلاگنویسی رو آپلود کردم. یه سابدامین توی سایت اصلی درست کردم و در واقع وبلاگ در سابدامین این سابدامین نشون داده میشه. خوشم اومد! با این شیوه میتونم مدیریت مطالبم رو سر و سامون بدم و خودم رو از شر دامینهای متعدد خلاص کنم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 3 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
شاید مشکل من این باشه که دست خودم رو ول کردم و چشم انداختم به دست مردم. به این شدت نه البته. میخواستم چیزی رو بفروشم و در پناه درآمد حاصله با صبر و حوصله بیشتری کار خودم رو پیش ببرم ولی خُب مشتری که خودت بری دنبالش مشتری نمیشه.
باید خودم رو جمع و جور کنم. این دو روز که به هم ریخته بودم خیلی اذیت شدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 3 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
آیا من عرضهش رو دارم که یه مستند ساز حرفهای نرمافزار بشم؟ هم علاقهش رو دارم و هم توانایی نوشتنش رو. قبلا چند تا کار خیلی فوقالعاده کردم و این موضوع امیدوارم میکنه. استمرار در کار میخواد و از زیر کار فرار نکردن. برای شروع هم میشه از نوشتن در مورد ابزارهای یونیکس شروع کرد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 3 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
کاش میشد این دامینها رو بفروشم. به شرط اینکه مشتری خاصشون پیدا بشه دامینهای ارزشمندی هستن. اگه فروش برن گره بزرگی از کارم باز میشه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 3 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
لپتاپم از تعمیرگاه برگشت. بعد از یازده سال گردگیری شد و به نظرم خوب کار میکنه. یه پیچش رو شکونده و یه مقدار فضای بالای CDROM بازه. مهم نیست. با اون چسبی که تهران داریم و اسمش رو نمیدونم سفتش میکنم. امشب کل هارد رو پاک میکنم و یه لوبونتوی خوشگل میریزم و فضا رو از لوث وجود ویندوز پاک میکنم. کامپیوتر دسکتاپ هنوز مشکلش حل نشده بود. گفت دوباره میفرستمش قم. امیدوارم کم خرج مشکلش حل شه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 3 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
از این به بعد بیشتر مینویسم.
دیروز متوجه شدم خانم آقای امینی فوت کرده. از عکس پروفایل واتساپ علی پسرش متوجه شدم. فایزه توی سایت بهشت زهرا زد. متاسفانه ۷ آذر مرحوم شده. اسمش رو دقیق میدونستم، حتی نام پدرش رو هم. شرکت رو که تاسیس کردیم اسم فرشته و او هم جزو سهامدارها بود. چند بار دیدمش. چند باری توی اداره مالیات و یه بار هم وقتی که با علی گوشت قربانی آوردن شرکت. خدا رحمتش کنه و به اقای امینی و بچهها صبر بده. غم سختیه و امیدوارم که از پا نیفتن.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 3 سال 9 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
ارسال سیگنال از kill(1) به برنامهای که نوشتهام و دیدن اینکه سگینال در کدام thread مینشیند.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 3 سال 10 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
خدای من چقدر پستهای آخرم غمگینانهست. البته بعدش زندگی خیلی غمگینتر هم شد. ولی خُب الان که فکرش رو میکنم میبینم اصلا ارزشش رو نداشت که اون کار رو اونقدر محکم و دودستی بچسبم و بگیرم. البته منفعت مالی برام داشت ولی خُب همکارم هم به تمام اون منافع رسید ولی با ول کردن کار! تقریبا هیچ مشکلی رو نتونستیم حل کنیم. حتی توی مسالهی رهن دفتر شرکت هم نزدیک بود پول پیش به فنا بره. خیلی مسخره و شرمآوره ولی خُب متاسفانه عین واقعیته که به بنبست خجالتآوری رسیده بودیم. چیزی که اون موقع در عین ناراحتی آرومم میکرد این بود که از کارم کم نگذاشتم. کار بیستوچهار ساعتهای که متاسفانه همکارات درکی ازش نداشتن. مراقبت سرور، پاسخگویی و اجابت درخواستهای برنامهنویسی فروشگاهها چیزی نبود که ساعت دو که در شرکت رو میبستیم و برمیگشتیم خونه تعطیل بشه.
الحمدلله ربالعالمین از روزگار راضیم. برنامهی جدیدی برای خودم چیدم که باید با جدیت بیشتری جلو ببرمش. برنامه نویسی در محیط لینوکس و برای لینوکس با زبان C. سه ماه بیشتره که دارم مطالعه میکنم و واقعا دنیای حیرتانگیزیه.
ببینم میتونم بیشتر اینجا بنویسم یا نه.
امروز تمام دامینهای شرکت سابق و یکی دو تا دامینی که خودم از قبل داشتم رو گذاشتم برای فروش. سایت رو هم طوری تنظیم کردم که همه یه جا لود بشن و شماره خودم رو توی صفحه گذاشتم. تا ببینیم کسی میخره یا نه.
¡Cuanto tiempo sin verte!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 3 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
چقدر این وبلاگم رو دوست دارم. قبلا یه خواننده داشت حالا اون رو هم نداره ولی من دوستش دارم.
بعد از یکماه یکدفعه دلم برای وبلاگم تنگ شد. کاری نکردم توی این مدت ولی واقعا خیلی خسته شدم. از نوشتههای گذشتهام هم معلومه.
بعد از سفر شمال، همه چیز رو رها کردم و اومدم تفرش. خیلی خستهام.
پسر! دیروز واقعا دلم میخواست گریه کنم. بعضی مشکلات خیلی کوچک و احمقانهان ولی هر کاری میکنی حل نمیشن. بعد بیخیال میشی و میگی جهنم. اما زجر بدی میکشی.
در پیادهروی بعد از ظهرمون توی مسیر کناربر به سمت بالا توی مسیر رودخونه یه سگ دیدیم. اول فکر کردیم مُرده ولی بعد دیدیم نه. در حال جون دادنه. غمانگیز بود. دنیای بندههای خدا دنیای عجیبیه.
این جانکآرت هم هنر جالبیه. یه مدت در موردش بخونم ببینم دنیا دست کیه.
گوش شیطون کر خوب دارم فایلهای صوتی کتاب رو پیاده یا به قولی transcribir میکنم. دیروز هم که تنبلی کردم و به تاخیر انداختم ساعت یازده شب نشستم و کارم رو انجام دادم. حتی تایپش رو هم ساعت دوازده شب انجام دادم هر چند که پستش موند برای امروز ولی کار انجام شد.
ساعت ۶ صبح پیاده رفتم به سمت فَم و چند دقیقهای توی باغ ملی نشستم وبرگشتم. بدبختی هندزفری رو نبرده بودم و نشد پادکست گوش کنم. یه هندزفری رو هم که دیروز توی کوههای آبگراب و مشرف به اُشتریه گم کردم. الان خوابم میاد.
آخر سر یه روز از نگرانی میمیرم.
چهار تا کلمه مینویسی بعد میبینی اصلیترین کلمه رو یادت رفته. به قول یارو اینم شد زندگی؟!
لشکر غم دوباره حمله کرد.
بیست دقیقه از کلاس مجازی گذشته بود که متوجه شدم فقط دوربین من روشنه و بقیه با دوربینهای خاموش مشغول استفاده از کلاس هستن! نیم ساعتی صبر کردم و دیدم خیر کسی دوربینش رو روشن نکرد. لذا من هم دوربین رو بستم و به جریان صوت اکتفا کردم. گذشت تا دقایق پایانی کلاس که مجبور شدم ارتباطم رو از طریق تبلت قطع کنم و با موبایل وصل بشم که در کمال حیرت دیدم جمع رفقا جَمعه و همه با دوربینهای روشن مشغول بهرهبردن از کلاس هستن. حالم گرفته شد!
خیلی بده که فکر کنی بقیه اشتباه میکنن و تو مسیر درست رو میری بعد بفهمی که نه حقیقت جای دیگهای بوده و کسان دیگهای اونو شناختن و دورش جمع شدن و خوش بودن. اون موقع تو، توی جهل و گمراهی واسه خودت میچرخیدی و فکر میکردی که وسط دایرهی حقیقتی. البته از این بدتر اینکه اصلا تا آخرش هم نفهمی حقیقت کجاست.
واقعا که پناه بر خدا!
امروز بعد از ظهر همراه مامان و فرشته و فایزه، بعد از یک مقدار گشت و گذار در کوچهباغها رفتیم به سمت شهرک معلم و بعد هم جادهی رصدخانه. تا کنار بلوکهایی که جاده رو بسته بودن که ماشین بالا نره رفتیم و دو به شک بودیم که ادامه بدیم یا نه و خُب با اصرار من رفتیم بالا. منظره شگفت انگیز بود. نوک قله رصدخانه است که البته بسته بود. تفرش با همهی زیباییش زیر پاته. من هم از گردنهی خرازان تفرش رو دیدم و هم از گردنهی بیرونق سرآبادان و هم گردنهی نقرهکمر و هم طبیعتا از گردنهی گیان. اعتراف میکنم که زیباترین تفرش رو از رصدخونه دیدم.
موقع پایین آمدن به جای جاده از دامنه کوه آمدیم. برای حفظ روحیه بالا رو نگاه نمیکردیم که از چه شیبی پایین میاییم! خدا رو شکر علیرغم اینکه سخت بود به سلامت پایین رسیدم.
خُب به سلامتی از اوبونتوی آشغال 19.04 به 19.10 آپگرید کردم. خیلی زمانبر بود ولی ارزشش رو داشت. به علت تمام شدن پشتیبانیش دیگه هیچ بستهای نمیتونستم روش نصب کنم.
یه فنی زدم که تاریخ هر پست رو هم توی گوگل نشون بده. حالا دیگه کدم رو تغییر نمیدم ببینم تاثیر میکنه یا نه. امیدوارم که درست باشه.
پس از ۱۰ روز یه پست جدید توی وبلاگ اسپانیاییم گذاشتم. تلاشم واقعا حیرتانگیزه! خدا عاقبت ما رو بخیر کنه. این هم لینک پست جدیدم در اونجا:
La transcripción de la pista numero 44
متن یه track از کتابه که پیادهش کردم. اگر مستمر انجام بشه برای یادگیری مفیده و اگر هم مستمر انجام نشه باز هم بهتر از انجام نشدنشه.
دیشب خواب بابا رو دیدم. کُلّش سی ثانیه طول نکشید. غمگین و دلشکسته و رو به گریه بود به طوری که وقتی دیدمش هراسان رفتم و بقلش کردم، کاری که انجامش در حالت طبیعی بعید بود و گفتم بابا غلط کردم. قضیه چی بود نمیدونم ولی شدت واقعی بودنش طوری بود که تَنِشْ (تن بابا) رو واقعا احساس کردم، زندهی زنده و یک مقدار عرق کرده. گرچه به سن امروزم بودم ولی دستهام هنوز هم به دور تَنِشْ نمیرسید. همون موقع از خواب بیدار شدم. میدونستم که بابا از دنیا رفته ولی حیرتزده به خودم گفتم بابا اینجا بود و با چشم دنبالش گشتم.
گرچه در منتهای دلشکستگی بود ولی وقتی بیدار شدم شاد شاد بودم. چرا؟ نمیدونم. واضحترین خوابی بود که توی این ۱۸ سال دیدهام.
دلم برات تنگ شد.
دروغ نگم امروز یک ساعتی php خوندم. لذت بخش و خوب بود. باید تمرکزم رو از روی وب بیارم به سمت برنامه خط فرمان نوشتن. اینجوری جوانب زبان و قدرتش بیشتر کشف میشه.
فردا و فرداها هم انشالله ادامه میدم.
آدم وقتی کاری رو که به عُهْدَشه خوب انجام میده چه حس خوبی داره.
فردا بازیگوشی و از این شاخه به اون شاخه پریدن رو میذارم کنار و میشینم سر مستندات php و دوباره همه چی رو مرور میکنم. گور بابای پایتون و غیر پایتون . یک ماهی شیرجه میزنم توی php و به جاهایی شنا میکنم که توی این مدت سراغشون نرفتم و بدون اونها کار کردم.
حتما لذت بخشه.
مطلقا تهی شدم. فکرش رو هم نمیکردم. بعد از خرید خونه کلا خالی کردم. هیچی توی ذهنم نیست. نمیتونم متمرکز شم. باید خودمو جمعوجور کنم و بچسبم به کار.
موضوع قتل رومینا اشرفی به دست باباش خیلی غمانگیزه. هر طرفش رو نگاه کنی یه آدم بدبخت میبینی بجز اون مرد بیشرافت سو استفادهگر. چهرهی سر زندهی دختر رو که میبینم غم عالم هوار میشه روی سرم. چرا یه خانواده که باید پشت هم باشن به بنبست میخورن و پدر خانواده نمیتونه «مساله»ی پیش آمده رو حل کنه؟
آدمها رو بیشتر از ظرفیتشون تحت فشار نذارید. از ظرفیت مردم خبر ندارید. در مواجهه با استرس و اضطراب شاید کاری بکنن که مسئولش قطعا شما هستید.
آمدیم که پیاده بریم به سمت رصدخونهای که نوک کوه پیداست. خب پیاده افتادیم توی کوه و یه جاده پیدا کردیم و آمدیم جلو و به بن بست خوردیم یعنی جاده تموم شد. کوه هم اصلا بهش نمیاد ولی آ! این به سمت بالا و آ! این به سمت پایین. دست از پا درازتر و گامی لرزان داریم میریم پایین.
حتی یک لحظه هم نمیتونم اخبار رو تحمل کنم. مثل اینکه چیز کریهی رو بگیرن جلوت یک دفعه مشمئز میشم.
مرد کشاورزی نیستم. چهار تا علف از کنار چهار تا نهال بادوم کَندم نفسم در اومد. میخوام همون درس رو ادامه بدم.
به نظرم زندگی از روزی شروع میشه که آدم مفهوم مرگ رو بفهمه. اینکه یه روزی میاد که باید جمع کنی و بری. شاید هم جمع نکرده بری.
یه مقدار دست به سر و گوش سایت کشیدم. نمیدونم این گوگل حرومزاده چرا ایندکس نمیکنه. خُب ازگل ایندکس کن ورودی تو سرت بخوره!
تعارف که نداریم. آدم ضعیفی هستم. نباید چیزهای به این کوچیکی ساعتها ذهنم رو درگیر کنه. اگر نصف رهنمودهایی که به دیگران میدم رو خودم به کار میبستم اوضاع و احوالم فرق میکرد.
راستش رو بگم عید فطر هیچ وقت برای ما عید نشد. اگرچه همیشه رمضان و روزه توی خانوادهمون جاری و ساری بود ولی عید فطرها عید نبود.
عید فطر مبارک! پایان یک ماه روزه داری. انشالله که مقبول بوده باشه.
سند کاخ بخوای بگیری ۱۰۰ تومن ازت میگیرن، سند ۱۰ متر زمین کشاورزی هم بخوای بگیری ۱۰۰ تومن. الحمدلله.
از امروز جدیتر مینشینم و متنهای کتاب اسپانیایی رو تایپ میکنم. این کار رو یکی دو روز انجام دادم و احساس میکنم فوقالعاده مفید بوده. جملهها رو همزمان با نوشتن با صدای بلند میخونم و تا حدودی حفظ میشم لذا در آینده با جایگزین کردن کلمات میتونم جملات جدید خودم رو بسازم. از طرفی کلی سوال برام مطرح میشه که باید دنبال جوابشون برم، سوالاتی که صرفا با خوندن متن حاصل نمیشن.
ترم آخر دورهی B1 هستم و هر جور شده باید مدرک دوره رو حلال کنم!
ساعت چهار رفتیم گردنهی سابق یا همون گردنهی گیان به آویشنچینی. به نظرم خوب چیدیم. البته فرشته و مامان و فایزه میچیدن. ملت مثل مور و ملخ ریخته بودن توی کوهها و مشغول بودن.
از امروز میخوام منظم کتاب بخونم. روزی یکساعت. از «مرگ در آند» ماریو بارگاس یوسا شروع میکنم و بعد هم با گارسیا مارکز ادامه میدم.
از اون شبهاییه که دلم میخواد زودتر صبح بشه. باید کاری بکنم. خیلی خالی دارم میرم.
مثل روزی که خونه خریدم امروز هم روز خوبی بود. اول اینکه قسمت دیگهای از اموال بابا رو بین خودمون تعیین تکلیف کردیم و بعد اینکه سند خونه خودم توی تفرش آماده شد و گرفتم. محمدحسن صبح آمد و بعد از انجام کارهای مشترک به سمت کرمانشاه رفت. حدودا ساعت چهار پیام داد که رسیدم.
ساعت یازده و نیم رفتیم باغ و به کار اره کردن سنجدی که باد انداخته بود پرداختیم. ارهبرقی خیلی اذیت کرد ولی در نهایت کار انجام شد.
فکر کنم دوازده اردیبهشت بود که اومدیم تفرش. الان هوا از اون موقع سردتره. با بخاری روشن به استقبال خرداد میریم!
تفرش هوا متغیر شد. امیدوارم بباره ولی این چهار تا سر درختی رو نبره.
گور بابای توییتر. من خودم ویویرمذگان دارم. هیچ وقت هم دنبال خواننده نبودم پس گوربابای خواننده.
این سر و صدای بیرون موقع کلاس مجازی هم دردسر من بیچاره شده. تهران اون وضع، تفرش هم این وضع. یا قارقار موتور و ماشینه یا صدای تراکتور و بیل مکانیکی! همیشه میکروفن رو بسته نگه میدارم ولی خب یه جاهایی باید صحبت کنم.
زندگیم خیلی خالیه. نیازهای اولیهام الحمدلله نه با تلاش من که با لطف خدا مرتفع شده ولی حقیقتا چیزهای سطح پایینی فکرم رو مشغول میکنه و مدتهای مدیدی آسایش و آرامشم رو میگیره. باید کاری بکنم. کاری که سودی به خلق خدا برسونه و حس رضایتی هم در من برانگیزه!
هیچ کاری بدرد بخوری نکردم. صبح که درگیر یه کار خانوادگی شدم و از این طرف به اون طرف و بعد از ظهر هم که رفتیم آبگراب و به طرف اُشتریه پیادهروی کردیم. مامان اینها به کندن علف بیابونی! سرگرم بودن و من هم میچرخیدم. تنها کار ارزشدار پیاده کردن یه تِرَک اسپانیایی بود که خُب وقت کم آوردم و نتونستم غلطگیری و نهاییش بکنم و توی وبلاگ اسپانیاییم منتشرش کنم.
دیروز بود یا پریروز دقیقا خاطرم نیست ولی وقت گذاشتم و خودم رو از تمام لیستهای که برای ایمیل میزدن unsuscribe کردم. یکی دو تاش از دستم در رفته بود که ترتیب اونها رو هم امروز دادم. ایمیل رو باز میکنم کیف میکنم.
خُب، بیمه ماشین را هم پرداخت کردم و الحمدلله بعد از خرید خانه و خروج بخش اعظم نقدینگی از دستم اوضاع و احوال خوبه!
برای بار هزارم میگم و خسته هم نمیشم. فونت وزیر محشره. دست سازندهاش درد نکنه. از اینجا دانلود کنید فونت وزیر
از امروز میخوام بشینم سر خوندن پایتون. یک مقدار از کار عقب افتادم ولی ایراد نداره. این مدت کارهای مفیدی هم انجام دادم که جبران تنبلی یک ماهه اخیرم رو بکنه.
پایتون زبونیه که همیشه یه مدت رفتم سرش و بعد هم ولش کردم، لذا شروع کردنش به خودی خود فضیلتی نداره! البته پایانی هم براش متصور نیستم. القصه مهم ادامه دادنشه.
موقع افطاره. سریع بنویسم و برم. یک مقدار سر title وبلاگ ها کار کردم و فکر میکنم که ساعت پست هر مطلب بر اساس timezone هر وبلاگ رو هم ردیف کردم! حوصله سر و کله زدن بیشتر رو ندارم. برم که موقع افطاره.
امروز خونه رو سند زدیم و کار تموم شد. الحمدلله.
بعد از خرید خونه پول کمی برام باقی مونده. از فردا شروع میکنم به خوندن در مورد بورس. پول زیاد رو جرات نداشتم بدون آگاهی به اون سمت ببرم. با پول کم میشه تستهای کنترل شدهای توی بورس انجام داد.
دیروز که الان دو دقیقه از تموم شدنش میگذره روز مبارکی بود.
امروز صبح برای برداشت پول مجبور شدیم به طور اورژانسی بریم اراک. ساعت ۷ راه افتادیم و ساعت ۱۱ و نیم دوباره تفرش بودیم. اراک فقط سر عوض کردن رمز کارت فایزه معطل شدیم. خوشبختانه بانک قوامین همون ورودی شهر بود و آواره اراک نشدیم. برگشتیم رفتم بانک ملی فم و چک رمزدار به نام فروشنده گرفتم و توی بنگاه دادم بهش. بعد از ظهر هم رفتم نسخه مبایعهنامه خودم رو گرفتم.
خونه قولنامه کردم! خیلی خوب و قشنگه. ۷۱ متره و جای نسبتا خوب شهر. بنگاهدار همکار بابا از آب در آمد. گفت همکار نبودیم برادر بودیم. پدر زن فروشنده بود. همراه فروشنده که جوون فوقالعاده خوب و مودب و دوست داشتنی بود یه آقایی از دوستانش آمده بود که مشخص شد نسبت فامیلی دوری با هم داریم. خبر فوت دو تا از بستگان دور رو داد. یکی بر اثر کرونا. دیگری هم پیرمرد فوقالعادهای بود که دیشب به رحمت خدا رفته بود.
ستایش رو ده سال پیش ندیدن الان دارن میبینن. منم البته گهگاهی میشینم و نگاه میکنم. کلا فیلم دیدن من اینجوریه که یه مدت بیست شب صدای فیلم رو از اتاق دیگه میشنوم. بعد، شب بیست و یکم میرم و میپرسم این فیلمه اسمش چیه؟ بهم میگن. چند شب جسته و گریخته میشینم پاش و بعد، چند شب مداوم نگاهش میکنم و بعد اگر فیلم تموم نشده باشه وجود فیلم رو کلا فراموش میکنم!
فکر میکردم راحت بتونم برای زمینها سند ششدانگ بگیرم. حالم گرفته شد وقتی فهمیدم به این آسونیها هم نیست. از طرفی حالم چنان از اون طایفه بهم میخوره که حاضر نیستم یه ریال بدم بهشون و زمینها رو یک گیر کنم.
امروز صبح با مامان رفتیم چند تا خونه دیدیم. یکی از یکی درب و داغون تر. پولم لب مرزه و خدا باید رحم کنه تا چیز قابل داری بگیرم. یاد اون خونه ای که دو سال پیش دیدم می افتم و آه از نهادم بلند میشه. فوق العاده بود. شیک و شکیل. بدبختی شماره فروشنده رو از موبایلم پاک کردم. میدونم که هنوز تفرشه و نرفته ولی اینکه آیا فروخته یا نه رو نمیدونم.
عزم کردهام که در تفرش خانه بخرم. یک مقدار البته کم میاورم. باید از خواهرها بگیرم. البته نه قرض بلکه شریکشان میکنم.
من همیشه دوست داشته و دارم که دنیا رو با چشمم ببینم تا با دوربین. الان روی یه تخته سنگ کنار رودخونهی فصلی بالای کناربر نشستم. شرهی آب زلال کشاورزی از زمینهای بالا داره میریزه توی رودخونه و منظرهی عجیبی درست کرده. چهار تا مرد میانسال و یه زن هم اون بالا دارن پیادهروی میکنن و خبر ندارن که من دارم خبرشون رو توی وبلاگ بیخوانندهام ثبت میکنم.
اسم وبلاگ همون اسم قدیمی و همیشگی و دوست داشتنی خودمه. توی هیچ کدوم از وبلاگهایی هم که باز کردم متناوب ننوشتم. اما اینجا فرق میکنه. بالاخره بعد از مدتها نشستم و این سامانه رو نوشتم. بیعیب و ایراد نیست ولی ساده و فکر نشده هم نیست.
انشالله که اینجا موندگار و نوشتنی شم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
سه روزه مدام بهم میگه یه کاری رو بکن. چند بار بهش گفتم مادر من این مساله برای من بی ارزشه و دلخوری که ایجاد میکنه بیشتر از نفعیه که برای من داره. امروز دوباره گفت که وقتی اومد من خودم بهش میگم. گفتم اگر بگی همونجا میگم که دخالت نکن. خیلی ناراحت شد و گفت خودت رو بیشتر از این از چشمم ننداز.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 7 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
ولی خدا جون منم یه سختیهایی کشیدم که بقیه شاید نکشیده باشن.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 7 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
مادر فریده امروز فوت کرد. رفتیم بهشت زهرا. فقط برادرهاش و زنهاشون و مادربزرگش و دو تا داییهاش و خواهرش با خودش و احسان بودن. بعدا دوستش و شوهرش هم اومدن. خیلی مظلومانه از دنیا رفت. سه هفتهای بیمارستان بود که به خاطر کرونا فقط یکبار تونستن برن ملاقاتش تا امروز صبح که زنگ زدن و گفتن فوت شده. خیلی هم مظلومانه به خاک سپرده شد. خیلی سریع. با تشریفات بیماران کرونایی علیرغم اینکه کرونا نداشت. بعد هم همه سوار ماشینهامون شدیم و هر کی رفت سمت خودش.
لعنت به کرونا.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
سال ۱۳۹۸ داره تموم میشه. سال عجیب و غریبی بود هم در حوزهی شخصی و هم در حوزهی ملی. سال سقوط هواپیما، ترور قاسم سلیمانی، حوادث آبان ماه، زدن هواپیمای مسافری با پدافند سپاه و سال کرونا که طاعون عصر ما شده. تا حالا کرونا حدود هزار نفر رو توی ایران کشته. خدا عاقبت ما رو بخیر کنه. فردا سال ۱۳۹۹ شروع میشه. امیدوارم این سال سال خوبی باشه. امور کشور گشایش پیدا کنه. قفلی که روی تصمیم گیریها هست به نفع مردم گشوده بشه. در حوزهی شخصی خدا به من و خانوادهام کمک کنه. افقهایی باز کنه که تصورش غیر ممکن باشه. چه دعایی بهتر از این. نعماتی بهمون بده که تصورش رو نتونیم بکنیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
کاش میتونستم براش کاری کنم. چیزی از من قبول نمیکنه. نوع شخصیتمون با هم فرق میکنه. تمام سالهایی که سعی میکردم بهش نزدیک باشم چیزی جز آزار براش نداشت. الان ازش فاصله گرفتم. کمتر باهاش حرف میزنم. کمتر توی دیدش ظاهر میشم. توی خونه سعی میکنم کمتر حرف بزنم. اون جوری رو تست کردم چیزی نشد این شیوه رو تست کنم ببینم چی میشه. البته باهاش قهر نیستم.
خدا عاقبت ما رو بخیر کنه. بعضی وقتها خسته میشم از این وضعیت. این که چقدر با هم فرق داریم. چیزی که من بهش افتخار میکنم مایهی ننگ اونه.
چه میشه کرد؟ قرار بود یه زمانی نویسنده بشم. حالا حوصله دو خط نوشتن رو هم ندارم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 10 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
توانم ته کشیده. اگر بخوام براش مفید باشم باید ازش جدا بشم. من قدیس نیستم ولی قبل از اینکه دهانم رو باز کنم مراعات خیلی چیزها رو میکنم. خندیدنها و دوستیها برام اهمیت داره. هر چند من هم آدم گذشته نیستم. تغییرم دادند.
کلمه خیلی مهمه. پناه بر خدا از شر کلمات گفته شده و زندگیهای خراب شده. منظورم زندگی به معنای کلی اونه.
خدا خودش کمکم کنه. دشمن جدید میخواد و حالا نوبت من شده.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
این روزها مشغول نوشتن یه پروژهام. سی میلیون مبلغ پروژه است که تا حالا که چهل و خردهای روزه دارم مینویسم فقط پنج تومن از طرف گرفتم! خلاصه مدل کار کردن منم اینجوریه.
اسپانیایی سطح B1.2 دارم میخونم. راستش فردا امتحان داریم و هیچی نخوندم. اینم سرگرمی این روزهای ماست.
من از زندگی چیز زیادی نمیخوام. سلامت باشیم و دغدغهای که توان کشیدنش رو نداریم نداشته باشیم و اینکه از پس زندگی روزمره بربیام و روز مُردن از کلیت زندگیم پشیمون نباشم. همین!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 1 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
کی این تنشها تمام میشه؟ سر چیزهای احمقانه به هم میریزیم و ساعتها اعصابمون خُرده و در همان حال منتظر تنش بعدی هستیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 3 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
کار شرکت گرفتارم کرده. امروز باید برگردم تهران تا فردا ساعت ده صبح توی کلانتری باشم. کوتاهی که همکارم کرد علاوه بر ضرر مالی، خسارت زمانی هم بهمون میزنه. چیزی نمیتونم بهش بگم. مهم نیست برام ولی واقعا دلم میخواد زودتر تموم بشه.
ماشین رو میذارم تفرش و با اتوبوس میرم. اینجوری راحتترم. علاوه بر کیف لپتاپم ارّهبرقی احسان رو هم باید ببرم و بهش بدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 3 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
اینجا هم جای جالبیه. محض رضای خدا حتی یه بیننده هم نداشته. بدک هم نیست البته.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
خیلی از مشکلات به خاطر کنجکاوی بیش از حده! خب عزیز من وقتی خودت میدونی که اصلا شرایط تو با اون نمیخونه و هیچ راهی هم وجود نداره و اصلا تو آدمی نیستی که حتی یک قدم به اون سمت برداری چرا خودت رو میخوای آزار بدی؟ رها کن بره. تو که رها کردن رو خوب بلدی. تازه تو که اصلا حتی نگرفتی که بخوای رها کنی.
خودتو بسپار به خدا. هیچی نباشه به خدا که ایمان داری.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
{...}
امروز {....} وام بانک مسکن رو تسویه کردم. توی ایام بیکاری پرداخت قسط خیلی بهم فشار میآورد. فردا باید برم نامه دفترخانه را بگیرم.
راضیام. الحمدالله.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
توی این روزهای سردرگمی تنها دلخوشیم دعاهای مامانه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 7 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
نوروز نشانهی زندگیست ولی مهمترین نمود زندگی برای من، بچههای در راه مدرسهاند.
امروز یکبار دیگر زندگی را دیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 7 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
کاش اختلاف سنیمون ۱۲ سال نبود. کاش قدری بزرگتر بود. شاید اون موقع شجاعتر و جسورتر میشدم. کاش!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 7 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
«لَقَدْ جاءَکمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکمْ عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّمْ حَریصٌ عَلَیکمْ بِالْمُؤْمِنینَ رَؤُفٌ رَحیمٌ؛»
«قطعاً، برای شما پیامبری از خودتان آمد که بر او دشوار است شما در رنج بیفتید، به [هدایت] شما حریص، و نسبت به مؤمنان، دلسوز مهربان است.»
مبعث پیامبر مبارک باد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 7 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
دو تا برادر ازدواج کرده دارم. هر دو علیرغم اینکه بعضی اخلاقهای فوقالعاده خوب دارن، به زعم من بعضی اخلاقهای بد هم دارن که آرامش روانی (لااقل من) رو به هم میریزن. از اینکه روزانه نمیبینمشون خوشحالم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 7 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
چهار سال پیش یه اتفاقی برام افتاده بود. توی فکر و خیال بودم و به خودم میگفتم: «آخه بدبخت توی چی داری؟!» گذشت تا حدود ۱۲ یا ۱۳ روز پیش که دوباره مشابه همون اتفاق برام افتاد! یاد ۴ سال پیش افتادم و به خودم گفتم: «بدبخت اگر سالی یه کار انجام میدادی الان ۴ تا کار کرده بودی!» بعد با خودم عهد کردم که هر روز کار مفیدی انجام بدم. الان که این یادداشت رو مینویسم یاد واقعه ۱۲ ، ۱۳ روز گذشته افتادهام و متوجه شدم که در این مدت هم هیچ کاری نکردهام!
توبه گرگ مرگه ولی شاید هم نباشه. این یادداشتها را تگ ۹۸ زدم تا بعدا سریعتر بتونم به خودم یادآوری کنم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 7 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
من خیلی به روایت و این جور چیزها اعتقاد ندارم ولی این یکی به نظرم جالب آمد.
امام باقر(ع) فرمود:
«دوست داشتنیترین اعمال نزد خدای (عزّوجلّ) عملی است که بنده آن را ادامه دهد، اگر چهاندک باشد.»
در روایات دیگری داریم که کمترین میزان استمرار بر عمل یک سال است. پس یک کار ساده و کوچک ولی مستمر حداقل به اندازه یکسال.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 7 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
سال ۹۸ شد. این روزها بیش از همیشه گذر زمان رو حس میکنم و یقین حاصل کردهام که اگر تلاش نکنم در آینده چیزی نخواهم داشت. این «چیز» هم رضایت درونی است و هم مالی و اقتصادی. اگر بگم ارزش رضایت درونی برایم کمتر از رضایت اقتصادی است دروغ گفتهام.
سال ۹۷ سال عجیبی بود. کسب و کار نیمه جانم مُرد و موفق به ایجاد بستری جدید برای کار نشدم. گرچه آنقدرها هم تلاش نکردم.
پسانداز نه کم و نه زیادم را تبدیل به خانه کردم و باری بزرگ از دوشم برداشته شد. کاهش ارزش پول ملی واقعا نگرانم کرده بود.
ایده یادگیری زبان اسپانیایی که اوایل تابستان ۹۷ به ذهنم آمده بود را رها نکردم. مهر ماه در آموزشگاه ثبتنام کردم و الان ترم ۳ فشرده سطح A2 هستم. در جمع زبانآموزها از بقیه بهترم!
چهار بار قرآن را ختم کردم و این به معنی این نیست که من آدم فوقالعادهای هستم ولی قرآن حقیقتا کتاب فوقالعادهای است. کاش سال ۹۴ که عشق زبان عربی در جانم افتاده بود دنبال یادگیریاش میرفتم. ماه رمضان روزی یک جز خواندم. مدتی تعطیل کردم تا اینکه دوباره تصمیم به خواندن گرفتم. با خودم قرار گذاشتم که روزی یک جز {منظور نیم جز بوده} بخوانم یعنی یک ختم قرآن در هر شصت روز. خب روزهایی پیش میآمد که نمیتوانستم طبق برنامه بخوانم ولی قدر مسلم روز ۲۸ اسفند ۹۷ سومین ختم قرآن بعد از ماه رمضان تمام شد. خواندن یک جز {منظور نیم جز بوده} برای من با فکر کردن به آیات و معنی آن تقریبا یکساعت قدری کمتر زمان میگیرد. دستاورد خوبی بود. شاید یکی از معدود کارهایم در سال ۹۷.
سال ۹۸ برای من باید سال شروع کار جدید باشد. کار قدیم دو خانه به اضافه یک ماشین و مقداری پسانداز برایم داشت. بد نیست، حتی باید بگویم عالیست ولی واقعیت اینست که من کار میخواهم.
سال ۹۸ باید سال ازدواج هم باشد. تا حالا هم خیلی تاخیر داشتهام، گرچه هیچ وقت به آن فکر نکرده بودم. ازدواج جسارت و بلوغ میخواهد. حالا که میتوانم دربارهی آن بنویسم به نظر میرسد جسارت آن را پیدا کردهام.
سال ۹۸ باید سال غلبه بر ترسهای کوچک باشد. برداشتن کارهای کوچک از پیشرو و آماده کردن ذهن برای کارهای بعدی.
امیدوارم سال خوبی در پیش داشته باشیم.
نوروز مبارک!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
سبزوار است این جهانِ کجمدار
ما چو بوبکریم و اینجا، سبزوار
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
روزها چه بیفایده میرن. غمانگیزه که میدونم و کاری نمیکنم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
یکی ازم چیزی بپرسه و من دو بار بهش بگم «نه»! ، بار سوم خودم بهونهای جور میکنم و بهش میگم «آره»! خوب نمیدونم که مدام بگم نه!
این یکی دیوانهام کرده. مدام در چیزهایی که بهش ربطی نداره نظر منفی میده. بعد از ده بار هم که روت رو جمع کنی و بگی به تو چه ربطی داره، تمام حرفهات رو میگردونن و میچرخونن و نتیجهای که دلشون میخواد رو میگیرن.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
اسفند و فروردین و اردیبهشت، ماه مستی اسبهاست! فوقالعاده این سه ماه رو دوست دارم. گرچه به سنی رسیدهام که از همهی روزها و ماهها لذت ببرم و بدونم که این کاروان عمر ماست که داره میره.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
دلم میخواد اسپانیایی رو به حدی خوب یاد بگیرم که بتونم راهنمای تور بشم. اضافه کنم که هیچ درکی از تور و راهنمای تور بودن ندارم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
هر روز دو کار میکنم: اول اینکه یک ربع نرمش میکنم و کار دوم اینکه یک جزء قرآن میخونم. الان میخوام کار سوم رو هم اضافه کنم. روزانه بدون تنبلی بیست صفحه کتاب بخونم. قطره قطره جمع گردد وانگهی اگر دریا هم نشه باز بهتر از هیچیه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
جمعه شبِ هفتهی پیش با مامان رفتیم و یه خونه دیدیم و پسندیدیم. یکساعت بعدش زنگ زدم و گفتم که خریدار خونهی شما منم! فرداش قولنامه کردیم و دیروز که سه شنبه بود در محضر سند زدیم. امروز هم کلید رو ازش گرفتم و تحویل مستاجر دادم. یعنی کلا در دوازده روز!
نمیدونم شانس منه یا چیز دیگه، از فروشنده شانس آوردم. من پرداختیها رو به موقع و سریع انجام دادم و او هم کار محضر و پیدا کردن مستاجر و تخلیه خونه رو بیتاخیر انجام داد.
با تمام بیکاریها و ناملایمات کاری دو تا خونه دارم! 😇
خدا رو شکر.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
دلم برای کیروش تنگ میشه. چه میشه کرد که کشور ما سرزمین کوتولهها شده.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 10 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
بابا لنگ دراز تموم شد. از دیالوگها در حد کسی که تنها سه ماهه اسپانیایی میخونه میفهمیدم ولی از کشف کلمات و جملهها فوقالعاده لذت میبرم.
چه خوب که این کارتون رو تماشا کردم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 10 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
دارم بابا لنگ دراز با دوبلهی اسپانیایی میبینم. روی جودی کراش زدم! جاهاییش قلبم مچاله میشه. این قصه برای من غمانگیزه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
به این نتیجه رسیدم که با تمام توان قدر داشتههام رو بدونم، نداشتههام مهم نیستن و اینکه هر روز بهتر بشم. درک کردم که اگه تا روز مرگ هم تلاش کنم و یاد بگیرم باز هم نسبت به بسیاری مسائل جهل دارم. پس خیلی دنبال شقالقمر کردن در زندگی نباشم که ممکن نیست. گوشهای رو بگیرم و از یادگیری و فهم در اون حوزه لذت ببرم کافیه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
خُب! بعد از یکسال و ده ماه و دو روز ۸۰ میلیون از ۱۳۰ میلیون رو واریز کرد. خدا رو شکر!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
خودم رو میشناسم، آستانهی تحمل خودم رو میدونم کجاست و دور کاری که میدونم آرامشم رو به هم میریزه خط میکشم. بدبختانه بعضی وقتها دیگران میخوان همون کارهایی که برای خودم انجامشون نمیدم رو انجام بدم. اگر هم بگم نه باعث دلخوری میشه. بابا منو میشناسید که! این توقعات چیه که از من دارید؟
انگیزهی نوشتن این مطلب یه موضوع احمقانه است. به ۱۰۰ نفر بگم ۹۹ نفر حق رو به مخاطبم میده نه به من.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
کاش در مقابل کسانی که دوستشون دارم میتونستم پا روی خودم بگذارم! صبر کردن هنر بزرگیه. اونها رو اذیت میکنم ولی خودم بیشتر از اونها اذیت میشم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
شش بهمن سال ۹۵ یکی از بهترین فروشگاههامون در حالیکه ۱۳۰ میلیون تومن بهش «اضافه پرداخت» داشتیم ترافیکش رو قطع کرد و دیگه نه ارسال کرد و نه تلفنش رو جواب داد. درخواستی داشت که قابل اجابت نبود. مشورت که کردیم دیدیم اگرچه پروسه شکایت در محکمه قضایی رو میشه دنبال کرد ولی حتی به فرض موفقیت، هم زمانبره و هم پرهزینه، بهمین خاطر بیخیالش شدیم تا شاید سر طرف به سنگ بخوره و برگرده.
الان تقریبا مشخص شده که مشکلش بدون ما حل نمیشه و احتمالا بخشی از مبلغ رو در چند روز آینده واریز میکنه. با خودم قرار گذاشته بودم که اگر پول رو ازش گرفتیم ۲ میلیون تومن از سهم خودم رو به کار خیر اختصاص بدم. امروز به خواهرم گفتم جایی رو پیدا کن تا اگر واریز کرد من هم دینم رو ادا کنم. پیشنهاد قشنگی داد. گفت مثل اینکه قصد داری ۲ میلیون رو یکجا به جایی بریزی و دینت رو از سر خودت باز کنی! چرا یکی از کارتهای بانکی خودت رو اختصاص به این کار نمیدی؟ اول دو میلیون رو به اون کارت بریز و بعد اگر خواستی چیزی صدقه بدی به این کارت واریز کن. هر جا هم که دیدی زمینهی کار خیر فراهمه میتونی از این کارت استفاده کنی و مبلغی رو واریز کنی. هم حساب شده و مفید کمک میکنی و هم اینکه مبالغ مربوط به خیریه از پولهای خودت جداست.
پیشنهاد فوقالعادهای بود! فردا یکی از کارتهای بلااستفادهام که الحمدلله تعدادشون هم کم نیست رو آمادهی این کار میکنم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 3 روز پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
بعضی وقتا کسایی که سر و کارم باهاشون میافته رو میبینم به خودم میگم «تو پیش اینا بره هم نیستی!» بس که وقیح و عوضیان.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
امروز امتحان ترم اول زبان اسپانیایی بود. خانم گارسیا اومد و سوال پرسید. به نظر خودم خیلی خوب جواب دادم و فوقالعاده از خودم راضیم. امتحان کتبی هم داشتیم که اون رو هم خوب نوشتم. استاد در مراقبت زیاد سختگیری نمیکرد و بچهها چند تا چند تا مشورت میکردن و مینوشتن! بعد از امتحان برای ترم بعد ثبت نام کردم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
هیچ متنی به پاکیزگی و زیبایی آیات قرآن نیست. در عین اینکه ساده بنظر میرسه ولی در منتهاالیه پختگیه. بدون تعصب مسلمانانه به این موضوع باور دارم.
أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَدًا رَابِيًا ۚ وَمِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ ۚ كَذَٰلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ ۚ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً ۖ وَأَمَّا مَا يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ ۚ كَذَٰلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ (سوره رعد، ۱۷)
[همو كه] از آسمان، آبى فرو فرستاد. پس رودخانههايى به اندازه گنجايش خودشان روان شدند، و سيل، كفى بلند روى خود برداشت، و از آنچه براى به دست آوردن زينتى يا كالايى، در آتش مىگدازند هم نظير آن كفى برمىآيد. خداوند، حق و باطل را چنين مَثَل مىزند. اما كف، بيرون افتاده از ميان مىرود، ولى آنچه به مردم سود مىرساند در زمين [باقى] مىماند. خداوند مَثَلها را چنين مىزند. (سوره رعد، ۱۷)
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
بابام همیشه میگفت «آدم باید حرفی بزنه که کسی نتونه روی اون چیزی بگه» یعنی سنجیده و حساب شده حرف بزنید.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 2 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
«برای به دست آوردن چیزی که هیچ وقت نداشتین باید کاری بکنین که هیچ وقت نکردین.»
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 2 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
با درد بساز چون دوای تو منم
در کس منگر که آشنای تو منم
گر کشته شوی مگو که من کشته شدم
شکرانه بده که خونبهای تو منم
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 2 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
این عکس رو امروز توی توئیتر یکی دیدم. اگه پولدار بشم یه کافه این جوری میزنم. گرچه میگن «ای بسا آرزو که خاک شده» ولی خب من به خیلی از آرزوهام رسیدم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 3 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
چهارشنبه ایدهی یه سرویس تحت وب جدید به ذهنم اومد. اگر بنشینم سرش و انجام بدم صفر تا صدش یه هفته بیشتر کار نداره. برنامهنویسش که خودمم و هزینه اجرا نداره فقط باید خوب بازاریابی بشه.
امیدوارم به نتیجه برسه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 3 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
مدتهاست که دعا میکنم روز مرگم از اصول یا کلیات زندگیم پشیمون نباشم. یک زمان جزئیات زندگی هم برایم مهم بود ولی دیدم عرصهی سود و زیانه. هر کاری کنی برات فقط حسرت میمونه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 4 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
دو ساله که روزانه حدود پانزده دقیقه ورزش میکنم. ورزش زندگی و روحیهام را فوقالعاده بهتر کرده. میتونم بگم شروع و ادامه دادن این کار یکی از مهمترین کارهایم در این سالها بوده.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
کاش میشد یه مدت کرکره سیاست رو پایین بکشم ولی نمیشه. توی ایران برای زندگی محکوم به سیاستی.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
پاییز، یکی صبحها رو دوست دارم _ البته از ساعت ۹ به بعد _ و یکی هم بعد از غروب آفتاب رو. بعد از ظهر کسلکننده و ملالآوره برام. عیبِ شب فقط اینه که باید سایت رو باز کنم و ترافیک شرکت رو برای روز بعد نگاه کنم. خُب از آنجایی که اوضاع خوب نیست همیشه خیلی با اضطراب این کار رو میکنم. یاد اون روزهای پر ترافیک بخیر. یه روز کارمون به اندازهی یک ماه کار الان بود. ناشکر نیستم. زندگی بالا و پایین داره. بالاش رو دیدیم پایینش رو هم میبینیم. فقط انشالله از این پایینتر نریم! 😂
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
چهارشنبه صبح رفته بودم برای امضای قرارداد جدید با پست. قبلش رفتم بانک دسته چکم رو عوض کنم و از این چکهای موسوم به صیادی بگیرم. متصدی گفت چکهای باقیمونده رو برای خودت الکی بکش تا تموم بشه و بعد بیا. به همین خاطر خیلی زود به پست رسیدم.
چارهای نبود. باید منتظر همکارم میشدم تا اون هم بیاد. برای همین خودم رو توی خیابون سرگرم کردم. سعی میکردم اسپانیاییِ چیزهایی که میبینم را بگویم. coche و arbol و calle و ... یک دفعه نگاهم به یه برگ درخت چنار افتاد. آن چیزی که فراوانه چنار و فراوانتر از چنار برگ چناره ولی چرا این همه چنار و برگ رو ندیدم؟ یک آن از ذهنم گذشت که بزرگترین حسرت زندگیم کم دیدن و کم شنیدنه.
الان یاد چهارشنبه و این موضوع افتادم و دیدم که در این دو روز هم نه دیدم و نه شنیدم. باید هر شب به خودم بگم امروز چی از دنیا دیدی و چی از دنیا شنیدی. این سوال رو باید تا دم مرگ هر روز و هر شب مرور کنم شاید زندگی رو پربار کنه. به این فکر افتادم که این آیهی قرآن خطاب به امثال منه:
وَكَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ ﴿یوسف، ۱۰۵﴾
و چه بسيار نشانهها در آسمانها و زمين است كه بر آنها مى گذرند در حالى كه از آنها روى برمىگردانند. (یوسف، ۱۰۵)
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
مفیدترین کاری که این روزها میکنم یکی خوندن روزانه یک جز قرآنه و دیگری رفتن به کلاس زبان اسپانیایی.
اوضاع کسب و کار خوب نیست. خدا خودش بخیر بگذرونه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ أَنَّ لَهُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا وَمِثْلَهُ مَعَهُ لِيَفْتَدُوا بِهِ مِنْ عَذَابِ يَوْمِ الْقِيَامَةِ مَا تُقُبِّلَ مِنْهُمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿مائده، ۳۶﴾
در حقيقت كسانى كه كفر ورزيدند اگر تمام آنچه در زمين است براى آنان باشد و مثل آن را [نيز] با آن [داشته باشند] تا به وسيله آن خود را از عذاب روز قيامت بازخرند از ايشان پذيرفته نمى شود و عذابى پر درد خواهند داشت (مائده، ۳۶)
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
امروز برای بار دوم در امسال به معنای واقعی کلمه درمونده شدم. هیچ کاری از دستم بر نمیاومد. شکست خورده محض بودیم جلوشون. یک آن فکر کردم آبرومون میون مردم داره میره. شیطون رفته بود توی جلدش و دهنش رو باز کرده بود به حرفهای سخیف. بیشرف نمیدونست کی روبروش واستاده. برای اولین بار از ذهنم گذشت و بهش گفتم نفرینشون کن.
گذشت ولی دیگه آدم سابق نمیشم. خدا برای کسی نخواد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
امروز باز هم رفتم اداره مالیاتی. این بار ممیز بود ولی سیستم قطع بود. دو ساعت داخل اداره و بیرون اداره پرسه میزدم و هر از گاهی پیش ممیز میرفتم تا ببینم سیستم وصل شده تا بتونه قبض پرداخت رو بده یا نه. آخر سر هم درست نشد. بهش گفتم شنبه دوباره میام. حسنی که داشت امروز برخلاف دفعه قبل خیلی مودب و مهربون شده بود.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
نفرتانگیزترین بخش کار من، رفتن به اداره مالیات و همچنین مهیا کردن مدارک برای ثبت توسط حسابداره. اعصابم رو به هم میریزه. چقدر در میاریم که مالیات بدیم؟
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
امروز پاییز تهران با باریدن باران شروع شد. به قول روحانی علی برکت الله!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
با خوندن روزی نیم جزء، امروز قرآن رو کامل ختم کردم. چند روزی نتونستم بخونم بهمین خاطر یه مقدار بیشتر از شصت روز طول کشید. با صدای ماهر المعیقلی گوش میکنم و میخونم. فوقالعاده خوش صداست.
از ابتدای امسال بار دومه که قرآن رو کامل خوندم. بار اول در ماه رمضان بود.
الحمدلله!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 2 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
آخرین نامه که از کربلا به مدینه فرستاده شد چنین بود:
از حسین بن علی به محمد (حنفیه) پسر علی و هر کس از قبیله بنی هاشم که نزد اوست.
بِسْمِ اللّه ِ الرَّحْمنِ الرَّحیم
امّا بَعد: فَکانَّ الدُّنیا لَمْ تَکُنْ وَ کانَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ وَ السَّلام؛
به نام خدای بخشنده مهربان،
امّا بعد، پس گویی هرگز دنیایی نبوده و گویا هماره آخرت است والسلام.
گرفته شده از کانال «قدحهای نهانی»
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 2 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ ﴿سوره صف، ۸﴾
میخواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند و حال آنكه خدا گرچه كافران را ناخوش افتد نور خود را كامل خواهد گردانيد (سوره صف، ۸)
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 2 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
شنبه کلاس اسپانیایی ثبتنام کردم. کلاس فشرده یک ماه و نیمه که برای گرفتن مدرک a2 باید چهار ترم برم از قرار ترمی ۴۷۰ هزار تومن. توی ده سال اخیر تنها باری که سر کلاس حاضر شدم کلاس آییننامه رانندگی بوده!
برای خودم موفقیت و گشوده شدن افقهای بالاتر آرزو میکنم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 2 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
آیا من به خدا اعتماد دارم؟ تمام نگرانیهای روزمرهی من در جواب این سوال پنهانه.
الشَّيطانُ يَعِدُكُمُ الفَقرَ وَيَأمُرُكُم بِالفَحشاءِ ۖ وَاللَّهُ يَعِدُكُم مَغفِرَةً مِنهُ وَفَضلًا ۗ وَاللَّهُ واسِعٌ عَليمٌ ﴿بقره،۲۶۸﴾
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 2 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
معاملهی خونهی پیشگفته سر نگرفت. خیلی بالا قیمت گذاشته بود. میخواست تمام ناکامیهای مالیش رو سر قیمت این خونه جبران کنه!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 2 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
خدا بخواد فردا میرم برای قولنامهی خونه تا در هیجانیترین زمان بازار پساندازم رو تبدیل به خونه کنم. نه پارکینگ و نه آسانسور و نه انباری و طبقه سوم. الان تقریبا پُر رَهن رفته. جاش خوبه. سر کوچهی خودمه. موقعیتش رو دوست دارم. شاید بالا بره و سود کنم و شاید پایین بیاد و ضرر کنم. به هر حال به قول مامان باید دلم رو بزرگ کنم.
نصیحت به خودم که وقتی بازار آرومه و مسایل پیشبینیپذیر کارم رو انجام بدم. مرد فضای اضطراب و هیجان نیستم. اکثر مردم نیستند.
لابد اگر معامله سر بگیره باید دعا کنم قیمتها پایین نیاد! خدا عاقبت همهی ما رو بخیر کنه ولی این وضع اقتصاد و کشورداری نیست.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 2 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
سعی میکنم فهرستی از کارهای مفید روزانهام را هر شب در اینجا بنویسم. شاید باعث بشه کمتر اوقات رو هدر بدم. در کل روز خیلی مفیدی نبود.
- صبح تنهایی رفتم پیادهروی، قدری هم در پارک نشستم.
- چند تا لغت اسپانیایی حفظ کردم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 5 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ ﴿۸۷﴾
و از رحمت خدا نوميد مباشيد زيرا جز گروه كافران كسى از رحمت خدا نوميد نمى شود (۸۷)
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 5 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
چند وقتیه با همکارم سر امور شرکت چالش دارم. چند روز پیش از خجالتش درآمدم. هر چیزی که توی شش سال سهوا و عمدا گفته بود رو یکجا باهاش تسویه کردم. البته اون هم بیکار نموند و گوشتی از تن ما ریخت و چهرهای از خودش نشون داد که باور کردنی نبود! اما راضیام.
امروز دوباره سر یه موضوع احمقانه درگیر شدیم. این بار دیگه در صحنه جوابش رو دادم. گفتم هر بار که با حُسن نیت میام جلو باز دوباره برمیگردی سر تنظیم اولت! و البته به زبون نیاوردم که «هر چیزی که پریروز بهت گفتم و خوردی نوش جونت!»
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 5 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
امروز کسی مقابلم ایستاد که عزم جزم کرده بود که زمینم بزنه. قصد کارم رو کرده بود!
گاهی اوقات فکر میکردم که خاطرهای نخواهم داشت که روزی تعریف کنم، یا تجربهای که در اختیار کسی بگذارم. سفرهای زیادی نرفتهام و با خلق خدا معاشرت زیادی نکردهام. ولی روزگار درسهاش رو تا حدودی به من هم آموخت.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 6 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
خدایا! امروز دوم ماه رمضانه. دیروز میخواستم اینجا بنویسم و ثبت کنم ولی خوب به امروز کشید. دستت رو بیرون بیار و مهرهها رو یه بار دیگه سر جاشون بچین. بارها این کار رو کردی. یک بار دیگه هم کمک کن.
میدونی که این آخرین خواهشم از تو نیست.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 6 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
دیشب بازپرس شعبهی دوم دادسرای فرهنگ و رسانه حکم به فیلتر شدن تلگرام داد! گرچه آقای بازپرس در حکمش گفته که «یه جوری فیلترش کنید که با هیچ فیلتر شکنی باز نشه!» ولی روی اینترنت موبایل فیلتره در حالی که در اینترنت ADSL و وایمکس مبین نت که من استفاده میکنم، بازه. مشخصه که پشت صحنه زورآزمایی شدیدی بین روحانی و تندروها سر گردش آزاد اطلاعات در جریانه. امیدوارم رئیس جمهور پیروز ماجرا باشه و سربلند بیرون بیاد. شخصا فکر میکنم مغلوب روحانی میشن و فیلترش برداشته میشه.
دیشب فضای مجازی عرصهی حمله به روحانی بود. خبرنگارانی که من در توئیتر «دنبال»شون میکنم سر دستهی حملهورها بودند. اگر نگم مزدورند، صد درصد احمقند! میدونن که حکم را قوه قضاییه صادر کرده و ربطی به روحانی نداره ولی حمله به روحانی رو بیخطر میبینند تا حمله به دیگران. به این کار میگم «سیاستورزی کنترل شده» هم کار سیاسی میکنن و هم خودشون رو توی هچل نمیندازن!
خدمتگزاران کشور را باید زمانی که در مسند قدرت هستند حمایت کرد نه وقتی که دستشان از قدرت کوتاه و وجودشان از تاثیر خالی شد. جامعهی مدنیِ مدعی ما البته بیشتر به درد زنجموره و نوحه سرایی میخوره تا ایفا کردن نقش موثر در بزنگاهها!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 6 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
فروردین سال ۹۱ با PHP برنامهی کوچکی توی کامپیوتر نوشتم و حدود یک ماهی خاطراتم رو در اون ثبت کردم. امروز که توی شرکت خیلی کسل و بیحال بودم، برای رفع کسالت گفتم بنشینم و برای خودم بنویسم. دنبال ابزاری برای نوشتن میگشتم که دیدم قبلا شبه وبلاگی در سال ۹۱ نوشتم و میتونم از همون استفاده کنم. دستی به سر و روی برنامه کشیدم و لیست یادداشتها را شکیلتر و فونت آن را زیباتر کردم و بعد از یادداشتی که مربوط به اول تیر ۹۱ بود؛ به این مضمون نوشتم که : «در سال ۹۷ برگشتم!»
چرخی توی نوشتههام زدم. از ۶ فروردین ۹۱ شروع شده بود. دلم برای خودم سوخت. چقدر غمگین و بلاتکلیف بودم. ماههای ابتدایی تاسیس شرکت بود و اوضاع و احوالْ اون جور که دلمون میخواست جلو نرفته بود و کسب و کار رونق نداشت و از طرفی دلار سیر صعودی گرفته و به ۱۷۰۰ تومان رسیده بود. شارژ سِروِر شرکت ۱۲۰۰ دلار بود. بعد از شروع تلاطم ارزی در اواخر سال ۹۰ ، امکان شارژ ویزا کارت خودم رو نداشتم و بالاجبار پول رو برای یک صراف ساکن دُبی کارت به کارت میکردیم و او شارژ سِروِر رو انجام میداد. هر دلار رو ۲۰۰۰ تومن حساب میکرد و عملا بخش عمدهای از درآمد اندکمون صرف شارژ سرور میشد و از بین میرفت. بگذریم که جدای از کسب و کار، خودم هم مایههای غم رو داشتم. الحمد که گذشت.
بعدها روی خوب روزگار رو هم دیدیم. مهر همون سال سرور رو با قیمتی فوقالعاده خوب و خدماتی استثنایی به ایران منتقل کردیم. چند ماهی نگذشت که کسب و کارمون هم رونق گرفت و چند سالی خیلی خوب کار کردیم و اگر اضطرابی بود، اضطرابها و فشارهای طبیعی کسب و کار بود.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 6 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
همه چیز با «کار» مفهوم پیدا میکنه. «تفریح» در صورتی که «کار» داشته باشی معنی داره. اول و آخر هفته هم فقط در صورت کار کردن متفاوته.
میخوام فیلسوف بشم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
گرچه دیر وارد بازار کار شدم ولی به لطف خدا تونستم در طی چند سال با درآمد نسبتا خوب و سختگیری مالی، بعضی نیازهای اولیه زندگیم رو بر طرف کنم. نیازهایی مثل خونه که اگر حل نشه مدتهای مدیدی فکر و ذهن رو آشفته میکنه و درآمد خانواده رو میبلعه! اینها همهاش به لطف مشتریهای شرکت بود ولی متاسفانه چند وقتیه که چند تا از مشتریهای خوبمون رو از دست دادیم و بیتعارف اوضاع جالبی نداریم.
دوباره یاد روزهای اول کارم میفتم. روزهایی که در نبود چشمانداز روشن از آینده، در چنگال یأس افتاده بودم و حتی توانایی آرزو کردن رو هم نداشتم. خدا رو شکر میکنم و خوشحالم که اون روزها گذشته و نتیجهی سختیها رو دیدیم ولی الان دوباره حس اون روزها رو دارم. شروع کار جدید و یا زنده کردن کار فعلی خیلی سخته. امیدوارم این مشکل رو هم از سر بگذرونیم.
ولی به طور کلی کاش غم نان نداشتیم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
«برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده!»
منسوب به همینگوی
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 7 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
اگه یه روز بچهدار بشم، چه دختر و چه پسر ، سعی میکنم قوی بارِش بیارم. به جد تلاش میکنم که زندگی رو دو سه پله جلوتر از من شروع کنه. نه این که از خودم راضی نباشم ولی دوست دارم جلوتر از من باشه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 7 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
روزها و سالها چقدر سریع میگذرن. دو سال پیش هنگام یکی از خریدهای نوروزی، صحنهای پیش رویم تداعی کنندهی خاطرهای شد، به خودم گفتم «چقدر سریع یک سال گذشت» و امسال یاد اون تداعی افتادم و باز به خودم گفتم «از یادآوری اون خاطره هم دو سال گذشت!»
چشم به هم بگذاری دورهی ما تمومه بدون این که کاری کرده باشیم و اثری به جا گذاشته باشیم. توی دعاهایی که میکنم اغلب میگم: «خدایا طوری زندگی کنم که وقتی به عقب نگاه کردم پشیمون نباشم.» رضایت از زندگی برای من یه احساس درونیه و خوشبختانه هیچ ربطی به پول و مقام اجتماعی نداره. بزار مثالی بزنم: «ماه رمضان سال ۹۳ که فکر میکنم ۶ تیر تازه شروع میشد تنها بودم. بعد از افطار تا ساعت ۲ صبح توی اتاق قدم میزدم و فکر میکردم و چای مینوشیدم. خاطرهی چایهایی که نوشیدم و قدمهایی که زدم هنوز با منه و سرشار از لذتم میکنه. چیزی که تعریف و درکش برای دیگران احمقانه است!»
این روزها از این که با چیزهای کوچکی خشنود میشم به خودم افتخار میکنم. دلم میخواد باقی زندگی رو در راه ارضا همین «رضایت درونی» بگذارم. با چیزهای کوچک شاد بشم و هدفهای کوچک داشته باشم و به دیگران کمکهای کوچک کنم و البته چیزی از خودم به جا بگذارم.
امیدوارم سال ۹۷ سال خوبی برای همه ما باشه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
من به خاطر «تَکرار» و «رفع حصر» به روحانی رای ندادم ، گرچه برای خاتمی و موسوی احترام قائلم. به خاطر «ایران» رای دادم و به خودم و انگیزهی رایم افتخار میکنم. صرفا برای این که جایی ثبت کرده باشم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
امروز «برادران کارامازوف» رو تموم کردم. خیلی طولش دادم مخصوصا جلد دوم رو که بیشتر از بیست روز زمان برد. در یک کلام فوقالعاده بود. چقدر خوب شد تسلیم اصرارهای فرشته شدم و این کتاب رو خوندم.
داستایفسکی رو بر بالاترین قلهی داستاننویسی مینشونم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
امروز صبح توی خونه تنها بودم و همین طور عاطل و باطل دور خودم میچرخیدم که یکهو به سرم افتاد چیزی رو تعریف و با ضبط صوت موبایل ضبط کنم. از دیشب و آپگرید کردن اندروید موبایلم شروع کردم و با وضعیت کسب و کارم ادامه دادم و به عادت کتابخوانی یک ماههی اخیر رسیدم. در کل حدود هفت دقیقه صحبت کردم. بدون مِنُمِن کردن و شر و ور گفتن!
چیزی که در حین ضبط متوجه شدم سرعت بالای انتقال مطلب نسبت به «نوشته» بود. به ذهنم رسید که خاطرات روزانهام را در قالب فایل صوتی نگهداری کنم. معمولا هنگام نوشتن خیلی حوصله بسط دادن موضوع رو ندارم و چیزی رو که خیلی طول و تفصیل داشته باشه اصلا نمینویسم، مثلا برای روز عقدکنان احسان در دفتر خاطراتم نوشتم: «امروز عقدکنان احسان بود!» بدون هیچ توضیحی! حوصله نوشتن جزئیات رو نداشتم. اینجا در فایل صوتی قضیه فرق میکنه. صحبت میکنی و میری. همین فکر را هم به زبان آوردم و در اون فایل ضبط کردم.
تصمیم گرفتم برای ذخیرهسازی فایلها از یک سرویس انبارش اینترنتی مثل dropbox استفاده کنم ، هم در حافظهی یک سرویس معتبرند و هم از طریق ابزارهای مختلف قابل دسترسیاند.
کار رو به تاخیر ننداختم و همین بعد از ظهر اولین «روزگویی»م رو ضبط کردم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
شرکت در یک سال اخیر خوب کار نکرده. یکی از مشتریانِمون ۱۳۰ میلیون پول رو برداشت و رفت. جدای از این به خاطر قطع همکاریش افت درآمدی شدیدی هم داریم. در این مدت هر چه تلاش کردم دو تا شریکم رو به ادامه کار امیدوار کنم، موفق نشدم. گفتم پول ما حروم نبوده، برای بهبود کسب و کار همراه نمیشید لااقل خودی تکون بدید، تلاش کنید تا این پول رو زنده کنیم. نه تنها کاری نکردند که از روز اولی که طرف رفت تا همین لحظه میتونم تعداد حضورشون در شرکت رو با انگشتهای یک دست بشمرم! منطقشون هم اینه که ما سودمون رو بردیم و این ۱۳۰ تومن ضرر در اضافهی سوده و نه ضرر در سرمایه! هر چی براشون روضه میخونم که «بله! این منطق شماست که گوشیتون رو ساعت دو بعد از ظهر خاموش میکردید و ساعت ده صبح فردا توی شرکت روشن میکردید نه من که برنامهنویس اختصاصیش شده بودم، پنج سال یه مسافرت بیدغدغه نرفتم، در مترو و BRT که بودم جواب این آدم رو میدادم، شب جوابش رو دادم، زیر دوش حمام استرس تماس این فرد رو داشتم که باعث رنجشش نشم و آسیبی به کسب و کار نخوره. تمام این کارها رو من کردم و شما هم در سود حاصله شریک بودید. ولله که اون ۱۳۰ میلیون تا جایی که عقلم میرسه برای من یکی حروم نیست!»
شش ماه اول هر روز به شرکت میرفتم و سعی در پیدا کردن راهی جهت بهبود کسب و کار داشتم ولی خوب در یک جمع چند نفرهی مخالفخون یه نفر نمیتونه کاری کنه. اگر موفقیتی حاصل بشه همه خودشون رو شریک میدونن ولی اگر خدایی نکرده شکستی متحمل بشی زخم زبونها شروع میشه و هزار چیز برای توی سر زدنت پیدا میکنن. اگر خدایی نکرده این شکست جنبه مالی هم داشته باشه که دیگه واویلا. اینه که جسارت انجام کار رو از آدم گرفتن. در شش ماه دوم دیگه دفتر نرفتم و کارهام رو از راه دور انجام میدم. کجدار و مریز جلو میریم تا ببینیم کارمون سرانجام به کجا میکشه.
شش سال گذشته هیچ وقت مخالفتی با همکارم نداشتم. همیشه تمام تدابیرش رو تایید کرده و پسندیده بودم، ولی دیروز جلوش ایستادم و نه گفتم و فهماندمش که دلخورم و خستهام کردن.
یه مبلغی توی حساب شرکت است که دیروز همکارم گفت تقسیمش کنیم. مخالفتی نکردم. ولی درخواستی ازم کرد که باعث راه افتادن گفتگویی شد. من هم شکایتم رو متوجه همکار سوم کردم و چیزهایی گفتم که میدونه مخاطب اونها خود او هم هست. گفتگو با سوال او شروع شد و تقریبا این گونه بود:
- درصد همکار دیگهمون رو چقدر بریزیم؟
+ همونقدر که سهمشه.
- ولی ممکنه که ناراحت بشه. من میگم یک مقدار درصدش رو بیشتر در نظر بگیریم.
+ من در یکسال گذشته لااقل شش ماهِش رو میرفتم شرکت و تلاش میکردم که کسب و کار رونق بگیره. رفیقمون هم میخواست بیاد و تلاش کنه. از طرفی با توجه به تخصص هر کدوم از ما که ما رو دور هم جمع کرد و شرکت رو تشکیل دادیم زنده کردن اون ۱۳۰ میلیون وظیفهی اون بود. چه کاری انجام داد و چه تلاشی کرد؟ حالا من چرا باید ضرر مضاعف بکنم که اون دلخور نشه؟
-ولی یکسال گذشته حقوق ندادیم بهش.
+ خوب من هم حقوق نگرفتم . خود من چند بار به شما گفتم که دارم سود بانک میخورم. چند بار گفتم حس خوبی از زندگی کردن با سود بانک ندارم؟
- حق کاملا با توئه و من جوابی ندارم که بدم ولی بیا هر کدوم از سهم خودمون فلان مبلغ رو کم کنیم و به اون اضافه کنیم.
+ مبلغی که شما میفرمایید سود سه ماه شرکته. یعنی من سه ماه دیگه باید بدوم تا این بذل و بخشش رو جبران کنم! اون هم تازه به شرط این که شرکت سه ماه دیگه هنوز وجود خارجی داشته باشه!
- مبلغی که باید برای هر کدوم واریز کنیم رو گرد میکنم و خرده رو به سهم اون اضافه میکنم. موافقی؟
+ نه. اون ۶۰۰ تومن پول پر کردن یه دندونه.شاید قبلا خیلی رقم بالا و ارزشداری نبود ولی الان حاضر نیستم حتی یک ریال خسارت بدم به خاطر آدمی که در یکسال گذشته یک قدم به نفع من و خودش و شرکت برنداشته. نگران کاهش درآمدش از شرکته؟ میخواست خودی تکون بده و همراه بقیه بشه. من اون قدر پول ندارم که بخوام رضایت افراد رو با پول به دست بیارم.
- نمیخوام توی معذوریت بذارمت. حق داری.
و این بود گفتگوی او با همکارش که منم. همکاری که در پنج سال از همکاری در مقابلش چون و چرا نکرد و همیشه موافق تمام نظراتش بود.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
امروز آخرین جلسهی ترمیم دندونهام بود. روکشِ دندونِ آسیای پایین سمت چپ رو چسبوند و تموم شد. دندونها به خرج افتادن و شاید تا چند سال دیگه جاهای دیگه هم اضافه بشن. به زبون بی زبونی میگن «هوشیارباش که زمان میگذره و باقی عمر رو دریاب.»
فکر میکنم این قصه از مثنوی مولویه که «روزی صاحبخونه به خونهش میگه هر وقت خواستی خراب بشی به من خبر بده! یه روز یکدفعه خونه خراب میشه و صاحبخونه رو حسابی گرفتار میکنه. با عصبانیت به خونه میگه مگه قرار نشد وقتی خواستی خراب بشی به من بگی؟ خونه میگه دیگه چطوری بهت بگم؟! سقفم چکه کرد، اعتنا نکردی، گچ سقفم ریخت اعتنا نکردی، کاهگل سقفم اومد پایین اعتنا نکردی. اینها همه من بودم که بهت میگفتم میخوام خراب بشم و تو توجه نکردی!»
واقعا هم همین طوره. باقی عمر رو دریابم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
متاسفانه هواپیمای ATR شرکت آسمان که امروز صبح از تهران به یاسوج پرواز کرده بود سقوط کرد. گویا پنج صبح میپره و در حدود ساعت شش از صفحهی رادار ناپدید میشه.
ساعت ده و نیم بود که خبرگزاری فارس خبر ناپدید شدن و اندکی بعد خبر سقوط آن را مخابره کرد. اول با شیطنت اعلام کردند که «یک هواپیمای ATR پسابرجامی سقوط کرد» هر چند خیلی سریع روشن شد که هواپیما ۲۵ سال سن داشته و بعد از مدتی زمینگیری، تعمیر اساسی شده و دوباره به پرواز دراومده.
یاد روزهایی افتادم که دولت مشغول مذاکره با بوئینگ و ایرباس و ATR بود. تندروها در کشور چه بلوایی که راه نینداختند! مدام صحبت از این بود که «شما به جای اشتغال برای جوانان ایرانی، اشتغال برای جوانان اروپایی و آمریکایی درست کردید!» در کشوری که هر از گاهی یک هواپیما سقوط میکنه وقیحانه مدعی بودن «خرید هواپیما اولویت صدم کشور هم نیست.» و به طعنه میگفتن «بچهمون ازمون پرسیده بابا ما هم میتونیم سوار این هواپیما بشیم؟!» روحانی در مصاحبهها و سخنرانیهاش مثل اینکه باید برای یه «کودکسال» توضیح بده میآمد و میگفت «با این هواپیماها مشهد میرید، کربلا و سفر حج میرید و ...» تا این احمقها کمتر فشار بیارن و دست به خرابکاری نزنن.
امروز که هواپیما افتاده همونهایی که مخالف برجام بودند و خرید هواپیما را اولویت صدم کشور هم نمیدونستند شرمآورانه میگن «پس کجا رفت نتایج برجام و ایمنی پروازها!» عاشق سر و صدا هستن و افشای دروغها هیچ اهمیتی براشون نداره. بعد از این که سن هواپیما و فرسوده بودنش فاش میشه خیلی راحت دروغ دیگه و ابزار فشار دیگهای میسازن.
این صحبتها جای ۶۶ جانباختهی این سانحه رو برای خانوادههاشون پر نمیکنه. پشت سوگواریهای پر سروصدای فضای مجازی هم هیچ عمقی نیست. بیشتر به سروصدای یک مشت دیوانه شبیهه! به سرعت سر برمیکنه و به سرعت فروکش و هیچ نتیجهای گرفته نمیشه و هیچ تجربهای که مفید به حال اجتماع باشه و باعث بلوغ رفتار مردم در شبکههای مجازی بشه اندوخته نمیشه. از حال و احوال حاکمیت هم که البته بیخبرم. نمیدونم آیا باعث میشه در امور مربوط به زندگی و امنیت مردم رقابت رو کنار بذارن یا نه. خدایا برای این کشور و این مردم خیر بخواه!
اما سر ظهر این توئیت بههمم ریخت. جمله آخر آتشم میزنه و نمیتونم حسی رو که دارم بنویسم و اشک به چشمم میدَوِه. پیش مامان نزدیک به آبروریزی بودم ولی خودم رو با سرفه و القای سرماخوردگی جمع کردم. حس یه بهت در این بچه ست. هنوز مرگ رو درک نکرده و خیلی هم زوده که درک کنه و البته یه عمر باید با این سانحه که پدرش رو ازش گرفت زندگی کنه. شاید در همون لحظه تصمیم گرفته کاری بکنه و بعدها برای باباش تعریف بکنه! و البته یه معصومیت فوقالعاده و در عین حال شاید یه درماندگی هم در حرفش باشه. شاید هم معصومانه به عدالت باور داره و فکر میکنه عدالت پدرش رو براش میاره. گفتم که! نمیتونم توضیح بدم. میترسم که بیشتر بنویسم. این موقعیت، جای شعر گفتن و ادبی بافتن نیست. ولی حرفش در اون لحظه ویرانم کرد.
چرا در حالات اون پسرک ریز شدم؟ من هم پدرم رو از دست دادهام. البته نه در حادثه. شاید به علت این که تجربه زندگی بعد از پدرم رو داشتم به خودم جرات دادم در مورد او بنویسم.
خدایا! ساکنِ دلِ این دوست ندیدهام شو و مصیبت دیدگان این فاجعه را صبر ارزانی دار!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
با سلام کردن هیچ مشکلی ندارم و در خیلی مواقع پیشقدم این سنت پیامبرم! لبخندی دوستانه میزنم و سلام میکنم و یا جواب سلام میدم و اگر دست بدیم به گرمی دستش رو میفشارم. کوچیک و بزرگ هم نداره. گاهی که فاصلهای چند ساعته بین دیدارمون میافته تجدید سلام میکنم. یک بار کسی بدون اینکه بدونه من طرفدار این شیوهی رفتارم گفت بعضیا مثل دهاتیها هر بار همدیگه رو میبینن سلام میکنن و من بهش گفتم «خُب بهتر از اینه که مثل گاو همدیگه رو نگاه کنن!»
فقط یک استثناء وجود داره و اون هم یکی از همسایگانمون در بلوک مجاوره! بندهی خدا اصلا آدم بدی نیست ولی نمیدونم چرا شانزده سال پیش که اومدیم به خونهی فعلی به نظرم «لات و لوت» اومد و بهش سلام نکردم که نکردم!
بنگاه املاک داره و محل کارش هم توی همین محلهست. سر کار میرم میبینمش! از سر کار میام میبینمش! خرید میرم میبینمش! هیچ راه گریزی ازش ندارم. هر بار باید خودم رو به چیزی مشغول کنم تا از کنارش بگذرم. اگر توی خیابون و فضای باز باشه، از دور که ببینمش میرم سمت دیگه و با فاصله ازش میگذرم و اگر زمان برای این کار نباشه چند قدمی که باهاش فاصله دارم سریع از سرِ شونههام، نگاهم رو میخکوب میکنم به چیزی، مثلا توجهام به چیزی جلب شده و همون جور از کنار طرف میگذرم! اگر هم در فضایی به عرض «کوچهی آشتیکنان» قرار بگیریم نگاهم رو میندازم زمین و نزدیکهاش که رسیدم دست میبرم به یقهی لباسم و مشغول ور رفتن با یقهم میشم، مثلا دارم مرتبش میکنم! و این جور از کنارش میگذرم.
یه مرد معمولیه. این روزها که نگاهش میکنم ظاهرش کاملا معقول و مناسب یه مرد چهل و چند سالهست. پرکار و مردمدار. اگر بهار و تابستون باشه مدام توی باغچهی جلوی بلوک مشغول ور رفتن با درختها و آب دادن اونهاست. توی باغچه، آلاچیق ساخته و زیرش میز گذاشته و چند کُندهی درخت به عنوان صندلی دور میز چیده. همین چند هفتهی پیش که برف نسبتا سنگینی اومد دیدم یه چوب بلند دست گرفته و چند تا از جوونها رو هم به کار گرفته و داره برفِ رو شاخهها رو میریزه تا درختها سبک بشن. یک مسئولیتپذیری فوقالعاده از یک شهروند بیادعا که واقعا تحت تاثیرم قرار داد.
توی سه سال اخیر چند بار اقدام به گرفتن سلام از من کرده! شاید توهم توطئه باشه ولی فکر میکنم گرفتن سلام از من رو برای خودش یه پیروزی میدونه! یه بار از کنارش رد شدم. با صدای بلند گفت «سلامٌ علیکم»! چارهای نبود، آروم گفتم سلام و گذشتم. یک بار دیگه هم جایی سلام کرد که به فاصله کمی از من ، چند نفر آشنا هم ایستاده بودن. وانمود کردم که مثلا با اونها بودی و سریع جیم شدم.
حقیقتا این وضعیت برام به صورت یه «چالش منطقهای» در اومده! طوری که هر بار توی محل قدم میزنم هیچ بعید نیست که باهاش روبرو بشم. و هر حیله و نیرنگی بزنم باز هم دردی از خودم دوا نمیکنه. احساس خجالت و شرمندگی باهات میمونه. پایان دادن به چالش کار سادهایه ولی چیزی که سختش میکنه شانزده سال پافشاری بر کار اشتباهه. این که اگر فردا بهش سلام کنم طرف پیش خودش نمیخنده که «این چطوری خوابنما شد و به فکر سلام و جواب سلام افتاد؟»
ولی این رسم غلط رو میشکونم. شاید خیلی زود!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
حدود ساعت چهار صبح بود که خوابیدم . «علی کریمی» در برنامه نود با «ساکت» مناظره میکرد. اخبارش رو از توییتر دنبال میکردم. قاطبهی مردم طرفدار علی کریمی بودن و با مناظره سال ۸۸ «میرحسین» و «احمدینژاد» مقایسهش میکردن. یه جوگیری تمام عیار!
علی کریمی با توجه به استعداد فوقالعادهای که داشت نهایتا میتونم بگم یه بازیکن متوسط از آب در اومد. فردی به شدت تنبل که هیچ کاری رو تموم نمیکنه. کاملا برعکس علی دایی. دایی استعدادی نداشت. پنج متر هم نمیتونست توپ رو حمل کنه ولی با پشتکار زیاد بازیکن فوقالعادهای شد.
کریمی در صحبتهاش به کیروش و قرارداد و مرخصیها و مربیهایی که با او کار میکنن تعریضی داشت. کیروش هم با پیامکی که به فردوسیپور زد جوابش رو داد و coward خطابش کرد. عادل این لغت رو «بزدل» ترجمه کرد. انگلیسی من زیاد خوب نیست ولی شاید میشد coward رو «ترسو» ترجمه کنه. این حرف باعث یه سری حملات به کیروش هم شد.
کریمی نماد خشم فروخفته مردمه. هیچ تدبیر و کارآمدی پشت این نماد نیست ولی مردم به خاطر نفرت از طرف مقابل پشتش متحد میشن. تمام ضعفهاش رو توجیه میکنن و حتی بزرگترین نقطه قوت طرف مقابل که حفظ و اختیار دادن به کیروش و البته نتیجه گرفتن ازو باشه رو به شدت تخریب میکنن.
به علت شرایط نه چندان جالب اجتماعی مملکت، ایران کشور امتیازات مفت شده. طرف کمکاری و عدم توانایی در زمین فوتبال رو با یه اظهار نظر در مورد «حضور زنان در ورزشگاه» جبران میکنه و یه امتیاز درشت و مفت به کیسه خودش میریزه و مردم یادشون میره که سالها بزرگترین درخواستشون از کیروش عدم دعوت از او به تیم ملی بوده! بسیاری از افرادی که قهرمانان ما شناخته میشن نه بخاطر «متن کار» بلکه به خاطر «حاشیههای کار» معروف و بزرگ شدن.
اگر احتمال سقوط فعلیمون ۵۰ درصد باشه با انتخاب امثال علی کریمی ۱۰۰ درصد میشه و متاسفانه حتی چهرههای مدعی هم متوجه توخالی بودن چنین افرادی نیستن و یا بخاطر نفرت از طرف مقابل خودشون رو به تجاهل میزنن. علی کریمی و مناظره دیشب اصلا مهم نیست ولی وضعیت صحنه به طور کلی ترسناکه!
میترسم نه برای فوتبال بلکه برای کشور!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
وقت زیادی از شبانهروز پیگیر اخبار مملکتَم. از کشور چیزی عاید ما نشد ولی غصهش رو زیاد خوردیم. این جمله گویا از «محمد اسلامی ندوشن»ست که میگه «اگر نمیتونید برای ایران کاری کنید لااقل غصهش رو بخورید» و من واقعا غصهی این کشور رو زیاد میخورم. خدا عاقبت ما و این کشور رو بخیر کنه. تمامیت ارضیش رو حفظ و مردمانش رو شادمان کنه.
هیچ وقت عضو سازمانیِ هیچ گروه و دستهای نبودم. منتی نه به سر کسی دارم و نه حتی به سر خودم. روحیهی من اجتماعی نیست. نمیتونم عقاید خودم رو نادیده بگیرم و با یه گروه جلو برم. البته آرمانگرای گوشه نشینی هم نیستم. به گروههایی احساس نزدیکی میکنم. عقایدشون رو مفیدتر به حال کشور میدونم. بهشون رای میدم و بعضی وقتها هم حسابگری میکنم و همراه کسانی میشم که خسارت کمتری بار میآرند! گذشتهای که بر کشور رفته رو یادمه. زود از اصلاح امور خسته نمیشم و شرایط کشور و فشارهای موجود روی رئیسجمهور رو درک میکنم. اگر قولی رو نتونه عملی کنه به تمسخر و نومیدی روی نمیآرم و کارهای کردهش رو کوچک نمیشمرم.
خیلی اهل شبکههای اجتماعی نبودم. جز یکی دو ماه هیچ وقت در فیسبوک حضور نداشتم. اون یکی دو ماهه هم به خاطر کسب اطلاع از یکی اونجا بودم! دو ماهی رفتم کلوب. اونجا در جمع دوستانی شعردوست دراومدم. شعر پست میکردن و شجریان به اشتراک میذاشتن. چند وقتی بودم و بیخبر خارج شدم. در اینستاگرام هم یه عکس گل گذاشتم و بعد اَپِش رو از تبلت و گوشی پاک کردم. اظهار مداوم «خوشبختی» و «باحالی»یِ ساختگی به نظرم خیلی احمقانه اومد. فضای من نبود.
ماهیت توئیتر فرق داشت. جای کسب خبر بود. هر پست، اول ۱۴۰ کاراکتر و بعد ۲۸۰ کاراکتر شد. مطلب رو میبایست مختصر و مفید بگی. البته چند بار از این فضا هم فاصله گرفتم ولی باز برگشتم. چهرههای سیاسی مورد وثوق جامعه اینجا هستن. جناحهای مختلف هم هستن و اگر پیگیری کنی میتونی تا حدودی بفهمی در سر هر کسی چی میگذره.
اما توئیتر، دیگه توئیتر سابق نیست. این روزها همه شدن وابسته. فهمیدنش هم سادهست. چند وقتی که توئیتهاشون رو بخونی میفهمی کی فردی توئیت میکنه و کی سازمانی. یه گروه وابسته به سازمانهای جمهوری اسلامی، یه گروه سلطنتطلب، یه گروه مجاهد. تا دلت بخواد اکانتهای فیک و یه شبه مثل قارچ درمیآن و همه در حال فحاشی. افراد مستقل و شناخته شده با هر اظهار نظری زیر ضرب فحاشی کاربران فیک میرن به طوری که همین دو روزه لااقل دو نفر اکانتشون رو بستن و رفتن و بسیاری رو خوندم که در فکر ترک توئیترند.
فضای توئیتر خراب شده و این فضا در صورت تداوم قابل تحمل نیست. اگر «سازمانیافته»ها نرن که نخواهند رفت سرنوشتی بهتر از «بالاترین» در انتظار توئیتر نیست. «مجاهد»ها و «سلطنتطلب»ها عملا «بالاترین» رو نابود کردند.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
سرگرم ذخیرهی محتویات وبلاگم در سالهای ۸۱ و ۸۲ و ۸۳ از آرشیو اینترنت شدم. گوگل کروم یه پلاگین داره که از کل صفحه عکس میگیره. ثبتیات روزانهم که برای حدود ۷۰ روز از سال ۸۱ بود و در قالب پنج صفحه و به صورت دستی کدنویسی کرده بودم رو راحت ذخیره کردم ولی چون آرشیو وبلاگم به صورت هفتگی بود ، وسطش حوصلهم سر رفت و دست از کار کشیدم. بعدا بقیه رو هم ذخیره میکنم.
این وسط یه چیزی هم پیدا کردم. سال ۸۱ بعد از فوت بابا آقای کاویان شد رئیس مدرسه و ما براش یه لوح به عنوان تبریک و یادگاری بردیم. اون روزها تازه با HTML آشنا شده بودم و هر کاری که بهم میدادی در قالب صفحه وب و با کدهای HTML می نوشتم! وظیفهی تهیه این لوح با من بود و بعد از گرفتن متنش از بقیه، این رو درست کردم و بعد بردم انقلاب و پرینت رنگی گرفتم. چیز فوقالعاده آبرومندی دراومد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
زندگی کمکم به آدمهای روراست یاد میده اگر دغلباز نمیشن لااقل هر راستی رو هم به زبون نیارن. کاملا در مورد خودم صدق میکنه و دارم از این تجربهی جدید لذت میبرم.
سادهست! حوزهای فقط برای خودت داشته باش.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
آمدم به این جا. گرچه من بنویس نیستم! قالب وبلاگ بر مبنای قالبهای قدیم بلاگره. یک مقدار سر و سامون دادم بهش و البته باید رنگش رو هم عوض کنم. تیره است و من رنگ روشن دوست دارم. زدم وبلاگم در بلاگفا رو حذف کردم. مغزم داشتن چند تا صفحه رو نمیکشه!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
ساعت ده صبح فِلَشَم رو برداشتم و رفتم خونهی خودم. پنجشنبه است و خیالم تقریبا از کار راحت بود. به قصد دیدن فیلم رفته بودم و کتابی برای خوندن نبردم. به محض رسیدن فلش رو به تلویزیون زدم و به تماشای «هامون» نشستم. کارگردانی شده توسط «داریوش مهرجویی» و بازی «خسرو شکیبایی» و «بیتا فرّهی»، محصول سال ۱۳۶۸.
آدم «فیلمبین»ی نیستم. اصلا به طور غیرطبیعی «فیلمنبین» هستم. شاید آخرین چیزی که همراه بقیه به طور کامل دیدمش «امپراتور دریا» بود و آن هم سال ۱۳۸۷. یادم نمیاد که CD بود یا DVD ولی هر چی بود ۱۶، ۱۷ حلقه بود و همراه بقیه شبی چند قسمت نگاه میکردم. بعدها «جومونگ» رو دانلود کردن و بعدش هم «امپراتور بادها» که من هیچکدوم رو نگاه نکردم. گذشت زمان و عوض شدن ذائقه فیلم اهل خانواده هم نتونست من رو وادار به فیلم دیدن کنه.
چند وقت پیش که تعرفههای اینترنت عوض شد و اوضاع اینترنت ADSL خونه بهتر شد، آخر قرارداد ماهانه دیدم حجم خیلی زیادی از اینترنت باقی مونده، به همین خاطر برای تموم کردن حجم افتادم به دانلود فیلمهای ایرانی. خیلی دانلود کردم. دانلود یه گیگ تقریبا یه ربع طول میکشه که زمان خیلی کمیه، بهمین خاطر من هم فقط نگاه به فیلم میکردم و اگر کارگردان و یا بازیگرانش رو میشناختم دگمه دانلود رو میزدم!
تعریف کردن از «هامون»، بازیگرها و دیالوگهاش به یه جور «ادا بازی» تبدیل شده و به همین خاطر از مدتها قبل دوست داشتم این فیلم رو ببینم. نه اینکه من هم ادا دربیارم، برای اینکه بفهمم بقیه در مورد چی حرف میزنن. دیدم. حس اولیهام عدم خستگی بود، اینکه متوجه گذشتن دو ساعت زمان فیلم نشدم. ولی احساس میکنم باید یک یا دو بار دیگه هم فیلم رو ببینم تا بتونم داستان فیلم رو برای خودم حلاجی کنم، تا ببینم میتونم برای سیر حوادث دلیل معقولی ببینم و اینکه آیا داستان فیلم «شعارزده» نیست. به هر حال تجربهی خوبی بود.
باز هم فیلم خواهم دید و باز هم اینجا خواهم نوشت. فیلم بعدی لیستم «لیلا»ست. تا چه پیش آید!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
ساعت شش و نیم (چهارشنبه ۱۸ بهمن) وقت دندون پزشکی داشتم. مطابق همهی قرارهام در زندگی زودتر رسیدم. دور تا دور اتاق انتظار نشسته بودن. تا ساعت هشت و ربع نوبت من نشد و جالب اینکه بعد از ورود من به مطب برخلاف روال گذشته غیر از یک نفر مراجعهکنندهی دیگری نیومد! کارها میتونست سریعتر پیش بره ولی یه پسر جوونی بود که دکتر با راهانداختن هر مریضی اون رو به داخل فرامیخوند و مشغول به درمانش میشد. اینجوری اگر چهار نفر جلوی من بودن شما انگار کن هشت نفر بودن. بعدا که دکتر داشت دندونم رو برای روکش قالبگیری میکرد متوجه شدم از بستگانشه و در صف اعزام به خدمت سربازی و اینکه «بره آدم شه و برگرده».
ساعت هشت و ربع نشستم زیر دست آقای دندون پزشک. در دهه پنجاه زندگیه. یکی از دفعات قبل با یه مریضش که صحبت میکرد سنش رو گفت و ما توی اتاق انتظار شنیدیم. سر حال و صمیمی با صحبت کردنی آرام. از اینهایی که تا حالا قند توی دلشون آب نشده. همون شخصیتِ رفتاری که من دوست دارم باشم ولی نیستم. زن دکتر هم توی اتاق بود. قبلا چند بار توی مطب دیده بودمش. گرچه هر دو همسالند ولی مَرده جوونتر مونده. شاید هم به خاطر آرایش زیادی که میکنه باعث شده که مَرده رو جوونتر ببینم.
امروز جلسه اول از سه جلسهی لازم برای روکش کردن دندان آسیای سمت چپ پایینم بود. دور دندان را تراشید و بعد قالب گرفت. دندان عقلم را هم که پریروز ترمیم کرده بودم و یک مقدار بلند بود و اذیتم میکرد را هم مقداری تراشید. الان خیلی بهتر شده. جلسه بعدی برای «پرو» و جلسه بعد هم نصبش انشاءالله.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
فونت وبلاگ رو به «وزیر» تغییر دادم. یقینا زیباترین قلم فارسی است که تا حالا دیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
یه فروشگاه پر ترافیک پیدا کردیم و درخواستهای اولیهاش را اجابت کردیم! انشاءالله زمان رونق کسب و کار برسه. یک سال کم ترافیک رو سپری کردیم ولی مشمول لطف خدا بودیم و الحمدلله کسب و کار «کج دار و مریز» جلو رفت.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
اَپ بلاگر رو نصب کردم و این تست رو انجام میدم. الان منتظر کنفرانس مطبوعاتی روحانی هم هستم. یک ساعت پیش رفتم به ماشینم در پارکینگ سر زدم و بعد رفتم خانهام و نماز خواندم و سریع برگشتم. آنتن تلویزیون درست نیست اونجا و اینترنت هم ندارم که مثلا از «آیو» بتونم تلویزیون ببینم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
خوش به حال این دندونپزشکی که من میرم پیشش! من یکی تا حالا دو تومن پیاده شدم. دیروز که اونجا بودم برای بعد از عید وقت میداد، اینقدر مراجعهکننده داره.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
خوب! امروز بالاخره اومدم اینجا و کلی سر و کله زدم با بلاگر. نسبت به قدیم کلی فرق کرده. تازه متوجه شدم چقدر الکی وبلاگ درست کردهام و بعد از یه پست ولشون کردم! انشالله که اینجا خواهم نوشت.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 10 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
علیرغم اینکه در مسیر زندگی همراه بقیه جلو رفتهام ولی تاکنون هیچ وقت از خودم راضی نبودهام. علتش اینه که آدم منعطفی نیستم. نمیتونم از دقایق پرت زندگیم استفاده کنم. اگر قرار بر انجام کاری در یک ساعت بخصوص باشه بیکار مینشینم تا اون ساعت برسه و مشغول انجام اون کار بشم! چه بسیار کارهای معضل گونهای که بارها عقب انداختمشون و وقتی بالاخره سروقتشون رفتم در چند دقیقه حل شدن. در این جور مواقع آه از نهادم بلند میشه که آیا واقعا این چند دقیقه ارزش این همه خوراک فکری رو داشت؟ ولی دریغ از عبرت گرفتن!
چند وقت پیش یکی در توییتر درخواست کرده بود که یه پرسشنامه در مورد «اهمالکاری» رو پر کنید. به قصد پر کردن رفتم. شاید حدود 5 صفحه بود و توی هر صفحه 10 تا سوال 4 گزینهای. شروع کردم به جواب دادن. به پایان صفحه که رسیدم متوجه شدم در تمام سوالات گزینه 4 رو انتخاب کردم، گزینهای که در تمام سوالات دلالت بر این میکرد که کارم را تا آخرین لحظهای که جا داره عقب میندازم! دیدم خیلی ضایعست. قید جواب دادن به سوالات را زدم و صفحه را بستم.
به این ایراد خودم خیلی خوب واقف بودم. قبلا چند بار به همکارم که خیلی با هم صمیمی هستیم در مقام شوخی گفته بودم که: «من کار رو با دستم تا جایی که میدونم امکان داره به عقب پرت میکنم!» این جمله مختصرترین چیزیه که میتونه تنبلیم رو توصیف کنه.
شاید علت اهمالکاری من رشتهای است که خواندهام، کامپیوتر و نرمافزار! عمده شاغلین این رشته آدمهای بدقول و «پشتگوشانداز»ند!
نمیدونم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 10 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
چهارشنبه 29 آذر، ساعت یازده و بیست و هفت دقیقهی شب تهران لرزید. چیزی که من در عالم غافلگیری حس کردم دو لرزش با فاصلهی خیلی کم از همدیگه بود. لرزش اول نیمخیزم کرد و نگاهی به لامپ انداختم که تکان میخورَد یا نه و بلافاصله لرزش دوم. زلزله صدا هم داشت. صدایی پر هیبت و زیر و رو کننده، صدایی که میفهماند ضعیفتر از چیزی هستی که تصور میکنی. این چیزی است که الان بخاطر میارم.
درنگ نکردم. شک نداشتم که اول باید لباس بپوشم و لباس را هم تکمیل و گرم بپوشم. بعد سوییچ ماشین را برداشتم. خیلی دنبال کارت بانکیام گشتم و بالاخره پیداش کردم. کارتملی و مدارک ماشین را هم برداشتم. «اینه زندگی!» و «چقدر فکر کار و پول بودی؟» مدام در ذهنم رژه میرفت. حالت تمسخر بهم دست داده بود. من قطعا نه آدم «پولدار»ی هستم و نه «در تلاش برای پول در آوردن» ولی فکر کسب و کارم بخش زیادی از زندگیم رو پرکرده.
مادرم و خواهر کوچکم هم کولهی نجاتشون! رو آماده کرده بودند. خواهر بزرگم در خانه ماند و ما به عنوان آخرین خانواده به پایین و میان جمع همسایهها رفتیم! زنها در پاگرد طبقه اول تجمع کرده بودند و مردها جلوی در. چند دقیقهای بودیم و صحبت کردیم و بعد بالا آمدیم که خواهرم گفت: «تلویزیون اعلام کرده احتمال اینکه این زلزله، پیشلرزهی زلزلهی اصلی باشه بسیار زیاده و مردم شب بیرون باشند.» دیگه وقتی خواهرم بترسه یعنی شب رو باید بیرون باشیم!
ساعت از دوازده شب گذشته بود. ماشین را توی پارکینگی نزدیک خونه میزارم. رفتم و دیدم خوشبختانه بخاطر زلزله باز کرده. توی خیابان فرعی کنار ساختمان پارک کردم و در ماشین مستقر شدیم و فقط یکبار رفتیم و پتو آوردیم.
خیابان اصلی بسیار شلوغ شده بود و تنها قانون خیابان فرعی ما که یکطرفگی و ورود ممنوعی آن از خیابان اصلی بود به کرات شکست! قبلا به ندرت دیده بودم که این اتفاق بیفته و ترسیدم که اگر خدایی ناکرده زلزله بیاد و نظم بشکنه، ما مردم تحت نظارت هیچ قانون «خدا وضع»و «بشر وضع»ای در نخواهیم آمد
خدا رو شکر تا وقتی دور و بر شلوغ بود زمان به سرعت میگذشت ولی کمکم که مردم و ماشینها رفتند و خیابان خلوت شد دیگه غیر قابل تحمل شد ولی از طرفی کسی هم مسئولیت بزرگ «بازگرداندن بقیه به زیر سقف» را به عهده نمیگرفت لذا تا یک ربع به همدیگه میگفتیم: «برگردیم حالا؟ من نمیدونم! حالا چیزی هم تا صبح نمونده!» ولی بالاخره برگشتیم. ماشین رو بردم و در پارکینگ گذاشتم و یک پتو را هم محض احتیاط گذاشتم در ماشین بمونه.
فضای باز کنار خیابون اصلی متعلق به شهرداریه. موقع برگشت دیدم درش را باز کردهاند و ماشینهای زیادی آنجایند. گوشه خیابان هم تقریبا پر بود از ماشینهایی که پارک بودند.
ساعت پنج و نیم در خانه بودیم. نماز را در حالی اقامه کردم که بنیاد زندگی را سست دیدم! ساعت شش، توکل بر خدا گویان خوابیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 11 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
سال 81 بود که در وب گردی گذرمون افتاد به یه وبلاگ. اون وقت نمیدونستم بهش میگن وبلاگ. برادر بزرگم شیوه کار این صفحات را برایم توضیح داد: «مطلب ارسال میکنی و بعد وقتی مطلب جدید رو ارسال کردی میاد و بالای مطلب قبلی میشینه! بعد افراد میتونن بیان و در مورد مطلبت نظر بدن.»
برادرم زرنگتر از من بود و وبلاگ زده بود. بعدها وبلاگش رو پیدا کردم. اینجاست. قرار بوده که اینجا بنویسه ولی سه روز بعد در 9 تیر (برای اینکه تصور دقیقتری از روز داشته باشی روز فینال جام جهانی 2002) بابا سکته قلبی کرد و در بیمارستان بستری شد و 14 تیر از دنیا رفت. رشتهی امور کلا بهم ریخت. رفتن بابا سرنوشت ما رو عوض كرد و همهی ما آدمهای دیگهای شدیم. هنوز هم بعضی وقتها که گذرم به صفحهای که برادرم میخواست توش بنویسه میفته قلبم فشرده میشه.
اما خودم بعد از بابا نوشتم. چند وقتی توی پرشین بلاگ و بعد در بلاگاسپات که اون موقع قابلیت ftp کردن به دامنه ی شخصی داشت. موتورهای جستجو خوب نبودن و شایع بود که فقط صفحات html را ایندکس میکنن. به همین خاطر بلاگاسپات امتیاز بالاتری داشت. البته نرمافزار مووبل تایپ هم بود که من نه سوادش را داشتم و نه پول خریدن دامنه و هاست را. دامنهی رایگانی در سایتی به نام boomspeed گرفتم. سایت خوبی بود. فضای خیلی کمی در اختیار شما میگذاشت ولی در صفحات سایت تبلیغ نمی انداخت. از طریق بلاگاسپات وبلاگ مینوشتم. صفحات هم موقع پابلیش شدن روی دامنهی رایگان خودم مینشست. هم بازی میکردم و هم مینوشتم. نوشتههایم چیز ارزشداری نبود.
پریروز از طریق آرشیو اینترنت وبلاگ و یادداشتهای روزانه ام را پیدا کردم. یادداشتهای روزانهام برای 14 روز بعد از فوت باباست. از اول مرداد تا هفتم، هشتم مهر 1381. سرسری یادداشتها را خواندم. دوباره مثل روز اول بهم ریختم و صفحات را بستم. فرصت کنم باید این صفحات را در لپتاپ ذخیره کنم. علی رغم اینکه حس خوبی برام نداره ولی خلاصه دورهای از زندگیمه. سر جمع دو سالی در وبلاگ نوشتم و بعد تموم شد. به طور کل هیچ وقت شخصیت خیلی اجتماعی نداشتم.
الان تصمیم گرفتم دوباره بنویسم . همین امور روزمرهای که اتفاق میفته. از کسب و کاری که به لطف خدا هست و از چیزهایی که میبینم و میشنوم.
نوشتن مهمه ، حتی اگر من ننویسم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ بچه-تفرش-بلاگ-اسپات
شاید در اینجا بنویسم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 7 سال 1 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
آیا اینجا خواهم نوشت؟ نمیدونم ولی سعی میکنم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 2 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت پنج و نیم بیدار شدم و ساعت شش از خانه خارج شدم و ساعت هفت و نیم در صفر یک بودم. البته بگویم که شخصی رفتم ولی لباس استتار را همراه برده بودم. در صفر یک مجبور شدم که لباس استتار را بپوشم و چنین کردم.
احسان طباخی با لباس شخصی آمده بود، البته همراه من نبود. من در توی یگان از زبان احسان صادقیان شنیدم و مجبور شده بود همان پشت در بماند و وکالت داده بود به صادقیان که برای او را هم بگیرد و گمان کرده بود که من هم نمیروم و اسم مرا هم در وکالت نامه نوشته بود!
خلاصه معطل شدیم در توی یگان. من که صبحانه نخورده بودم به بوفه رفتم و بیسکوییت گرفتم و خوردم. صبحگاه امروز فقط سازمانیها بودند و خیلی کوچک برگزار شد. من از پشت صندلیهای آبی شاهد بودم.
امریهها که آمد حال خیلیها گرفته شد. خود من افتادم به گروه ۳۳ توپخانه که در پرندک است. سعید حریری هم در پرندک افتاد. آیدین ریحانی هم پرندک است. خلاصه مثل اینکه تمام شرایطیهای فوت پدر را انداختهاند پرندک. از همه بدتر برای من احسان صادقیان بود (رجوع کنید به ۲۰ تیر ۱۳۸۶) که افتاد سرپل ذهاب. محمد نجمی افتاد کرمانشاه. چند نفر افتادند خرم آباد. دکتر وطن خواه افتاد به خاش.
سعید حریری و آیدین ریحانی خیلی ناراحت بودند ولی من نه. وقتی صادقیان را در سرپل ذهاب دیدم به خودم اجازه ی ناراحتی ندادم. البته بعضی بچهها جاهای خوبی افتادند که من بعید میدانم بی پارتی بوده باشند. آرمان عدالتمنش با کت و شلوار آمده بود. محسن طاهری نژاد با کیف سامسونت آمده بود و فکر میکنم هر دو سماجا افتادند! ناظم و خانجانی هم فکر میکنم سماجا بودند. خلاصه … اگر اینها واقعاً پارتی داشته باشند مخصوصاً ناظم و خانجانی و امثالهم در روز قیامت باید جواب احسان صادقیان را بدهند.
احسان طباخی باید برود لویزان فکر میکنم. در یکی از آن مصاحبهها امریه داده شده است و باید برود امریهاش را درست کند. من آنقدر درگیر امریه خودم و کار و بار بچهها بودم که حال و حوصلهی فکر به طباخی را نداشتم {خوب جای خوبی افتاده بود و دیگر فکر کردن نداشت!}
تا امام حسین با طباخی و ریحانی آمدم و بعد جدا شدیم. در خانه به دکتر زنگ زدم که امروز صبح به تفرش رفته است و او هم گفت جای بهتر هم وجود داشت ولی اینجا هم بد نیست.
شب پولهای شارژ و تعمیرات را دادم به پسر اسدیان. خودش خانه نبود.
از انقلاب کارت اینترنت گرفتم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 2 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت ده در خانه بودم. کار خاصی نکردم. فردا امریهها را میدهند. اوقاتم در پای کامپیوتر و اینترنت تلف شد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح با دکتر استتار پوشیده رفتیم پادگان. این روزها سرگرد سر نظافت عمومی خیلی اذیت میکند. یکبار رفتیم تمیز کردیم. برگشتیم دوباره زنگ زد و گفت بیایید تمیز نکردهاید و مجبور شدیم دوباره برویم.
امروز جشن سر دوشی بود و ساعت هفت و نیم مراسم شروع شد. تعدادی از خانواده بچهها هم در مراسم حاضر بودند. خلاصه یگان ما در ایستادن از همه یگانها داغانتر بود. مهمان مدعو فرمانده آموزش ارتش بود که موقع رژه رفته بود و کاظمی سان میدید.
از بخت بد ما چون دو تا تعطیلی گذشته را به خانه رفته بودم امروز نگهبان شدم. نگهبان {کلاس} حفاظت ولی فقط پاس ۱ را سر پست رفتم آن هم ساعت سه. شاهد بسته شدن بار بچهها بودم و به خانه رفتنشان و پلمپ شدن آس یک. لحظات خیلی سختی بود. ما هم وسایلمان را جمع کردیم و به آس دو رفتیم. هفت هشت نفری در آسایشگاه بودیم. شب را راحت گرفتم خوابیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح رفتیم مراسم و تا ساعت ده همه چیز تمام شد و به یگان برگشتیم. چون امروز دیگر نگهبانی نداشتم امید زیادی داشتم که ساعت دو بتوانیم خارج شویم از پادگان ولی خروج کشید به ساعت چهار. مقداری از اثاث و وسایل را آوردم به خانه، درون کیسه انفرادی و فقط ماند وسایل نظافت شخصی و پتوها و ملحفهها که بعداً بیاورمشان. دکتر خانه بود. زیلو و قمقمه و کلاه آهنی را هم امروز تحویل دادیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح تلویزیون یک ربعی روشن بود که من بیدار شدم. سریع کارهای شخصیام را انجام دادم و چهار و ربع از خانه زدم بیرون.
در میدان امام حسین اول خشکباری سوار مینی بوس شد و بعد هم در کمال تعجب احسان طباخی وارد مینیبوس شد که از وارد شدنش خیلی خوشحال شدم چون خشکباری آمده بود و در کنارم نشسته بود و من اصلاً از این بابت راضی نبودم. احسان در آخر سر پول همه را حساب کرد.
رفتیم سر منطقه نظافت. مثل همیشه منطقه خودمان را زدیم ولی مثل اینکه در کل کار نظافت عمومی رضایتبخش نبوده و سرگرد یک سلسله تهدیداتی انجام داده است مبنی بر اینکه پنج شنبه و جمعه بچههای نظافت عمومی را نگهبان میگذارم البته اگر فردا کار به همین شیوه باشد.
رفتیم به میدان صبحگاه با اسلحه و برگشتیم چون میدان را داشتند خطکشی میکردند و نمیشد درش رژه رفت ولی خلاصه بعد از یک سلسله کشمکش بالاخره فکر میکنم ساعت ۱۰ بود که رفتیم به میدان. البته یادم رفت بگویم که امروز صبح لباس استتار را پوشیدیم و کاشکول ها را به گردن بستیم. تمرین مراسم را انجام دادیم و جانشین محترم مرکز از یگانهای مستقر در میدان بازدید کرد و وضع ظاهر سربازان را بررسی کرد و تذکراتی دادند. گفتند بعد از رژه کسانی که لیسانس کامپیوتر و الکترونیک دارند نروند و ما نرفتیم. دویست نفری بودیم و اسم ده یازده نفر را نوشتند که سه نفر را بردارند و ما محروم شدیم از نوشتن اسم.
بعد از ظهر هیچ کار بخصوصی نداشتیم و بچهها ساعت دو به مرخصی رفتند البته من نگهبان آسایشگاه در پاس یک هستم. لذا به استراحت پرداختم تا توجیه نگهبانی.
امروز بچههایی که امریه خارج از ارتش داشتند بعد از ناهار ساعت یک ربع به دو به مسجد رفتند و مطلع شدند از اینکه آیا امریه آنها پذیرفته شده است یا نه .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت سه و چهل و پنج دقیقه صبح با روشن شدن تلویزیون از خواب بیدار شدم و خود را مهیای آمدن به پادگان نمودم.
با دکتر ساعت از چهار و نیم گذشته بود که از پارکینگ درآمدیم. نرسیده به میدان شهدا دوباره حائری از بچههای یگان را سوار کردیم. البته از او گذشته بودیم که دیدم هم اوست، لذا به دکتر گفتم که نگه دارد و باز هم البته در همانجاها به دنبال او اصلاً می گشتم. خلاصه بار سوم بود که او را سوار کردیم.
بعد از نظافت منطقهی نظافت عمومی آمدیم و رفتیم به میدان صبحگاه برای ورزش. بعد از ورزش رژه نرفتیم. موقع نرمش صفایی آمد و پشت گردنم را نگاه کرد و گفت پشت گردنت را خط بگیر. پنج شنبه گفته بود که این کار را بکنیم. بعد اضافه کرد: «صفری با انضباط امروز بیانضباط شده است!»
وقتی به یگان برگشتیم بچههایی که پشت گردنشان را مرتب نکرده بودند از جمله من دنبال تیغ میگشتند و بعضا مشترکا از یک تیغ استفاده میکردند که کار فوقالعاده خطرناکی است. من یک نیم تیغ از احسان طباخی گرفتم و سید زحمت تیغ انداختن پشت گردنم را کشید.
بعد رفتیم برای تمرین مراسم سر دوشی. خوب بود ولی احساس کردم پایم را زیاد بالا نمیآورم! و کسر کار میروم. ولی در کل رژه خوب برگزار شد و فرمانده و جانشین فرمانده از گروهان کوچکترین ایرادی نگرفتند. بعد از پایان رژه به یگان آمدیم و ناقص کردیم و به مسجد رفتیم برای جشن میلاد حضرت ابوالفضل که هم امروز است.
بعد از {نظر؟} دوباره رفتیم تمرین مراسم و دوبار رژه رفتیم که از نظر من بد نبود. بعد آمدیم و کیسه انفرادیام را نسبتاً خالی کردم و در کیف دستیام ریختم و آماده شدم برای رفتن به مرخصی با احسان طباخی. با او تا میدان امام حسین آمدم و {او} رفت به مترو و من اتوبوسهای انقلاب را سوار شدم.
در خانه نشستم پای اینترنت. این عادت بد این روزهای من است که مرا از تمام کارهایم باز میدارد. قبوض تلفن ثابت و موبایلها آمده است. موبایلها را باز نکردم ولی تلفن چهل و شش هزار تومان آمده است. حدود هفت هزار تومان خدمات ویژه که همان اینترنت است و بخش دیگری هم برای تلفنهای خارج از کشور است که برای فایزه زدند. البته این مبلغ فقط تا ۱۳۸۶/۵/۱ است و ترکاندن من در زمینهی اینترنت بیشتر در ماه مرداد اتفاق افتاده است و باید کماکان منتظر بود.
زیر دستشویی لولهی آب، نوار تفلونش باز شده است و چکه میکند و زیر دستشویی را خیس خالی کرده بود. من حال و حوصلهی ور رفتن با آن را نداشتم. کاسهای زیرش نهادم و شب هم آب را قطع کردم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت ۲ صبح پاس کلاس حفاظتم تمام شد و از آنجایی که پاس بعدی باز هم خشکباری (رجوع کنید به ۱۷ تیر ۱۳۸۶) بود و این بار گفته بود که هر وقت پاست تمام شد بیا به یگان چون من سر پست احتمالاً نمیروم، برگشتم به یگان. پوتین را در آوردم و گرفتم خوابیدم.
ساعت دو و نیم گروهبان نگهبان آمد و ما را بیدار کرد که من ساعت دو و پنج دقیقه آن جا بودم تو ترک پست کرده بودی لذا اسم ما را نوشت با اسم پاسبخشِ من و اسم پاسبخشِ خشکباری و خود خشکباری. هر چه به او گفتم او خودش گفت بیا به یگان به خرج یارو نرفت. گفت من میدهم به افسر گردان او خودش تصمیم میگیرد. گفتم جهنم و آمدم خوابیدم.
ساعت چهار و ربع پا شدم از شدت دستشویی! و رفتم بیرون که شموشکی پاسبخشِ خشکباری را دیدم. گفت الان در یگان گرفته خوابیده!! ساعت شش دوباره رفتم سر پست تا ساعت هفت و سی و پنج دقیقه که خشکباری نیامد ولی دیدم کارخانه را، دارد به طرف دفتر هنگ میرود. سریع رفتم پیشش و شرح ماوقع و نیامدنهای او سر پست را به اطلاع کارخانه رساندم و او برگشت به طرف یگان ما. ده دقیقه بعد خشکباری آمد سر پست. مثل اینکه کمی ترسانده بودند او را به علت نیامدن سر پست دیشب و حرفهایی از نامه زندان بود که البته هیچ وقت این نامههای زندان عملی نمیشود. خوشبختانه نوبت نگهبانی ما به هر صورت با تمام خوبی و بدیهایش در طول ۲۱ ساعت به پایان رسید. موقع بازگشت به یگان مردی پور افسر گردان را نیز دیدم و به او هم توضیح دادم و از او جدا شدم.
ساعت یازده در خانه بودم. رفتم دنبال نان ولی چیزی گیرم نیامد. ساعت دو دوباره رفتم و از سوپر سر چهارراه، نان بستهای و نوشابه گرفتم. ساعت شش رفتم حمام و لباس هم شستم. در بلوک عروسی و بزن و بکوب است در دو طبقهی زیر ما. نمیدانم برای کیست!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح ساعت سه و نیم بیدار شدم و چهار و ربع از خانه زدم بیرون.
صبح رفتیم به مسجد برای زیارت عاشورا. بعد آمدیم و کامل کردیم و رفتیم برای صبحگاه. رژه انتهای مراسم را جانشین مرکز نمره میداد و نمره ما را بعداً مطلع شدم که داده است ۱۸/۵. بعد دوباره رفتیم به مسجد برای پر کردن فرم نظرخواهی که البته اختیاری بود ولی چون احسان صباخی نشست من هم نشستم و پر کردم.
امروز نگهبان کلاس {حفاظت} پاس دو هستم؛ ساعت ۱۴ تا ۱۶ ، ۱۹ تا ۲۰ ، ۲۳:۳۰ تا ۲ {بامداد} ، ۶ تا هفت و نیم.
شب در آسایشگاه بچهها عروسی راه انداخته بودند. به هر حال روزهای آخر دورهی آموزش است و لذا نتوانستم زیاد استراحت کنم.
افسر هنگ امشب کارخانه است و افسر گردان مردی پور. توجیه نگهبانی سر ظهر برگزار شد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح با دکتر آمدیم به پادگان. یک ربع به چهار بیدار شدیم.
در پادگان لباس استتار را پوشیدیم و بعد از خوردن صبحانه رفتیم با بچهها به سر منطقهی نظافت. شاهمرادی سوار بر جیپ که البته خودش راننده نبود وقتی آمد ادای احترام با دست کرد! به صادقیان گفتم از نظافت امروز خوشش آمده است ولی احسان صادقیان گفت چون لباس استتار به تن داشتی او فکر کرد که از افسران آموزشی به همین خاطر احترام کرد. دیدم حرف حساب زد! ما در درجهای نیستیم که فرمانده هنگ خبردارمان را با سلام نظامی پاسخ گوید.
آمدیم به یگان و افسران آموزش گفتند لباستان را بروید عوض کنید و لباس کار بپوشید. البته زیاد ناراحت نشدم چون لباسها کثیف میشود و من حالا حالاها با این لباسها کار دارم. رفتیم برای ورزش با اسلحه. سخت بود ولی شد. آمدیم به یگان و بعد گفتند بروید به سر کلاسها و قطبنما کار کنید چون فرماندهی مرکز برای امتحان عملی میآید. رفتیم تا ظهر ولی فرمانده مرکز نیامد و ما هم طبیعتاً به یگان برگشتیم. از خوشحالی بال در آوردم وقتی فهمیدم نگهبان نیستم.
بعد از ظهر رفتیم به میدان صبحگاه. شاید دیر به خط شدیم یا شاید هم چیز دیگر که ساجدی گفت دور میل پرچم بدوید. یک بار دویدیم ولی او غیر از دو صف، بقیه را گفت که یک بار دیگر هم بدوند. این بار همه بچهها فقط دور میل پرچم را قدم زدند. یک بار دیگر هم گفت و این بار هم بچهها به شیوهی قبل رفتار کردند و او هم گفت قدم آهسته کار میکنیم به عنوان تنبیه ولی در حقیقت تنبیه نمیشد گفت، همان کاری انجام میشد که شاهمرادی از پشت میکروفن مدام به آن توصیه میکرد. ولی بچهها کفری شده بودند از جمله خود من به طوری که همه قصد خراب کردن رژه را داشتیم. رژه را هم رفتیم و بد نشد. یک حداقلهایی در یگان ما وجود دارد که یگان را سر پا نگه میدارد و ما با حداقلمان رژه رفتیم و آبرومند بود.
وقتی برگشتیم به یگان گفتند بروید سر منطقه نظافت. هیچکس نیامد جز من و احسان طباخی و محمود عبدیان که البته ما جلوی بقیه رفته بودیم و اطلاع نداشتیم که بچهها تحریم کردهاند. خلاصه یک مقدار جارو زدیم و برگشتیم.
دفترچه مرخصی را که گرفتم از پادگان زدم بیرون. خیلی دفاتر را دیر دادند به طوری که ساعت هفت رسیدم خانه. در خانه حمام رفتم و پیش از آن و نیز بعد از آن اینترنت کردم. میخواهم یک سایت مقاله راه بیندازم ولی همت نمیکنم. همین روزها به سجاد شیربهار زنگ میزنم و از پروژه کنار میکشم.
دکتر خانه نیست. سر کار است.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح ساعت پنج و ده دقیقه از خواب بیدار شدم و این اولین عارضهی گشتی دیشب و ناخوابی آن است.
سر منطقه نظافت رفتیم. بچههای کمکی هم رسیدند و سریع منطقه را نظافت کردیم. جناب سروان سلیمانی امر فرمودند که از فردا کسانی که جلوی هنگ را نظافت میکنند باید نفری دو تا آفتابه آب بیاورند! برای آبپاشی اطراف هنگ.
آمدیم به یگان. خوشبختانه ساجدی هم آمده بود و داشت برای بچهها صحبت میکرد. بعد رفتیم به مسجد. بعد از مسجد تمرین مراسم پایان دوره تا ظهر. البته در دو نوبت تمرین کردیم و بینش هم قدری استراحت کردیم.
ساعت دو با احسان صادقیان رفتیم به دم دژبانی برای اینکه مامور ملاقات شویم که دیدیم مازیار باستانی و راخدایی آنجا هستند. خلاصه گفتیم کی به شما گفت بیایید اینجا، گفتند فلاحپور. خلاصه صادقیان برگشت با باستانی به یگان برای تعیین تکلیف و تکلیف روشن شد و من باید بر میگشتم به یگان. حالم از این باستانی به هم میخورد، همیشه مرخصی است، یک روز هم که هست اینجوری میپیچاند. خلاصه رفتیم به یگان و بعد رفتیم روی blue chair ها نشستیم و صفایی بحث کرد برایمان. بعد هم یک رژه کشکی رفتیم و آمدیم به یگان.
مرخصیها را دادند و آمدیم به خانه. تا امام حسین با طباخی آمدم. مرخصی او با یک مقدار تأخیر صادر شد علتش هم منشی یگان بود که یادش رفته بود مرخصی را بنویسد.
دکتر در خانه بود. متوجه شدم با یک خانمه دارد حرف میزند. شکم برده بود که یک خبرهایی است ولی امروز دیگر یقین کردم. چند نوبت دیدهام که صحبت میکند. امروز یک قسمت از دیالوگ این بود که دکتر گفت یک چیزی میخوریم، سوسیس و تن ماهی هست. البته صادقانه بگویم هرگز ننشستم به فالگوش. ما خرمان از کرهگی دم نداشت و علاقهای به هیچ چیز نداریم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
از طریق انقلاب و مینیبوسهای خطی خودم را رساندم به پادگان. ساعت پنج بود. البته فکر میکنم یک مقدار از پنج گذشته بود. سریع چای خوردم و خودم را به منطقه نظافت رساندم. بعد از نظافت آمدیم به یگان و رفتیم به میدان صبحگاه برای ورزش. ساجدی امروز هم نبود.
بعد از ورزش آمدیم به یگان و بعد از استراحت مختصری به خط شدیم. گفتند از رکن دو (؟!) آمدهاند برای امتحان عملی و تئوری. خلاصه مثل اینکه امتحانهای ما تمامی ندارد. لذا دوباره به میدان صبحگاه برگشتیم و یکخورده به چپ چپ و به راست راست و عقبگرد در حال حرکت را تمرین کردیم. بعد آمدند یک عده را بردند برای امتحان عملی و ما آمدیم به یگان.
سر ظهر رفتم و نامه بهداری گرفتم و رفتم به بهداری به اتفاق یکی از بچههای دیگر که او هم مشکل داشت و پایم یعنی بهتر بگویم ناخن پایم را نشان دکتر که او هم وظیفه ورودی ما بود دادم، او هم گفت باید فردا ساعت هفت بیایی تا بتوانم برایت معاف از پوتین بنویسم. گفتم باشد . ساعت دو و نیم که بچهها به خط شدند رفتم پیش صفایی و ناخنم را نشانش دادم. گفت امروز را استراحت کن ولی نامه دکتر هم بیاوری باید تمرین مراسمهای روزهای بعد را بیایی. ما هم گفتیم کاچی بعض هیچی و لذا در یگان ماندیم و به استراحت پرداختیم.
شب گشتی بودم با حسن خانجانی، دو دره ترین فرد موجود در صفر یک. محل گشت ما هم از درب جنوب تا استخر بود و پاس یک بودیم. ساعت شش و ربع رفتیم تا هفت و ربع شب که احسان صادقیان پاسبخشِ پاس بعد آمد و گفت محسن طاهری نژاد و حامد گرامی نمی آیند؛ سر نیزهها را بدهید و بیایید برویم. چنین کردیم و رفتیم شام خوردیم. پاس بعد ساعت نه تا یازده و نیم شب بود. آن هم گذشت و محسن طاهری نژاد و حامد گرامی ده دقیقهای تأخیر داشتند و حسن خانجانی سر نیزه را نداد ولی من سر نیزه را به طاهری نژاد دادم و گفتم هم تختی من است و امکان ندارد که ندهم. در یگان حسن سر نیزه را به احسان صادقیان داد. هیچی فقط صادقیان را به زحمت انداخت.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت سه و نیم صبح از خواب بیدار شدم با روشن شدن تلویزیون، خلاصه کار و بارهایم را انجام دادم و ساعت چهار و چهل دقیقه با دکتر از خانه خارج شدیم. نرسیده به میدان شهدا یکی از بچههای یگان را که قبلاً نیز او را سوار کرده بودیم سوار کردیم و تا صفر یک رفتیم.
رفتیم سر منطقه نظافت عمومی ساعت پنج و نیم و تا یک ربع به هفت آنجا بودیم. بد جوری منطقه کثیف بود و جاروی من هم زیاد خوب نبود و هر تکه را چند بار میکشیدم تا تمیز شود. بعد برگشتیم یگان و دیدیم اوضاع بپیچ بپیچ است و هیچ برنامهای ندارند. رفتیم به سر کلاس (بعد از دادن امتحان !) و آنجا نشستیم الکی. بعد آمدیم و رفتیم به مسجد. رئیس عقیدتی سیاسی ارتش آمده بود . جانمان در آمد بس که مراسم طولانی شد.
بعد از ظهر قدری در میدان صبحگاه مشق صف جمع کار کردیم. بچههایی که مرخصی نمازی گرفته بودند امروز نبودند یعنی رفته بودند مرخصی، بچههای ۵۱۳ هم همینطور، نه صفایی آمده بود و نه ساجدی و نه زمندی. لذا یگان ۵۱۳ و ۵۱۴ را در هم ادغام کردند و با هم رژه رفتیم. خوشبختانه نگهبان نبودم و آمدم خانه. حمام رفتم و …
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح ساعت ۷ بود که فکر میکنم از خواب پا شدم. رفتم نان گرفتم و آمدم خانه. باقی مغازهها بسته بود لذا گرفتن پنیر را به نیم ساعت بعد یعنی حول و حوش ۷ و نیم ، ۷ و چهل و پنج دقیقه موکول کردم.
دکتر ساعت ۹ از سر کار آمد خانه. از وقتی مامان اینها را تفرش گذاشته است برای بار اول آمده است خانه.
ساعت ۴ رفتم سس ماکارونی و سوسیس و تن ماهی و کنسرو بادمجان گرفتم و دکتر فکر میکنم کنسرو بادمجان را درست کرد و خوردیم.
ساعت ۷ بعد از ظهر رفتم حمام و لباس شخصیام را شستم. یک وبلاگ در بلاگفا گرفتم برای نوشتن مقالاتم. حالا میماند همان نوشتن مقالات. ظهر گرفتم خوابیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح برای نماز صبح بیدار شدم و آن را اقامه کردم و خوابیدم و ساعت ۸ بیدار شدم و رفتم نان گرفتم به همراه چای کیسهای. چای درست کردم و خوردم ولی پنیر نداشتیم لذا خود را با ماست سیر کردم.
کار خاصی نکردم. قدری پای اینترنت بودم. قدری هم خوابیدم. میخواهم از پروژه با شیربهار بکشم کنار. دنبال فرصت میگردم به او زنگ بزنم. در عوض دلم میخواهد مقاله بنویسم و در اینترنت منتشر کنم.
با خبر شدیم دکتر یک عدد سیم کارت ایرانسل گرفته است. شب خودش زنگ زد و شمارهاش را داد. گفت امشب این سیم کارت در گوشیاش است.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح رفتم انقلاب و بعد با مینیبوس رفتم امام حسین و دوباره با مینیبوس رفتم به پادگان. منطقه نظافت عمومی را نظافت کردیم و بعد عدهای از بچهها رفتند به مسجد برای زیارت عاشورا ولی جمع کثیری ماندند برای خواندن درس.
وقتی بچهها از مسجد برگشتند با اسلحه رفتیم به میدان صبحگاه برای رژه و مراسم صبحگاه. رژه رفتنمان هم خوب بود. بعد از رژه رفتیم به سالن سر پوشیده فوتبال کنار ستاد برای امتحان. امتحان را بد ندادم. وقتی از سالن درآمدیم دیدیم عدهای از بچهها دارند فرم پر میکنند که البته فرمش دیگر تمام شده بود. مثل اینکه از ستاد نیرو آمده بودند. خلاصه احسان طباخی خیلی شاکی بود. میگفت «داداشی خاص» امریه دارد، بچهی تهران هم نیست، جز رشتههایی که آنها گفتهاند قرار ندارد ولی دارد فرم پر میکند ولی من فرم نتوانستم بگیرم! حالا این «اسماعیل داداشی خاص» بچهی باشخصیتی است، نمیدانم چرا این کار را کرده است!
وقتی به سمت یگان میآمدیم فلاحپور گفت آنجا هم هستند هر که میخواهد برود. ما رفتیم ولی آنها نیز فرم نداشتند ولی کامپیوتر و زبان عربی میخواستند. آنها برگشتند و فقط من ماندم و آرمان عدالت منش. خلاصه گفتیم به آنها و آنها هم اسم ما را نوشتند. تا چه شود.
در آسایشگاه کتابهای عقیدتی را منوجهر شیرین ، جمع میکرد . کتابها را به او دادم. نگهبانیهای جمعه و شنبه را کم کردهاند لذا من خوشبختانه دیگر نگهبان نیستم در روز شنبه و میتوانم به خانه بروم. ساعت ۱۲ با احسان طباخی از پادگان در آمدیم.
در خانه روی پیغامگیر تلفن، پیغامی بود از بیمارستان بانک ملی برای فرشته که در روز یکشنبه در بیمارستان بانک ملی به خانم عبدلی برای مصاحبه مراجعه کن. به تفرش زنگ زدم و به فرشته گفتم. به دکتر هم زنگ زدم و او گفت شنبه صبح به خانه میآید.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز طبق معمول رفتیم سر منطقه نظافت که جلو هنگ باشد و آنجا را ردیف کردیم و آمدیم و اسلحه گرفتیم و با باقی بچهها رفتیم برای ورزش. دو و نیم دور دور میدان صبحگاه با اسلحه دویدیم که وحشتناک بود ولی خوشبختانه از عهدهاش برآمدم. بعد هم رفتیم به سر کلاس. البته در کلاس، دیگر درس نمیدهند و مینشینیم و مطالعه میکنیم برای امتحان فردا. شاهمرادی فرمانده هنگ ما هم آمد سر کلاس و در مورد سوالها توضیح داد و گفت ۴۰ تا سؤال است که ۳۳ تای آن تشریحی است و ۷ تای آن تستی که البته اصلاً مشکل نیست. خلاصه تا ظهر درس خواندیم.
بعد از ظهر ساعت ۲ داشتیم استراحت میکردیم که گفتند همه کامل کنند و ما هم پوتین پوشیدیم. بعد کل یگان را بغیر از بچههای سلف را، ساجدی برد در منطقه نظافت عمومی یعنی همان منطقه ما که چهارشنبه بعد از ظهرها روز ویژه تمیز کردن آن است. خلاصه ۸۰ نفری کل منطقه را لیسیدیم و کلی آشغال که ۱۰ سال آنجا مانده بود را جمع و جور کردیم و بعد رفتیم برای رژه. یک رژه جانانه رفتیم و آمدیم به یگان. ساجدی میگفت دهان فرمانده هنگ دوم بازمانده بود وقتی عروسکی میرفتیم! خلاصه واقعاً عالی بود.
مرخصی شبانه را استفاده کردم. لباسهایم را شستم و بعد خوابیدم. اصلاً هم درس نخواندم در خانه برای امتحان فردا.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح رفتم پادگان. این بار رفتم انقلاب. در انقلاب اتوبوس شبانه ای ایستاده بود که میرفت امام حسین و تمام مسافرانش که به ده تن نمیرسیدند سرباز بودند. بعد از امام حسین با مینیبوس رفتم به سه راه تختی و پادگان. کل مسیر با ۶۲۵ تومان تمام میشود که البته برای من ۵۰۰ تومان چون که پول مینی بوس { را } یکی از دوستانم داد که سوار همان ماشین بود.
امشب گشتی خوردهام با منوچهر شیرین پشت یگان ویژه. پاس ما پاس دو بود. خوشبختانه ایست نکشیدیم ولی خیلی خوابمان میآمد ولی به قول منوچهر شرافتمندانه گشتی دادیم و کمتر از پنج دقیقه نشستیم و همهاش را سر پا بودیم.
این نگهبانیها و گشتیها قسمت سختِ کارش همان توجیه نگهبانی است که دم هنگ است. من که از این کار بیفایده خیلی بدم میآید.
سر کلاس صبح، حامد گرامی رفت پایین ادای ۴ ، ۵ نفر از افسرها را در حضور فلاح پور و ساجدی درآورد.
نکته : نوبت اول گشتی ساعت ۷ تا ۸ شب بود و نوبت دوم آن یازده و نیم شب تا دو بامداد امروز چهارشنبه بود.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح در دستشویی بودم، ساعت سه و نیم صبح که تلفن زنگ خورد. خوب طبیعی است که من نمیتوانم در بیاییم دیگر. دکتر بود. یک بار دیگر زنگ زد و قطع شد و دیگر باید بلند میشدم! دفعه بعد که زنگ زد گوشی را برداشتم. طبیعی بود که زنگ زده است که مرا بیدار کند که به پادگان بروم. از او تشکر کردم و گفتم که بیدارم.
رسیدنم به پادگان قدری طول کشید. سر جمهوری و نیز دم خانه خودمان ماشین به سختی گیر آمد. صبح ورزش داشتیم و بعد هم کلاس جنگ با سر نیزه که خیلی جالب بود ولی من قدری در انجام حرکاتش مشکل داشتم که خوب بار اول بود که این کارها را میکردم مثل همه البته ولی شاید گیرایی بقیه از من بالاتر باشد. بعد از ظهر هم استتار و اختفا و پوشش را در میدان تمرین کردیم که آن هم بازی جالبی بود. مرخصی شبانه را نیز استفاده کردم.
اتوبوسهای بهارستان را که سوار شدم ساجدی و فلاح پور هم سوار شدند و من بلیطشان را دادم. ساجدی تشکر کرد . آنها در بهارستان رفتند به مترو. البته در اتوبوس کاملاً جدا از آنها بودم. به خانه که رسیدم زنگ زدم به تفرش. بعد رفتم موهایم را با چهار زدم. بعد اصلاح کردم و رفتم حمام. بعد هم اینترنت. یازده شب هم خواب.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز صبح رفتیم به عقیدتی و در کلاس عقیدتی بچهها نمونه سؤال دورههای پیش را آورده بودند و ما به مطالعه پرداختیم. دو درس خودسازی و نظام سیاسی بود. بعد از ظهر هم امتحانش را دادیم که با توجه به اینکه من امروز صبح برای بار اول سؤالها را میدیدم و به طور کلی امروز برای اولین بار کتابها را دستم گرفتم، امتحان را خوب دادم.
امتحان ساعت دو و نیم بود و ما دو و ربع جلو در مسجد بودیم. بعد از امتحان به خط شدیم و رفتیم به رژه، البته بدون اسلحه چون «زمندی» معلوم نبود که کجا است. بعد از اتمام کار سریع حاضر شدم که بیایم خانه و چنین کردم. اول زنگ زدم تفرش بعد زنگ زدم به دکتر. بعد رفتم حمام و لباسهای کار را شستم و حمام کردم و درآمدم و به اینترنت مشغول شدم. خدا لعنت کند مرا و این اینترنت را که بدجور وقتم را این روزها به بطالت پای آن از دست میدهم.
ساعت تقریباً یازده بود که خوابیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح ساعت پنج از خواب بیدار شدیم. من رفتم دستشویی که من را یاد دستشویی خانه مادر میاندازد و بعد رفتم حسینیه و نماز خواندم. وقتی برگشتم دیدم بچهها در حال جمع و جور کردن وسایل هستند و من هم دست به کار شدم و چند تا از وسایلم را برداشتم. صبحانه را هول هولکی خوردیم در زیر سایه یک درخت. مقداری پنیر بود با چند نان به اضافه یک کنسرو فکر میکنم آناناس.
بعد رفتیم اسلحه گرفتیم و آمدیم نشستیم. یک ساعتی شد فکر میکنم که حرکت کردیم پیاده به سمت درب ورودی منطقه تلو. آنجا همهی یگانهای هنگ یک رفتند. ما آخرین یگانی بودیم که سوار شدیم و بچهها حسابی کلافه بودند ولی حقیقتاً من کلافه نبودم. علتش هم این بود که ما عروسی نیامده بودیم. در یک شرایط جنگی همه چیز که سر ساعت نباید اتفاق بیفتد بی کم و کاست. البته ما در شرایط جنگی نبودیم ولی آمدهایم تا تمرین آن را انجام دهیم. در ضمن عصبانیت و اعصاب خردکنی من چه کمکی میتوانست در آن شرایط به من کند. خلاصه مطلب اینکه ساعت تقریباً یازده و نیم بود که رسیدیم به پادگان. بعد از چند دقیقه کوتاه استراحت کامیون حامل کیسهی انفرادی را که تازه رسیده بود تخلیه کردیم. بعد به نظافت اسلحه پرداختیم. ساجدی گیر داد به من که لوله اش مشکل دارد و کثیف است باید تمیزش کنی لذا به سعی مجدد در تمیز سازی آن پرداختم و به همین خاطر جز آخرین نفرها بودم که اسلحه را دادم و مشغول آنکادر تختم شدم.
از چیزی که میترسیدم که همانا نگهبانی در بعد از تلو بود بسرم آمد و نگهبان شدهام و آن هم پاسبخش. پس خانه نمیتوانم بروم. وقتی زنگ زدم خانه کسی گوشی را برنداشت بعد زنگ زدم به موبایل دکتر. ورداشت و بعد از سلام و علیک گفت که امروز صبح رفتیم تفرش و هماکنون نیز در تفرشیم ولی من بعد از ظهر برمیگردم لذا دیگر ناراحت نگهبانی نیستم چون خانه رفتن معنا ندارد!
ساعت پنج و نیم رفتم حمام و شش و نیم از حمام درآمدم. چقدر لذتبخش بود. کلی حال کردم و چرک و کثافت را از تنم و سرم زدودم. بعد هم یک آب آلبالو خوردم.
نگهبانی را به صورت مزخرفانه به اتمام رساندیم .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح به بطالت گذشت سر کلاس صحرایی و ساجدی صحبت میکرد. قدری هم سنگر کندیم. ساعت چهار بعد از ظهر پیادهروی یا همان راهپیمایی داشتیم که طول آن هشت کیلومتر بود و خیلی هم خوش گذشت.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
حضور در کلاس صحرایی و پرتاب فشنگ مانوری، البته من از زیر پرتاب آن در رفتم. بعضی از بچهها هم به صورت آتش و حرکت در تپه مجاور فشنگها را شلیک کردند که خیلی کار سختی بود و خوشبختانه به ما که رسید فشنگها تمام شد.
بعد از ظهر هم حضور در همان کلاس صحرایی، بعد هم رفتن به حسینیه برای شنیدن صحبتهای جناب سرهنگ شناسخوش فرمانده مرکز آموزشی صفر یک. صحبت میکرد در مورد عملیات مرصاد و فیلمی نیز نمایش دادند که ساختهی گروه روایت فتح بود.
شب، حضور در رزم شبانه که کار با قطبنما و ستارهشناسی بود.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
حرکت به سمت اردوگاه تلو در ساعت تقریباً هفت همراه با اسلحه.
استقرار در تلو، گرفتن چادر و برپاسازی آن.
بعد از ظهر حضور در کلاس صحرایی در میان دو تپه.
کمبود جا بیداد میکند. شب حتی نمیتوانیم قلت بزنیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح بلند شدیم، البته بلند که نشدیم. ساعت دو تا چهار و نیم صبح نگهبان آسایشگاه یک بودم لذا بیدار بودم. سریع رفتم صبحانه را خوردم و دیدم که سلیمانی یکی از افسرهای آموزش آمده است. رفتم پیشش و گفتم که وضعیت ناخن پایم چنین است بنویس که ما برویم بهداری ببینیم که چه کنیم آیا پوتین به پا کنیم و آیا میشود میدان تیر را دور زد و او هم پاسخ داد که در درمانگاه کاری نمیکنند برایت نهایتاً یک باند می پیچند دورش. من میخواستم بگویم معاف از پوتین که میتوانند برایم بنویسند که نگفتم لذا سریعاً دور شستم را با پارچه پوشاندم و پوتین به پا کردم و رفتم سر منطقه نظافت و بعد اسلحه گرفتیم و بعد از کلی شمارش اسلحه و تشریفات راهی میدان تیر تلو شدیم برای تیراندازی.
آخرش را اولش بگویم که سخت نبود. ساعت هفت از صفر یک خارج شدیم تا ساعت پنج که دوباره برگشتیم. در تلو مقدار زیادی پیادهروی کردیم تا به میدان تیر رسیدیم. من با جوانکی به نام جعفری هم گروه بودم و بار اول من کمک او بودم. ۲۴ نفر در خط آتش قرار گرفتند و ۲۴ نفر در خط کمک که من به عنوان کمک در خط ۲۴ قرار گرفتم.
اول در فاصله پنجاه متر بودیم. کمک خشاب را پر میکرد و تیر انداز به فرمان فرمانده میدان یعنی جناب سروان صفایی شلیک میکرد و کمک هم باید حواسش خیلی جمع میبود تا پوکهای از دست نرود. خوشبختانه من هیچ پوکهای گم نکردم. باز هم بهتر بگویم گروه دو نفره ما پوکهای گم نکرد.
از لگد ژ-۳ زیاد شنیده بودم ولی لگد سهمگینی نداشت فقط یک ضربه ناز به زیر گونهام احساس کردم در دو تیر اول که آن هم چیز سختی نبود.
خلاصه بعد از پنجاه متر در صد متر هم زدم ولی در دویست متر اصلاً نزدم. سیبل خیلی دور بود به نفر دوم گفتم تو بزن دوباره و او هم زد.
در صد متر وقتی رفته بود نتایج را دم سیبل ببیند چون تیری در سیبل نخورده بود جعفری چند تا با خودکار سیبل را سوراخ کرده بود که صفایی ناراحت شده بود و صفر داد به ما ولی چند بار رفت معذرتخواهی و صفایی نرم شد و گفت نگران نباشید موضوعی نیست.
نماز را در آسایشگاه خواندم. ناقص تا جلوی در دژبانی آمدم به خاطر شست پایم. دژبان هم چیزی نگفت و آمدم خانه. عزیز هنوز در خانه ما بود و دکتر سر کار.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح با دکتر آمدم پادگان. خوابم میآمد در ماشین که میآمدیم. خدا خیر دهد دکتر را که بی منت و بی چشم داشت هر وقت که من خانهام و او نیز خانه است سه و نیم از خواب پا میشود و مرا میرساند و دوباره بر میگردد به خانه. شاید من اینکار را برای او نکنم. بعد از خوردن صبحانه رفتیم سر منطقه نظافت عمومی. یک ساعت و ده دقیقه کار نظافت طول کشید. اطراف هنگ که مسئولیت آن بر عهده من و احسان صادقیان است جوری تمیز شده بود که تصور میکردی سگ آن را لیسیده بود.
خلاصه بعد از اتمام نظافت بدو برگشتیم یگان. بچهها رفته بودند به میدان صبحگاه برای ورزش. ما هم سریع فرنچها را درآوردیم و «بدو رو» رفتیم به همان محل. بچهها در حال دویدن بودند و دو دور دویده بودند. ما هم ملحق شدیم بدیشان و یک دوری نیز ما با آنها دویدیم.
امروز هم کاملاً در استرس بازدید گذشت. بازدیدی که البته از یگان ما صورت نگرفت. کمی خیز و خزیدن کار کردیم. نظافت اسلحه نیز داشتیم. بعد از ظهر هم در مورد جهتیابی کلاس داشتیم که بخش عملی آن در زیر آفتاب بود و چیزی نداشت برای ما.
شب نگهبان آسایشگاه یک هستم، پاس سه یعنی از ساعت دو تا چهار و نیم صبح.
ساعت شش گذشته بود. یک شلنگ زده بودند سر یکی از شیرهای دستشویی. من کنار آن بودم و کاری هم به کارش نداشتم. یک دفعه در رفت و تمام هیکل ما را خیس کرد که منظره بدی داست! البته توضیح دادم برای همان چهار پنج نفری که شاهد وضع ظاهری من بودند ولی آیا باور کردند؟ {!}
موقع وضو، شب، دستم رفت زیر ناخن شست پایم و نصفهنیمه بلند شد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح آمدم پادگان. دکتر که سر کار بود لذا خودم باید میآمدم. آمدم تا تقاطع جمهوری با انقلاب { منظور کارگر بوده.} سپس سوار یک تاکسی شدم که بیایم بهارستان. نزدیک بهارستان که رسیدیم گفتم شهدا هم میروید گفت آره. نزدیک شهدا که رسیدیم گفتم میره داخل پیروزی و گفتند آره. انتهای پیروزی گفتم میره پایین گفتند آره. خلاصه نزدیک پادگان رسیدیم و من پیاده شدم و دیدم همه پیاده شدند. همه سرباز بودند و همه سرباز صفر یک. جالب اینکه من اصلاً توجهی نکرده بودم به آنها، حتی بقل دستیام در صندلی جلو. خیلی سفت نشسته بودم که لباس کار سربازیام نخورد بهش و کثیف نشود. حالا فهمیدم که همهشان «چس ماهی»! بودهاند به قول محسن طاهری نژاد.
صبح و بعد از ظهر را در استرس بازدید گذراندیم که خوشبختانه صورت نگرفت. شب از مرخصی شبانه استفاده کردم و آمدم خانه. همه در تدارک رفتن به فرودگاه بودند. عزیز هم آمده بود خانه ما. خلاصه پرواز قرار بود ساعت نه و بیست و پنج دقیقه به زمین بنشیند. مامان اینها ساعت یک ربع به هشت از خانه رفتند بیرون. من و عزیز در خانه ماندیم و وظیفه من هم شد روشن کردن ریسه و دود کردن اسفند.
ساعت یازده مامان اینها از فرودگاه برگشتند به همراه حاج فایزه. ماچش کردم. شام خوردیم. من در این مدت سربازی بیشتر به خودم فکر میکنم البته اگر بپذیریم که قبل از خدمت به دیگران هم فکر میکردم. در این مدت که فایزه حج رفته بود اصلاً به او و اینکه الان کجا است، چه میکند، در حرم پیامبر است یا در مسجدالحرام، در سعی صفا و مروه است یا در طواف خانه خدا { فکر نمیکردم } در مدت زمان بین آمدن مامان اینها به خانه تا مدت به خواب رفتن خودم همهاش به خواب فکر میکردم و اینکه کسری خواب خواهم داشت فردا!
فایزه از مکه سوغاتیهایی هم آورده است، برای من یک ریش تراش بیسیم {!} و یک ساعت. البته این را برای هر سه برادرش آورده است البته به جز ریش تراش برای دکتر.
محل نظافت ما تغییر کرده است و افتادیم نظافت عمومی اطراف هنگ و کلاس حفاظت.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز دکتر رفت سرکار، یعنی اورژانس، من هم تا دم بربری باهاش رفتم. درس اندکی خواندم. در چند روز آینده بازدید داریم و من هم عین خرها این سه روز تعطیلی را گند زدم توش.
تا ساعت یک اینترنت کردم. فایزه انشالله فردا میآید.
کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد را تمام کردم. کتاب کوچکی است که البته باید دوباره بخوانمش. قدرت تغییر در زندگی نوع بشر را دارد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ظهر احسان از تفرش آمد. من کار خاصی نکردم. تا ساعت ۱۰ اینترنت میکردم. تا ساعت ده و نیم درس خواندم و بعد تا ساعت دوازده و نیم خوابیدم.
ساعت دو و نیم از خانه خارج شدم به مقصد خانهی جناب شیربهار. رسیدم ساعت یک ربع به چهار بود. قرار بود سایت را آپلود کنیم ولی سرورش اشکال داشت و اصلاً نتوانستیم به سایت وارد شویم، در نتیجه قدری صحبت کردیم و ماحصل کار یک ماههاش را ریخت روی سی دی و داد به من و من هم به او گفتم که فقط تا آخر شهریور میتوانم با او کار کنم چون میخواهم برای فوق لیسانس بخوانم. ساعت شش از خانهاش درآمدم و ساعت هفت در خانه بودم.
دکتر رفته عروسی یکی از دوستهایش حوالی میدان ونک. شب دیر وقت بود آمد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت ۶ و نیم صبح از خواب بیدار شدم. عجب خوابی شد این خواب ما. دیشب ساعت شش و نیم خوابیدم و الان ساعت شش و نیم از خواب پا شدم. البته دو بار در شب نیز بیدار شدم.
کار خاصی نکردم امروز. ساعت دو و نیم بعد از ظهر مامان زنگ زد مکه با فایزه صحبت کردیم. گفت دو تا ریش تراش خریده و فرصت نداشته که بره سه تاش کنه. دکتر هم گفت ایرادی نداره من نمیخواهم. سه تا ساعت جیبی هم خریده.
ساعت پنج رفتم انقلاب و چند تا کتاب برای فرشته گرفتم به این عناوین : «چه کسی پنیر مرا جابجا کرده» ، «قورباغه را قورت بده» ، «هشت کتاب» سهراب سپهری ، «روی ماه خداوند را ببوس»
دکتر ظهر رفت و دو تا پلاکارد دارد که برای فایزه بنویسند. انشالله یک شنبه میآید.
شب رفتم نوشابه و سن ایچ گرفتم.
مامان صبح رفت خانه عزیز و دکتر نیز صبح از سر کار آمد خانه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح دوباره ساعت سه و نیم بیدار شدم و چهار و نیم با دکتر رفتیم بیرون. فرنچ را در آورده بودیم برای ورزش که خبر رسید مراسم صبحگاه برقرار است و باید برویم صبحگاه. به سرعت دویدیم و فرنچ را پوشیدیم و رفتیم به میدان صبحگاه. چون صفایی نیامده بود و درواقع چون مرخصی بود علی محمدی از بچههای دانشکدهی افسری شمشیر را بست و ایستاد جلوی گروهان! رژه هم رفتیم و خوب برگزار شد فقط شناسخوش فرمانده مرکز از بالا گفت صف ششم بیشتر فشار بیاور و ما صف ششم بودیم!
در سخنرانی شناسخوش گفت امروز میفرستیم شما را به مرخصی البته قبل از آن میآییم و سؤال میکنیم درسهای آموزش داده شده را. اگر جواب دادید میروید در غیر این صورت در خدمت شما خواهیم بود. البته اینجور نگفت ولی معنی این را میداد.
خلاصه ما صبح کلاس عقیدتی داشتیم. سریع برگشتیم به یگان که علی محمدی آمد و گفت من حج دانشجویی اسمم در آمده و باید بروم دنبال کارها، هر که را آزار و اذیت کردهام مرا ببخشاید که بی بخشش حجم مقبول نخواهد بود. شماره تلفنش را هم داد که مثلاً چنین چیزی بود ۰۹۱۲۵۶۸۲۹۱۰ آخرش هم گفت نیکی کریمی!
رفتیم به کلاس عقیدتی که جایش عوض شده و رفته به زیر درمانگاه. کلاس اول تمام شد و کلاس دوم آغاز شد که دو نفر آمدند و گفتند هر که لیسانس کامپیوتر دارد بیاید بیرون و ما هم چند نفری بودیم رفتیم. در راه از ما پرسیدند مثلاً عزیز زاده در یگان شماست ما هم گفتیم نه بعد گفتند تاجیک در یگان شماست گفتیم نه. گوشی دستمان آمد که برگزیدگان از قبل مشخص شدهاند ولو اینکه ما فرمی پر کنیم و مصاحبهای نیز شویم. حیف شد از ستاد مشترک آمده بودند.
برگشتیم به کلاس عقیدتی دیدیم در قفل است لذا به یگان رفتیم و دیدیم بچهها به مسجد رفتهاند. جمعی از بچهها البته در یگان بودند با آنها همکلام شدیم. حس و حالی برای خواندن درس نداشتم. گذشت و کیومرث جلالی و عباس باوفا دو تن دیگر از بچههای افسری آمدند و رفتیم به آسایشگاه یک. بچهها قدری تعدادشان بیشتر شده بود. مسجد را دو در کرده بودند. آمده بودند برای خداحافظی و حلالیت . آخر کارشان دیگر تمام است و باید بروند. چه زود سه هفته گذشت . گفتند بعد از عید فطر جشن فارغ التحصیلیشان است و رهبر هم حضور دارد و گفتند که حتماً از تلویزیون نگاه کنید.
لیست نگهبانهای روزهای تعطیل را زدهاند. از ۶ محل نگهبانی فقط اسلحهخانه و کلاس حفاظت را گذاشتهاند و ۴ تای دیگر را حذف کردهاند و خوشبختانه من بین آنها نیستم و میتوانم خوب استراحت کنم.
ساعت دو به خط شدیم و رفتیم به میدان رژه. قدری به چپ چپ و به راست راست و عقب گرد در حال حرکت کار کردیم تا ساعت شد چهار که رفتیم روی صندلیهای آبی رنگ کلاس نشستیم تا بیایند و سؤال کنند. آمدند و ۵ نفر را بردند که خوب، خدا رو شکر خوانده بودند، خوشبختانه خوب هم جواب دادند و لذا مرخصیهایمان لغو نشد. ساعت ۴ و نیم یا ۵ بود که از پادگان درآمدیم. بعد از خوردن شام و چای، ساعت شش و نیم عصر خوابیدم اساسی.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح با دکتر رفتیم پادگان. بعد از اتمام نظافت آسایشگاه، خبر به بچههای ما رسید که ناقص کنید و ما ناقص کردیم. رفتیم بیرون دیدیم همه کامل هستند یعنی همه پوتین به پا دارند با کلاه و شلوار گتر کرده. چیزی به ما نگفتند که چرا ناقصید. یه کم رژه کار کردیم و رفتیم مسجد بعد از مسجد همکلاس آموزشی. عزیز زاده دوباره در میدان آمد به سراغ ما و در مورد ژ-۳ و تیراندازی و اینجور چیزها توضیح داد. بعد هم آمدیم به یگان و اسلحهها را نظافت کردیم. شب دوباره آمدم خانه.
کلاس بعد از ظهر را راستی شرکت نکردم علت هم این بود که احسان صادقیان به من گفت بیا با من مامور ملاقات شو و من چنین کردم. مامور ملاقات کسی است که دم دژبانی میایستد و اگر کسی برای ملاقات بچهها بیاید میآید و آن بچه مورد نظر را صدا میکند و ما مامور ملاقات یگان خود بودیم. البته کسی نیامد.
بعد از اتمام کار رفتیم بوفه و احسان صادقیان آب آلبالو گرفت و خوردیم. من هم یک جوراب گرفتم.
تیم فوتبال گردان ما که محسن طاهرنژاد هم در آن عضو است تیم گردان دیگری را که نمیدانم کدام بوده برده.
گفتهاند که فردا میآییم به یگانها و سؤال میکنیم اگر جواب دادید میروید به سه روز مرخصی در غیر این صورت سه روز تعطیلی را بازداشت خواهیم شد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
وارد ماه دوم خدمت شدیم و شمارش معکوس برای اتمام دوره آموزشی دیگر شروع شده است. صفایی به مدت یکهفته مرخصی گرفته است. برادر و مادرش از مکه میآیند و در غیاب او ساجدی شده است فرمانده گروهان یا بهتر بگویم جانشین فرمانده و بدجوری باد کرده است وقتی در اتاق فرماندهی مینشیند.
صبح رفتیم ورزش و ساجدی دوباره «یک کلاغ پر سیاه» را خواند با صدای خاص خودش. دویدنهای دور میدان کمتر شده است به طوری که من ناراحت میشوم و دوست دارم بیشتر بدوم.
بعد از ظهر یک ربع به سه به خط شدیم و رفتیم به میدان صبحگاه. کل یگانها آمده بودند برای امتحان و همه نشستیم در روی زمین و امتحان گرفتند. ساعت چهار دوباره برگشتیم به یگان. امتحان از نظر من میتوانست بدتر از این باشد یعنی راضیم از آن ولو اینکه نمره خوبی نیاورم. ساعت چهار و نیم هم دفترچه مرخصیها را آوردند و با احسان طباخی از پادگان خارج شدیم و تا امام حسین با هم آمدیم. او رفت مترو و من هم اتوبوسهای انقلاب را سوار شدم.
مامان لباسهایم را شست و خودم هم رفتم حمام. حال نکردم ریشم را بزنم. خسته بودم البته فقط برای ریش تراشی.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح ساعت ۳ و نیم از خواب پا شدم و ساعت ۴ و نیم با دکتر از پارکینگ آمدیم بیرون. سر سه راه تختی (فکر میکنم اسمش همین باشد – انتهای پیروزی) یکی از بچههای یگان خودمان را سوار کردیم. یکی هم بود برای یگان ویژه که او را هم سر راه پیدا کردیم.
صبح دوباره تمرین تیراندازی داشتیم. من هم چشمبند خودم را بستم برای اولین بار که واکنشهای متفاوتی را بین بچهها و افسران داشت. با وفا از بچههای افسری گفت: «کاپتان بلک وارد میشود!» و صفایی گفت: «پسر اون چیه بستی به چشمت؟» و براش توضیح دادم و او گفت میدانم.
ساعت ۲ فوتبال در مرحله قبل از نیمه نهایی بین ایران و کره جنوبی بود صفایی هم آمد به آسایشگاه ما. یک صندلی گذاشته بودند بچهها و خودشان در روی موکت دراز کشیده بودند. صفایی که وارد شد همه بلند شدند و او گفت همون جور که بودید بنشینید و گرنه نمیآیم. من خواستم بنشینم ولی ننشستم. آمدم این طرفتر و صفایی رفت روش نشست. من هم گفتم ای داد بیداد ، خوب شد آبروریزی نشد. خلاصه من پاسبخش پاس دو بودم. بهنام کاظمی نگهبان اسلحهخانه بود و اسماعیل داداشی نگهبان کلاس حفاظت. آن دو رفتند سر پستشان و من هم آمدم و روی تخت احسان صادقی که روی تخت من خوابیده بود خوابیدم. بازی در ۹۰ دقیقه مساوی تمام شد و کار کشید به وقت اضافه که از بالا زنگ زدند که برید سر کلاسها و ما هم رفتیم. سر کلاس خبر رسید که ایران در ضربات پنالتی باخته است. خبر را صفایی آورد برایمان.
فردا امتحان داریم و من هیچ نخواندهام. پاسبخش پاس دو بودم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح با دکتر آمدیم پادگان. دکتر یکراست برگشت خانه چون امروز اورژانس نیست.
دویدنمان امروز یک مقدار کمتر شد، فقط دو دور و نیم به دور میدان صبحگاه. نمیدانم چرا اینقدر کم. ساجدی هم با ما میدوید و با آن صدای کلفت میخواند «یه روزی تو مزرعه، یه کلاغ پر سیاه، دلش میخواست بره زیارت امام رضا، …» که خیلی جالب بود. کلاغه میگفت که من از همه رو سیاهترم و امام رضا جای کبوترای سفید هستش نه من. من که کلی حال کردم.
صبح تمرین قلقگیری کردیم. من هم با کلاه چشم چپم را میپوشاندم تا بتوانم با چشم راست نشانهگیری کنم، به صفایی هم گفتم او هم گفت حالا توی میدان تیر یه کاری میکنیم. سر ظهر یه ستوان یکی اومد سر کلاس و بعد در مورد پوشال کولر پرسید. اصل و واقعیت قضیه اینه که کولر آسایشگاه ما خراب است و بچهها پول جمع کردند که پوشال کولر بخرند. سر کلاس عقیدتی که حاج آقا زارع استاد ما بودند بحث بالا گرفت و هر کسی یه چیزی گفت یک نفر که نمیدانم چه کسی بود و البته هیچکس نمیداند چه کسی بوده است گفت اینجا پوشال کولرش را هم ما میخریم. گذشت تا سر ظهر شد. حاج آقا زارع بین دو نماز برگشت و گفت « … فلان یگان پول جمع کردهاند و پوشال کولر خریدهاند …» و خلاصه قضیه بین فرماندهان و همه پخش شده. خوب این کاری است مذموم در چنین محیط نظامی که از بچهها پول جمع کنند و مایحتاج پادگان را تأمین کنند. خلاصه این ستوان یکم هم برای بازپرسی آمده بود و بچهها سعی کردند ماجرا را جمع کنند. ولی واقعیت این است که پول پوشال از بچهها جمع شد ولی پوشال خریده نشد. خلاصه برای همه بد شد علی الخصوص صفایی فرمانده گروهان.
بعد از ظهر کلاس داشتیم در مورد قطبنما. داشتیم در دستههایی کار میکردیم که عزیززاده فرمانده گردان یکم آمد و گفت گرای میله پرچم را بگیر. قطبنما دست احسان طباخی بود و او مشغول شد به گرا گرفتن. عزیز زاده هم گفت 514 سر کلاس جمع شوند و ما چنین کردیم و خودش آمد و قطب نما را تدریس کرد حالا صفایی هم سر کلاس بود. خلاصه از نظر من امروز روز بد صفایی بود. مرخصی شبانه ام تأیید شد و رفتم خانه.
چند صفحه بیشتر نتوانستم درس بخوانم ولی اینترنت کردم. حمام هم رفتم. در کل ساعت ۷ رسیدم خانه و ساعت ۱۰ و نیم خوابیدم. ایرادی ندارد. همین که میتوانم یک حمام درست بروم، یک آب خنک بخورم و سرجای خودم بخوابم، لباسهایم کثیف باشد مامان بشوید و … ارزش دارد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت چهار و نیم صبح آخرین پاس من بود. آخرهای پاسم تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم. بعد از سلام و خسته نباشید گفت یگان گشت امشب برای شما بود گفتم بله گفت گوشی را بده به نگهبان گشت. گوشی را دادم به حاجی هاشمی و او گفت چشم چشم. و سریع رفت بچههای پاس یک گشتی را بیدار کرد. قضیه این بود که اینها فکر میکردند گشتی ساعت پنج و نیم تمام میشود. پاس ۳ که کارش تمام شده بوده پست را رها میکنند و میآیند به یگان. فکر میکنم از پاسدارخانه پیگیر میشوند و میبینند کسی نیست و تلفن میزنند. خلاصه بچهها خسته و کوفته رفتند سر پستشان. بیچاره احسان طباخی که پاس ۳ بود ساعت پنج و نیم آمده بود که بگیره بخوابه. حالا باید ساعت هشت و نیم میرفت سر پست.
ساعت ۱۰ از پادگان خارج شدیم و آمدیم خانه. دلم خیلی درد میکرد و علت هم گرسنگی بود. جدا از دیگران یعنی زودتر غذا خوردم و گرفتم خوابیدم تا ساعت ۳ بعد از ظهر. بعد هندوانه خوردم و چای و … نشستم سر کامپیوتر تا ساعت ۶ و نیم اینترنت میکردم با این اینترنت هوشمند. بعد حمام و بعد اندکی درس. کمی هم با شیربهار صحبت کردم سر پروژه. اصلاً حس و حال کار ندارم ولی چکار کنم. ساعت ۹ و چهل و پنج دقیقه خوابیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح با دکتر آمدیم پادگان. دکتر به خانه برگشت که از آنجا برود اورژانس. یکسره نرفت چون زود بود.
صبح رفتیم زیارت عاشورا. نیمی از مراسم را خواب بودم. بعد هم رفتیم صبحگاه در رژه یک «خیلی خوب» گرفتیم . راستی یادم رفت بگویم در مسجد حاج آقا زارع گفت که سرهنگ «شناسخوش» به دنبال این است که پنجشنبه را تعطیل رسمی کند که چهارشنبه برویم خانه.
بعد از رژه کلاس نارنجک بود. امروز پست نگهبانی اسلحه خانه به من خورد. خیلی خوب است لااقل فردا آزادم. آن هم نسبتاً کامل. سر پست اول نگهبانیام سرگرد عزیزی زنگ زد و گفت جناب سروان صفایی و من جناب سروان صفایی را صدا زدم. این هم اولین تلفنی که جواب دادم آن هم فرمانده گردان بود. بعد صفایی آمد و ما را فرستاد به یگان ۵۱۲. در انباری تیرکهای چادر و خود چادرها را از روی طبقهها ریختم کف انبار. بعد چند نفر آمدند کمک. صفایی هم آمد و با تلفن صحبت میکرد. خلاصه یک ساعت از نگهبانیام را به این کار سپری کردم. ساعت دو و ربع خوابیدم تا چهار و نیم . پنج رفتیم دم هنگ بازدید نگهبانی.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح همهی پادگان در ورزش صبحگاهی با اسلحه شرکت کرده بودند جز ما و یگان ۵۱۳ که بعد از ورزش باید سریع میرفتیم به کلاس عقیدتی. خوب دویدیم مخصوصاً چون امت اسلحه به دست بودند و ما دست خالی. این محمدی از بچههای افسری هم دو تا شعر خیلی جالب خواند و بچهها تکرار کردند. یکی در مورد پدر بود و دیگری که به سرانجام رسید به نظرم در مورد مادر بود. شعر اینطور القاء میکرد که در مورد مادر است. یک قسمت شعر پدر اینگونه بود که ««رنج تو بی گنج بود» که خیلی حال کردم و اشک هم در چشمانم حلقه زد.
سر کلاس عقیدتی خوابیدم یک ساعتی در حالی که دقیقاً در معرض دید استاد بودم. امروز بازی ایران مالزی بود که ساعت چهار برگزار میشد به همین خاطر تمرین رژه را شیفت دادند به ساعت ۲ و ساعت ۳ تمام شد. تمرین از نظر من خوب بود. یعنی من از کار خودم راضی بودم. بعد از رژه سریع رفتیم سر منطقه نظافت عمومی یعنی دم هنگ. پدرمان در آمد تا آنجا را تمیز کردیم.
آمدیم آسایشگاه بازی شروع شده بود و مرخصی من نیز تأیید شده بود. سریع بساط را جمع کردم و از پادگان خارج شدم. ساعت شش در خانه بودم. عزیز هم بود. آش پشت پای فایزه را خوردم. مثل اینکه زنگ زده بوده که من می خوام برگردم و زده بوده زیر گریه حالا گریه نکن کی گریه بکن، خلاصه همه به نوبت دلداریاش داده بودند و آرامش کرده بودند. گردنبند خریده و چند تا ساعت و به سرپرستشان هم گفته که میخواهم ریش تراش بخرم. یک هندوانه هم بود که خوردیم. دکتر شب عزیز را برد خانهاش رساند. من آن موقع خوابیده بودم و با عزیز خداحافظی نکردم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز صبح رفتیم به مسجد. مسابقه قرائت قرآن بود که من بدجوری خوابم میآمد ولی نمیشد خوابید.
بعد از مسجد آمدیم و کامل کردیم و رفتیم به کلاس. {کلاس را} صفایی اداره میکرد و موضوعات پراکندهای مطرح شد. کلاس بعدی نمایش فیلم بود در مورد اسلحه ژ-۳ در تالار اندیشه که آن را هم رفتیم. بعد که از تالار بیرون آمدیم ساعت ۱۱ بود. جلالی یکی از دانشجوهای افسری گفت همین جا بنشینید صحبت کنیم. الان برویم باید رژه بروید و … خلاصه نیم ساعتی نشستیم و بعد آمدیم یگان و رفتیم برای نماز.
کلاس بعد از ظهر دوباره در مورد قطب نما بود و این بار کار در شب.
شب نگهبان هستم در آسایشگاه یک. احسان طباخی مرخصی رفته است.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح بچه پلنگوار دویدیم. خداییاش خیلی شد و من نیز خوشحال از اینکه وسط جا نزدم. از خدمت تنها چیزی که به نظر من باقی میماند همین ورزش است.
بعد از ورزش رفتیم کلاس آن همکلاس آمادگی جسمانی. باید اعتراف کنم که خسته نشدم. قسمتی از کار را باید جفت پا از پلهها میپریدیم بالا که من نمیتوانستم ولی این نتوانستن ناشی از خستگی نبود.
بعد آمدیم به یگان. تفنگها را دادند که نظافت کنیم. ساعت یازده بود، یازده و ده دقیقه که شد جیغ و فریاد که تا یازده و ربع جمع کنید، خلاصه نفهمیدیم که چطور سر هم کردیم این ژ-۳ را. بعد به سرعت وسایل گردان بلیات را جمع کردیم و خط شدیم و رفتیم به میدان صبحگاه. خط شدیم و خبر دار ایستادیم. آمده بودند از طرف فرماندهی نیرو. از پیمان سؤال کرد، یعنی فرمانده گروه سوم کمکهای اولیه. او هم نسبتا خوب جواب داد و من در کنارش بودم ولی از من سؤال نکرد.
گروه تأمین دویدند دور میله پرچم حلقه زدند. فرماندهشان کارخانه بود و بدجور مسلط. برای ما که نمیشد همانجا تست گرفت مینی بوس و اتوبوس آورده بودند. سوارمان کردند و بردند زمین فوتبال، ۴ پنج نفر در زمین افتاده بودند. ما سه گروه کمکهای اولیه پشت یک دروازه ایستادیم. گروه تخلیه، ۴ پنج نفر را آوردند بیرون البته به فواصل. یکی را که آوردند گروه ما یعنی گروه دوم به سرعت رفتیم بالای سرش. مصدوم سعید حریری بود. بازدید کننده هم آمد بالای سر ما. سعید گفت که یک پایم سوخته است. یک پایم شکسته است و تنگی نفس هم دارم. خلاصه تمامی بلایای عالم سرش آمده بود. گروه ما فقط زیلو داشت. نمیدانم امداد غیبی بود یا چیز دیگر که دو تا بیل پیدا شد و محمود عبدیان هم ملحفه به دست رسید. ملحفه ها را پاره کردیم و بیلها را پایش آتل کردیم و با ملحفه بستیم. احسان طباخی هم یقهاش را باز کرده بود و دلداریاش میداد! بازدیدکننده گفت طرز بستن آتل اشتباه است ولی دکتر همراهش گفت نه درست است. سوختگیاش هم از یاد همه رفت خوشبختانه. خوب کار بلیات هم تمام شد و راحت شدیم.
با اتوبوس رفتیم و پیاده برگشتیم. بعد از ظهر تمرین رژه داشتیم و چند تا دستور جدید یاد داد جناب سروان صفایی. بعد از آموزش و بعد از شام رفتیم با احسان طباخی به حمام چهل دوش. شب را راحت خوابیدم.
ساعت تقریباً ۵ و نیم عصر بود یک روحانی و یک ستوان یک از عقیدتی آمدند در آسایشگاه و از بچهها در مورد همه چیز سؤال میکردند. بچه ها هم به شدت از ۳ تا دانشجوی افسری شکایت کردند .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح ساعت ۳ از خواب بیدار شدم. مامان پیش از من بیدار شده بود. بعد کلیه اعضای خانواده بیدار شدند. حاضر شدم و از جمع حاضر خداحافظی کردم و فایزه را به خدای بزرگ سپردم و ۱۰ دقیقه به ۴ از خانه زدم بیرون. دکتر گفت بگذار میرسانمت ولی گفتم رساندن بی استرس فایزه به فرودگاه بر کل خدمت من اولی است و آمدم بیرون.
ساعت چهار و نیم پشت در صفر یک بودم. جالب اینکه چهار پنج نفری پشت در بودند {و} هنوز دژبان در را باز نکرده بود. بعد از پنج دقیقه در را باز کردند و رفتیم داخل.
زنگ زدم خانه کسی گوشی را برنداشت. زدم به موبایل دکتر گفت که فرودگاهیم. گفتم که بابا چقدر زود رفتید. گفت رفتیم دیگه. ساعت پنج و نیم هم دوباره تماس گرفتم. گفت بلیت و گذرنامهاش را دادهاند و ساعت پرواز هم نه و نیم است. ساعت یازده و نیم دوباره تماس گرفتم این بار با خانه. مامان گفت پروازشان به تعویق افتاده و فایزه چند دقیقه پیش زنگ زده که الان دارند میروند طرف هواپیما. البته فایزه موبایل نبرده. احتمالاً با موبایل اتحاد زنگ زده . خوب این از شرح وقایع سفر حج فایزه.
بعد از خط شدن رفتیم به میدان صبحگاه که امروز صبحگاه هنگ است. دهانمان صاف شد. زیر آفتاب کلی ایستادیم. بعد هم یک رژه رفتیم که از نظر من افتضاح بود ولی گروهان خیلی خوب را گرفتیم.
کلاس اول، درس در مورد نشانهگیری با ژ-۳ بود که جالب است که بگویم من در موقع نشانه روی چشم راست را میبندم در حالیکه باید چشم چپ را ببندم و این البته یک عمل غیرارادی است. چاره کار این است که خود را به شمایل دزدان دریایی یک چشم درآورم!
کلاس بعدی نمایش فیلم بود در مورد کلتِ نه میلیمتری که کلاس خوبی برای خواب بود چون افسر آموزش ما یعنی اون بچهی افسری جناب باوفا خودش گرفته بود خوابیده بود. حیف که وقتی برقها را روشن کردند فهمیدم وگرنه ما هم کمی فیض میبردیم.
بعد آمدیم به گروهان. این پیمان الدنگ، زمانی که جناب سروان باوفا سر گروهان بود، زمانی که فلاحپور و تقیپور داشتند به گروهان نزدیک میشدند ایست کشید. فلاحپور و تقیپور هم که دیدند بد جور ضایع شده گفتند کی ایست کشید؟ بشین پاشو و … پیمان هم خودش را زد به تجاهل و هی میگفت به ما گفتند که اگر ارشدتر آمد سر گروهان باید ایست کشید (ارواح باباش افسر وظیفه ارشدتر از دانشجوی سال چهارم دانشگاه افسری شده است.1) خلاصه بعد از رفتن این دو باوفا توضیحاتی داد و رهایمان کرد.
ساعت دو بازی ایران و چین بود که ایران اول دو بر صفر عقب افتاد ولی با گلهای فریدون زندی و نکونام بازی را با مساوی به اتمام رساند. شب مرخصی ما تأیید شد و ساعت هفت در خانه بودم. فایزه ساعت سه و نیم با موبایل اتحاد sms زده که من رسیدم به جده.
سال ۱۴۰۳: جوگیری چقدر! به تو چه کی از کی ارشدتر است؟ خودت مگر وظیفه نبودی؟ ↩
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز صبح ساعت ۴ و نیم از خواب بیدار شدم در حالی که پوتین در پا داشتم و چهاربند و فانوسقه هم بهم آویزان بود. خوشبختانه دیشب نوری عقده ای پیش نزد ولی خیلی کوفته شده بودم. موقع به خط شدن اندکی نرمش کردیم یا شاید هم نکردیم، دقیقا خاطرم نیست ولی برای مراسم ورزش رفتیم به میدان صبحگاه.
چهار دور و نیم دور میدان صبحگاه دویدیم که یک رکورد فوق العاده بود ولی در عین حال جانمان هم به لبمان رسید. بچهها در حین دویدن شعار می دادند «کارخانه دوستت داریم ما، دوستت داریم ما» چون کارخانه از گروهان ما رفته است به ۵۱۱ و جای او ساجدی آمده است به یگان ما. کارخانه هم بدجوری حال کرده بود و خوشش آمده بود. دو هفته پیش اصلا تصور نمی کردم که این قدر از کارخانه خوشم خواهد آمد و از رفتنش ناراحت خواهم شد. البته زیاد هم ناراحت نیستم چون در رژه و ... کمی ضعیف بودم و پروندهام زیر بقل او بود و با رفتن او همه چیز تمام میشد!
بگذریم! بعد از این شعار چند تا شعار هم برای صفایی فرمانده گروهان ما دادند که اینها هم خیلی خوب بود چون ف گروهان ما آدم فوق العاده قابل احترامی است. ولی بعد کار افتاد به چاپلوسی و پاچه خواری جمعی. برای فلاحپور و ساجدی و .... هر کسی که دم دست بود شعار میدادند که من البته نپسندیدم.
بعد از آموزش یعنی ساعت ۵ بعد از ظهر دفترچههای مرخصی را که توزیع میکردند دیدم که مرخصی من خوشبختانه تایید شده است. لذا سریع لباسهایم را برداشتم و آمدم طرف درب خروجی. در کانکس لباسهایم را عوض کردم و آمدم خانه.
فائزه فردا می رود به مکه، البته به جده اول و لازم بود که در خانه باشم. وقتی رسیدم مامان و احسان و حسن و فایزه رفته بودند خانه عمه رقیه برای خداحافظی و فقط فرشته در خانه بود . یک پارچ شربت آلبالو در یخچال بود که همهاش را من خوردم. از آلبالوهای باغچه درست شده بود و گویا تنها شربت قابل استحصال از آلبالوها بوده که عطش این روزهای خدمت من اجازه نداد که کس دیگری از آن بهره مند شود.
بعد رفتم حمام . مامان اینها هم بعد از، از حمام آمدن من آمدند. فائزه که کامل چادری شده است. خلاصه شب هم دور هم گذشت. اندکی که نه، بیش از اندکی شب اینترنت کردم. بعد از مدتها ساعت نزدیک ۱۱ بود که خوابیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز سختترین روز خدمتم(!) هست؛ البته اول به این خاطر که روز جمعه را مجبور بودیم در پادگان بگذرانیم ولی وقایع طوری رقم خورد که این مشکل به کلی از خاطرها محو شد و توجهات معطوف به چگونگی گذران این روز شد.
افسر گردان یک افسر سگ است از یگان ۵۱۳ به نام نوری که دست بر قضا وظیفهای بیش نیست. خلاصه پدر ما را درآورد! صبح ما را برای توجیه بردند دم هنگ. آنجا چند سوال کردند؛ بچهها هم مِن و مِن کردند، البته اگر از من هم میپرسید وضعیت فرقی نمیکرد شاید بدتر هم میشد. از یکی از بچهها پرسید اون چیه دستت؟ گفت چراغ! (از این چراغ انگلیسیها بود) گفت نفت داره؟ گفت آره! گفت تو کبریت داری روشنش کنی؟ گفت نه! به گروهبان نگهبان گفت تو کبریت داری روشنش کنی؟ او هم گفت نه! گفت ما رو اسکل کردی؟ چراغ آوردی بیکبریت؟! مسخره بازیه؟! برو دوباره آموزش بده ورشون دار بیار. ما هم رفتیم و دوباره آموزش دیدیم و برگشتیم. زیاد خوب نبودیم ولی گفت خوبه (منظورم افسر هنگ است) آمدیم و گرفتیم خوابیدیم تا ظهر.
بعد ناهار خوردیم و خوابیدیم تا ساعت ۵. البته کامل خوابیدیم منظورم اینه که با پوتین و چهاربند فانوسقه خوابیدیم و همهاش در این استرس که کی «پیش» میزنند و ما بریزیم بیرون. من مسئول ملحفه بودم و نفر هشتم گروه کمکهای اولیه. ملحفهای که دیروز مامان شسته بود رو ورداشته بودم و با خودم میبردم این طرف و آن طرف.خلاصه گندش تا حدودی درآمد. خلاصه ساعت فکر میکنم که ۵ بود که «پیش» زدند. البته یک نفر آمد و گفت «گروه آماده پیش.» حالا کی شنید کی نشنید و چه کسی فهمید و چه کسی نفهمید بماند. خلاصه دیر به خط شدیم و ما را دوبار دور سلف دواند به طوری که جان همه درآمده بود. نوری که افسر گردان ماست و مرتکب دواندن ما شد گفت خوب نیست و تا صبح ده بار پیش می زنم. خلاصه آمدیم به آسایشگاه همه شاکی و اعصاب همه خرد. «پیش» نزد.
موقع شام شد و شام خوردیم و بعد وقت نماز. یک «پیش» دیگر زد بعد از نماز و گفت سه دقیقه طول کشید تا به خط شدیم و خیلی زیاده این زمان . تا صبح گوش به زنگ «پیش»های من باشید. یک «پیش» دیگر هم نیم ساعت بعد زد و اینبار بچهها میشمردند و وقتی که همه خط شدند گفت چند دقیقه شد به خط شدنتان؟ بچهها گفتند ۵۰ ثانیه. طرف کم آورده بود. نمی توانست بگوید بیشتر شد چون واقعا شاید حتی کمتر هم شده بود. برای اینکه عرصه خالی نباشد گفت پس دیدید زیر یک دقیقه هم می شود به خط شد. گفت آزاد ولی با پوتین و کامل بخوابید و آماده باشید. ساعت ۹ و نیم خاموشی را زدند و خوابیدیم .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز صبح رفتیم مسجد. زیارت عاشورا بود. احسان طباخی بعضی جاها از شدت زیاد بودن صدا گوشهایش را میگرفت ولی من با طنین عربی زیارت نامه حال میکردم.
بعد ساعت شد ۷ و ۴۵ دقیقه و به سرعت آمدیم و کامل کردیم و اسلحه گرفتیم و رفتیم برای مراسم صبحگاه. اولین صبحگاه ما بود و برایم خیلی جالب بود. هفته پیش باند رژه را آسفالت میکردند لذا صبحگاه نداشتیم. صفایی فرمانده گروهانمان هم بد جوری خوشگل کرده بود. شمشیرش را هم بسته بود و جلوی گروهان ایستاده بود. هرگاه نام پیامبر، امام خمینی و ... میآمد شمشیری در هوا میچرخاند و باقی افسرها هم با دست سلام نظامی میدادند. بعضی بچهها حالشان بد شد و نشستند سر مراسم. «شناس خوش» فرمانده مرکز هم گفت لازمه که فرمانده گروهانها برنامه ورزش را با شدت بیشتری اجرا کنند؛ اینجوری اگر ادامه پیدا کنه در تلو تلفاتمان بالا میرود! دست آخر هم رژه رفتیم. منتظر شنیدن «گروهان خیلی خوب» بودم ولی هیچ چیز نگفت. با این وجود کارخانه راضی بود.
ما گروهان دوم از گردان بلیات هستیم و من فرمانده گروه دوم کمکهای اولیه هستم. بعد از رژه فقط فرصت کردم بروم توالت! و دوباره رفتیم به میدان صبحگاه. کلی آنجا بودیم و یک سرگرد آمده بود بازدید. باید خودت را معرفی می کردی و وظایف گروهت را میگفتی و اگر فرمانده گروه بودی باید اعضای گروهت و مسئولیتهایشان را میگفتی. خلاصه فضا فوق العاده سنگین بود و حتی افسر وظیفههای آموزش ریده بودند! خاصه فلاحپور و یکی دیگه.
خوشبختانه از ما سوال نکرد و رفت ولی گفت ۲۵ همین ماه بازدید داریم که یه کسی می آید دم کلفت! من خاطرم نیست. اسم کسی را برد. برگشتیم و شخصی کردیم و وسایل را برداشتیم و آماده شدیم که بریم خانه و با فلاحپور از پادگان خارج شدیم. مینیبوسهای بهارستان را سوار شدیم و با احسان طباخی داشتیم پست سر افسرهای آموزش و هر کسی که در پادگان هست حرف میزدیم که من متوجه شدم دو تا صندلی جلوتر فلاحپور نشسته است. خلاصه ماستها را کیسه کردیم و خوشحال از این که پشت سر فلاح پور حرف نزدیم. احسان نرسیده به شهدا پیاده شد. موقع پیاده شدن گفت: « محسن، جناب سروان حساب کردم!» و پیاده شد. عجب زبلی است این پسر کف کردم. وقتی مینیبوس حرکت کرد فلاحپور برگشت عقب را نگاه کرد و مرا دید. احسان را هم که در پیاده رو میرفت نگاهی کرد. خلاصه ....
رسدیدم خانه. احسان هم آمده است تهران. فائزه رفته بود حسینیه ارشاد برای کارهای مکهاش. ساعت پنج و نیم بود که آمد. رفتم موهای سرم را از ته با ۴ زدم. بعد هم حمام رفتم. شیربهار هم تماس گرفت شب و با هم صحبت کردیم. فردا گروه آمادهایم و باید برگردیم پادگان.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز قرار بود که ورزش کنیم چون روز زوج است ولی رفتیم مسجد. رییس عقیدتی یه جایی را آورده بودند که نمیدانم اسمش چه بود یعنی زده بودند ولی فراموش کردهام اسمش را. بعد رفتیم کلاس عقیدتی با حاج آقا زارع. من ازش خوشم میآید ولی قدری عصبی است یعنی زود ناراحت میشود. احسان صادقیان گفت من پدرم و مادرم بالای ۶۰ سال سن دارند و دو برادر دارم که هر دو رفتهاند پی کار و زندگیشان. من وقتی میآیم به پادگان در چشم این دو اشک جمع میشود ولی شبها اجازه نمیدهند من بروم آنوقت پسر یک سرهنگ هر شب میرود خانه و نگهبانی هم نمیدهد. حاج آقا زارع گفت حاضری و آنقدر مردانگی داری که بیایی و بگویی کدام سرهنگ و پای هزینههایش هم بنشینی؟ احسان گفت نه مگه هوس رفتن به خاش را دارم و او هم گفت پس خفه خون بگیر و حرف نزن! البته الان یک مقدار نوشتنش ناجور شد ولی در کلاس میشد این حرف را تحمل کرد باز هم ولی یک مقدار نافرم است. سر نماز ظهر هم در مسجد شرح ماوقع را برای جمعیت نمازگزار تعریف کرد.
امروز ساعت ۲ بازی ایران ازبکستان از سری مسابقات جام ملتهای آسیا بود که ایران ۲ بر ۱ برد و هر سه گل را هم ایرانیها زدند. اجازه دادند بازی را کامل ببینیم و ساعت چهار رفتیم برای رژه، البته نه در میدان صبحگاه بلکه در همان آسفالتها.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز صبح رفتیم مسجد. ساعت ۷ تا ۷ و چهل و پنج دقیقه ناقص بودیم یعنی بدون جوراب و پوتین و کلاه. بعد از مسجد رفتیم به کلاس. باز و بسته کردن ژ۳ بود که من جلسه یکشنبه را نبودم ولی با کمک محسن طاهری و دیگران باز و بسته کردم و چیز عجیب و غریبی نبود. کلاس بعدی آشنایی با مین بود که بخشی از کلاس را به آمفی تئاتر رفتیم. بعد از ظهر هم آشنایی با انواع سنگر بود و بعدش هم کمی رژه کار کردیم که بد نبود.
این بچه های افسری عجب آدمهای گهی از کار درآمده اند. خیلی از بالا به پایین نگرند. الان هم ساعت هشت و نیم شب است و اینها گفتهاند بیرون یگان باید به خط شوید، کاری که تا به حال نکرده بودیم. فردا امتحان داریم. هیچی نخواندم.
الان چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۶ است! دیشب به خط نشدیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
بابا عجب بچه پلنگی شدیم ها. امروز ورزش صبحگاهی داشتیم. میدان رژه را دارند آسفالت میکنند و خراب است لذا به مانند شنبه دور پادگان دویدیم ولی این بار مسافت را بیشتر کردند و دور ساختمان بازرسی هم رفتیم. مسیری فوق العاده طولانی بود ولی رفتیم. این شعارها بد جور به نوع بشر نیرو می دهند موقع دویدن! یه شعار جالب محسن طاهری نژاد میداد که خیلی حال کردم: «ایران وطنم خاکت کفنم» شعارهای جالب زیاد بود این هم یکی از آن جالبها بود. دم فرماندهی هنگ یکم دویدن تمام شد و رفتیم برای نرمش. امروز تمام کلاسهایمان در حفاظت بود و روز خیلی جالب تمام شد. پس فردا امتحان داریم و چیز زیادی مطالعه نکردم.
امروز دکتر رفت تفرش. مامان و فایزه هم جمعه رفتند. فرشته هم چند روز قبل رفته است. ساعت هفت بود که زنگ زدم. دکتر رسیده بود. گفت لندرور را روشن کردیم برویم میخورقان دم «قلعه بیخ» بنزین تمام کرده. احسان رفته بود سیم بکسل بیاورد با پیکان آنرا بکسل کنند.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت 4 و نیم صبح رفتم برای نوبت آخر نگهبانیام که تا ساعت ۷ است. ساعت ۷ شد و پاس بعدی نیامد و ما منتظر شدیم. آقا نیامد که نیامد. این ارشد گروهان (میثم خشکباری) بود طرف. هیچی تا ساعت ۹ و نیم پاس او را هم ایستادم. پاس سوم هم با ۲۰ دقیقه تاخیر آمد. در نتیجه دو ساعت و نیم پاس را پنج ساعت و نیم ایستادم.
ساعت ده رفتم به کلاس. ولی صبح به بچهها فشار شدیدی آمده بود. این بچههای افسری بد جور رژه برده بودند بچهها را. سر ظهر بعد از نماز رفتم پیش سرگروهان صمدی و ماجرای غیبت پاس دو را گفتم و او هم پاس بخش و طرف را صدا کرد و من نمیدانم چه به آنها گفت ولی بعد رفتم پیش او و بهش گفتم: "می تونم امیدوار باشم که تنبیه بشه؟" و گفت آره . بعد از کلاس عصر با احسان طباخی رفتیم بازرسی. کلاه شخصیاش را گرفتهاند و یکهفته میرود و میآید ولی نمیدهند. در بازرسی موضوع را مطرح کرد احسان و حتی رییس بازرسی را هم دیدیم. او گفت ما دنبال بهانه می گردیم برای آنها اضافه خدمت بنویسیم. بعد گفت یک شکواییه تنظیم کن و احسان چنین کرد و بعد گفت رسیدگی میکنیم . خداحافظی کردیم و آمدیم. رفتیم بعد به حمام چهل دوش .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 4 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ خاطرات-خدمت
امروز شنبه ساعت 11 و 45 دقیقه که آمدیم توی یگان، لوح نگهبانی را نصب کرده بودند. نگهبان کلاس حفاظت هستم و ساعت 12 باید بروم سر پست لذا لباس را عوض نکردم. پاس را از احسان صادقی تحویل گرفتم؛ همتختی خودم در آسایشگاه ۲. بد نگذشت اولین نوبت نگهبانی و ساعت ۲ به پایان رسید.
آمدم و لباس عوض نکرده منتظر شدم تا کلاس بعد از ظهر شروع شود. موقع اتمام کلاس، دو یگان که رسیدیم، صفایی فرمانده گروهان ۳ تا جوان که از دانشکدهی افسری آمده بودند را معرفی کرده و گفت اینها هم به جمع ما اضافه شدهاند به مدت بیست روز.
پاس دوم نگهبانیام ساعت ۶ تا ۷ بعد از ظهر بود. پاس بعدی ساعت ۹ تا ۱۱ و نیم شب بود و هوا تاریک. البته چند تا ساختمان دور و بر کلاس حفاظت است که برقشان تا مدتی روشن بود. دو تا گربه هم در کنار ساختمان مشغول کارهای ناجور بودند تا نفهمم یکساعت و نیم اول نگهبانیام چطور گذشت. گربه ها رفتند و من از رفتنشان ناراحت شدم. چند بار به تفتیش رفتم که ببینم کجایند ولی چیزی دستگیرم نشد. ساعت ۱۱ و نیم پاسم تمام شد و آمدم خوابیدم ولی نگهبانیام تمام نشده است باقیاش مانده برای فردا.
صبح سر کلاس یکی آمد و با من کار داشت. با اجازه رفتم بیرون. طرف در بازرسی کار میکرد و تفرشی بود. معصومی نامی بود. در لیست ورودیها به دنبال تفرشیها میگشته و به اسم من رسیده و آمده بود تا آشنایی بده. خوشم آمد ازش. با هم کمی صحبت کردیم و خداحافظی کردیم و من سر کلاس برگشتم .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 1 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
امروز صبح همه اش توي اينترنت بودم. عكس هايم را ريختم توي yahoo breifcase. خدا كنه كه نمايش داده بشه. اصلا حوصله ندارم برم دنبال جاي ديگه. اگر نمايش نده كه ديگر تمام كاسه كوزه هام مي ريزه به هم. امروز استاد شبكه كه آمد سر كلاس اولش داشتيم از خنده مي مرديم. نه بذاريد اينجا رو بگم كه من گوشه ي كلاس نشسته بودم. در ورودي توي زاويه ديدم نبود كه ديدم بچه ها مي گن :اه كه بعد از 10 ثانيه استاد آمد قدرتي خدا اه هم داشت. ولي فكر مي كنم درس دادنش بد نباشد نمره گرفتن كه حتما مي گيريم و كاري ندارد. يه جا سر كلاس گفت شما "كلاينت_سرور " (از اينترنت سوال كرد) چيزي مي دونين؟ يكي از بچه ها گفت "نه استاد فقط چت بلدن" كه در نوع خودش جالب بود.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 1 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
امروز صبح با دكتر وبگردي مي كرديم كه توي وبلاگ ماجراهاي من و مدرسه لينك وبلاگ خودم را ديدم . يادم باشه تا ويرايش قالب كنم و يه لينك بهش بدم، البته من قصد داشتم كه بهش لينك بدم چون خوشم آمده بود ازش از نوع نوشتنش و از اين كه فكر مي كنم معتقد باشه ولي بهر حال اون پيش دستي كرد. راستي امروز فكر مي كنم در مورد خودم و اينكه اين وبلاگ بازي چقدر توي روحيه ام تاثير گذاشته. من بعضي وقت ها از درس بيزار مي شدم ولي ديروز و امروز چند تا وبلاگ رفتم كه بعضا از من هم كوچكترند ولي درس مي خوانند. جمله ام خيلي مسخره بود بله، ولي باور كن انگيزه ام براي درس خواندن و خيلي چيزهاي ديگه صد چندان شده.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 1 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
امروز صبح رفتم دانشگاه. توي وبلاگم نوشتم كه دخترها رو از پسرها جدا كردند . بريد اونجا بخونيد استاد زبان تجاري آمد گفت من access درس مي دم كه ملت همه كف كردند آخه هميشه foxpro درس مي دادند و فكر مي كنم واقعا سخت باشه. ساعت 9 و نيم كلاس را تمام كرد. با اين كه بازم كلاس داشتم ولي آمدم خانه . امروز چندين بار مكاتبه كردم با وبلاك ماجراهاي مدرسه، اسمش هدي است ولي من اينجوري راحت نيستم كاش فاميلش را بگويد. خوشش آمده از فال حافظ. مي خواهد لينكش را بگذارد توي وبلاگش كه البته نمي دانم چرا عكس را نمايش نمي دهد اين پرشين بلاگ آشغال. به هر حال نمي دانم چه بايد كرد. يكي هم خوشش آمد از كار ما كه اين طوري شد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 1 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
باور كنيد يادم نيست امروز چيكار كردم فقط يادمه كه كارت اينترنت گرفتم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 1 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح را الكي به ظهر رساندم . دنبال كرفس گرفتن و ... ظهر را هم رفتم دانشگاه. كلاس ها كه اصلا تشكيل نشد. جالب اينكه دوربين آمده بود از طرف تلويزيون! در مورد وضعيت دانشگاه ها و مشكلات دانشجو ها صحبت مي كرد. ملت جمع شده بودند و اين بچه محل ما هم داشت سخنراني مي كرد. نمي دانم جاي كي خجالت مي كشيدم ولي نه انصافا بچه با اعتماد به نفسي است. ديدم خبري نيست نماز را خواندم و آمدم . راستي كمال فاميلي را هم ديدم . آقاي صادقي از بچه هاي با مرام كلاس مان را هم همين طور. پسر واقعا خوبيست ترم قبل خيلي اذيتش كردم
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 1 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
ساعت 1 بود كه مامان زنگ زد و گفت ما رسيديم تهران و الان در خانه هستم. احسان هي خروش مي كرد بيايد كه مي نشاندمش سر جايش. به هر حال ساعت 3 با خاله اين ها آمديم. خاله تو هم آمد ولي بعد خيلي سريع رفت چون مي خواستند بروند ختم ولي مامان نرفت خسته بود.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 1 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
امروز بچه ها رفتند تفرش. بعد از ظهر هم كه فايزه از مدرسه آمد حاجي آمد دنبال ما البته حاج قدرت و رفتيم خانه ي آنها. امروز توي وبلاگ ها مي گشتم با خبر شدم يكي از بچه هاي پرشن بلاگ فوت كرده. بنده ي خدا دختر 15 ساله بوده به نام فروزان امامي البته من نمي شناختمش ولي خيلي برام جالب بود كه اينقدر سر و صدا كرده به طوري كه توي صفحه ي پيام هاي آخرين يادداشتش چيزي در حدود 600 پيام گذاشته شده بود كه صفحه اصلا برام {برای} من باز نشد و بالاجبار من پيامم را توي يادداشت ماقبل آخرش گذاشتم . ختمش هم ديروز بود . خيلي ناراحت بودم . تا شب اصلا به هم ريخته بودم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 1 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح بيدار شدم. كاري نكردم تا ظهر. فقط نان گرفتم. بعد دكتر آمد. يه ايميل از آقاي قدمي همشهر مان {همشهریمان} دريافت كردم. جوابش را مي خواهم بدهم .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 1 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح فايل ها را فرستادم به ژئوسيتيز يا به عبارت ديگر سايتم را به روز كردم. بعد رفتم مغازه ي عمه بتول اينها كه اگر عكس بابا را كه در اعلاميه ي تشييعش زده بوديم را در كامپيوترشان دارند بدهند به ما. مهدي تازه در مغازه را باز كرده بود. يك ساعتي گشت و بعد پيدا كرد. بعد از آنجا رفتم مدرسه ي بابا. نيم ساعت بيشتر شد كه آنجا نشستم. آقاي كاويان همه چيز را براي آمدم {آدم} توضيح مي دهد. چند تا فلاپي مانده بود پيش بابا كه دادم به او و بعد هم آمدم خانه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 1 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح زود بود كه بيدار شدم. ساعت 7 و نيم بود كه من و دكتر و احسان از خانه رفتيم بيرون. دكتر رفت گل بگيرد و من و احسان هم رفتيم شركت تعاوني فرهنگيان 250 كلوچه اي كه دكتر صحبت كرده بود ديروز را بگيريم و برويم مدرسه ي بابا. هنوز باز نكرده بود ولي از پشت ميله ها صداش كردم. خودش آمد. اتفاقا ما را هم شناخت چقدر هم خدا آمرزي فرستاد.
به هر حال رفتيم. دكتر هنوز نيامده بود. احسان بلافاصله خداحافظي كرد و رفت چرا كه مدرسه داشت ولي من ماندم. از پنجره ي طبقه دوم نگاه مي كردم بچه ها را كه در صف ايستاده بودند كه اقاي كاويان آمد و گفت بيا بريم سر صف. داشتيم از پاگرد رد مي شديم كه دكتر هم آمد گل را داد به آقاي كاويان و بعد هم لوح تقدير ما را كه كادو كرده بوديم. گريه اش گرفته بود. دوباره برگشتيم بالا و نشستيم. بعد خواستيم بياييم كه گفت بياييد چند دقيقه هم سر صف باشيد تا نامي از بابا ببريم بعد برويد. بوديم و بچه ها فاتحه اي خواندند و آقاي كاويان ما را تا توي خيابان همراهي كرد. در راه به دكتر گفتم كه پول را چرا ندادي گفت تو چرا به من ياد آوري نكردي؟ گفتم فكر كردم مي خواهي بخوريش ديگه به روت نياوردم. بعد مرا برد خانه ي آقاي كاويان را نشانم داد كه بعد از ظهر ببرم بدهم بهش. ظهر رفت سر كار.
ساعت 4 رفتم خانه ي آقاي كاويان. رفتم تو نشستم. كلي هم تحويلمان گرفت. صحبت كرديم و نيم ساعتي هم نشستم. بعد با اينكه طبقه پنجم آپارتمان هستند تا جلوي در همراهيم كرد و من خداحافظي كرديم {کردم}. به انتهاي خيابان آنها كه رسيدم به عقب نگاه كردم. حدود 500 متر فاصله بود كه ديدم دستش را به نشانه ي خداحافظي مجدد تكان داد كه من احساس كردم دنيا به دور سرم مي گردد. چگونه انساني است اين مرد.
شب هنگام عمه عذرا و فاطمه و زن علي آمدند خانه مان.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 1 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
ديشب يك ساعت ساعت را به عقب كشيدند، البته براي دكتر زياد فرق نكرد چون ديشب يك ساعت ديرتر رفته بود سر كار.
عزيز را بردم دم ايستگاه اتوبوس سوار كردم و فرستادم خانه اش. بعد آمدم و رفتم حمام. بعد فلاپي را برداشتم كه بروم مغازه ي بچه هاي عمه بتول كه يه قالبي طرح ريزي كنه بعد پرينت بگيريم و فردا بدهيم آقاي كاويان ولي رفته بودند اعتكاف به همين خاطر آمدم خانه يه صفحه ي وب درست كردم بعد دكتر هم آمد ديد و گفت كه كجا را تغيير دهم بعد هم رفتم براي پرينت ولي مغازه دار ها به همان ساعت قديم مغازه ها را بسته بودند و رفته بودند .
خبر مهم اينكه رفته بودم براي اينكار فلاح. داشتم بر مي گشتم سر كوچه ي پدر ن او را ديدم يعني ن را. داشت با يه پيره زنه مي رفت طرف پل يعني همان طرفي كه من مي رفتم. باور كنيد فقط يك مقدار چشم هايش را نگاه كردم بعد هم از او زدم جلو و ديگر اصلا پشت سرم را هم نگاه نكردم و آمدم خانه.
ساعت 2 بود كه رفتم انقلاب براي پرينت ولي اين فلاپي كم لطفي كرد به ما آخه اسم فولدر را فارسي گذاشته بودم باز نمي شد توي سيستم آنها به هر حال آمدم خانه. ديسكت را عوض كردم و اينبار رفتم توي همين محل پرينت كنم. هيچ كجا باز نبود بغير از يك مغازه سر كوچه ي عمه بتول كه آنجا پرينت رنگي گرفتم كه جالب در آمد. آمدم خانه خاله اعظم اينها در خانه بودند به دكتر نشان دادم و گفت برو يه پرينت رنگي بگير ازش توي كاغذ عكس.
دكتر هم همان موقع رفت فروشگاه فرهنگيان براي سفارش دادن 250 تا كلوچه براي دادن به مدرسه ي بابا براي فردا. البته هنوز خاله اعظم اينها در خانه ي ما بودند. توي انقلاب زياد گشتم تا آخر سر يه جا را پيدا كردم و پرينت را گرفتم. خيلي جالب شده است . اينكه كار خودمان است و اينكه براي آقاي كاويان دوست صميمي بابا است.
فرشته شب رفت سر كار. احسان برد او را رساند. عكس را هم قاب كرديم. فردا سه تا پسرا مي خواهيم برويم مدرسه ي بابا.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح زود بيدار شديم. امروز تولد حضرت علي است و روز پدر و همچنين عيد بابا. خاله اينها ساعت 10 ونيم آمدند. تا سر ظهر ملت آمدند و رفتند اصلا حوصله ندارم توضيح بدهم. سر ظهر هم عمه اينها بلند شدند و رفتند و ما مانديم و خاله و بچه هايش. حاجي ساعت 3 رفت بيرون ساعت 7 هم آمد. سعيد هم ساعت 6 و نيم بود كه آمد همان موقعي كه سعيد آمد توي بلوك من رفتم از آن بيرون كه عكس بابا و آقاي كاويان را بدهم اسكن كنند تا اول مهر برويم مدرسه و با دسته ي گل و ... بدهيم به آقاي كاويان. دكتر شب رفت سر كار. خاله اينها هم رفتند. كفش سجاد را هم دزد برد ! خبرهاي تكميلي را بعدا بخوانيد
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح دكتر آمد از سر كار. ساعت 10 هم بليط داشتيم براي تفرش. اتوبوس سه ربع تاخير داشت در حركت . ساعت 4 نشسته بوديم توي آژانس عمو ابراهيم و دكتر رفته بود ترمينال بليط بگيرد و بيايد. من و فايزه هم جلوي در آژانس بوديم كه ديديم سجاد خاله دارد مي آيد طرف ما. گفت صبح زنگ زديم شما نبوديد و خودمان آمديم به هر حال مامان اينها با خاله رفتند قلعه و ما پسرها با سجاد با آژانس عمو ابراهيم آمديم. عمه اينها گردو ها را ريخته بودند. تقسيم را گذاشته بودند براي فردا با حضور مامان و دكتر. بعد از ظهر رفتيم سر خاك. آفتاب غروب هم بود كه پياز باغچه را كنديم و سر و ته هم كرديم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح ساعت 9 بيدار شدم. خيلي دير بود. فرشته هم دير آمد. سرش درد مي كرد. بعد از ظهر خاله و زهره و سجاد آمدند خانه . صبح فيلم اربعين بابا را دادم ويدئو كلوپ تكثير كنه يه نسخه اش را بدهيم عبدالله عمه نصرت . بعد از مراسم دكتر را كشيده بوده كنار گفته بوده بهش . به ما ميگه دكتر كه، عيب نداره بچه هاي عمه نصرت با همه فرق دارند .
يه بار ساعت 3 رفتم براي گرفتن كه باز نبود. وقتي آمدم خانه خاله اينها آمده بودند. خاله اعظم هم بود . بعد سه تا خواهر ها و فرشته و زهره و فايزه رفتند خانه ي عزيز . من هم ساعت 5 ونيم دوباره رفتم و فيلم ها را گرفتم و آمدم. خاله اينها ساعت يك ربع به هشت آمدند و سريع هم رفتند خانه شان.
خبر داغ اينكه خانه ي "ن" را پيدا كردم {!} باور كنيد اسمش را هم نمي دانم بهش مي گويم "ن" البته خودم به خاطر چشم هاش يه اسم قشنگ سرش گذاشتم . توضيح اينكه پسرش داشت توي كوچه مي رفت كه البته من توجهي نداشتم يه پسره هم هي "حسين حسين " مي كرد كه من نگاه كردم ديدم " اه حسين خودمونه!!!" دنبالش برگشتم توي كوچه ديدم رفت توي خونه . اينجوري شد كه پيدا كردم خانه شان را . البته 4 يا پنج روز قبل از رفتن بابا به بيمارستان فهميده بودم كه آمده اند طرف ما ولي ...... يك نكته را بگويم كه سعي مي كنم به او پاك نگاه كنم . البته هميشه دوست داشتم يه خواهر بزرگتر از خودم داشته باشم 15 سال ازم بزرگتر باشه پيشش باشم و با بودن او احساس آرامش كنم . كاش او خواهر من بود ولي نه اگر خواهر من بود و با من حدود 15 سال فاصله داشت و با توجه به اينكه بابا 48 ساله اين دنياي نكبتي را گذاشت و رفت و نمي توانست دختر سي يكي دو ساله داشته باشد من حدود سن 8 سالگي يتيم مي شدم و مي رفتم پي كارم .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
امروز صبح سر صفحه ي "پيوند" كار مي كردم. به نظر خودم خوب شده است. دكتر هم صبح آمد از سر كار . ساعت 2 و نيم رفتم ميدون راه آهن. مامان گفته بود وقتي مي رفتيم ترمينال ديدم كه زده كوپن 220 را. من هم رفتم 24 كيلو شد. به جان كندني آوردم خانه. ناپرهيزي كردم و سواري سوار شدم. به هر حال مامان از فكر برنج هم درآمد. دكتر شب دوباره رفت سر كار. فرشته هم كه ظهر رفته بود.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح نشسته بودم پاي كامپيوتر . احسان رفت مدرسه اسمش را بنويسد و مامان و فايزه هم رفتند خانه ي عزيز ولي خيلي زود هر دو برگشتند. كار خاصي نكردم الا اينكه كارت اينترنت را تمام كردم. دم غروب رفتم فلاح يك دور زدم و برگشتم. قرص هم براي فرشته گرفتم از داروخانه. دكتر امروز تماما سر كار بود. دارم فرم صفحات سايت وبم را عوض مي كنم . خودم فكر مي كنم پيشرفتم محسوس بوده است تا ديگران چه بگويند.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
بعد از ظهر رفتم پارك شهر كتاب را پس دادم. با اينكه اصلا حوصله نمي كنم با فتوشاپ كار كنم ولي در موردش يه كتاب گرفتم . دكتر صبح آمد از سر كار اصلا هم توي خانه نجوشيد با كسي. شب دوباره رفت . نمي دانم چه كار كرده ايم كه ناراحت است از دست ما . خاله هم امروز دم غروب بود كه زنگ زد .
جو خانه يك مقداري سنگين است حتما بهتر مي شود
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح يادم نيست چه كار كردم. بعد از ظهر رفتم انقلاب براي فرشته دنبال كتاب هاي كارشناسي ارشد باستان شناسي بگردم اصلا پيدا نكردم . يه كارت اينترنت rabbit گرفتم . چقدر كارت بدي است به هرحال با هزار جان كندن "نت اسكيپ 7 " را دانلود كردم . 14 مگابايت بود حدود دو ساعت طول كشيد. حالا در نظر بگير 5 دقيقه به 5 دقيقه ارتباط هم قطع مي شود. ولي خيلي جالب بود متن متحرك را پشتيباني كرده همچنين قالب هاي سبك را {css} شايد توي نسخه ي 6 اين كار ها را انجام داده باشد ولي نسخه ي قبلي من " نت اسكيپ 4" بود .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
دكتر تمام صبح را خوابيده بود. ديشب سر آب بود. ساعت 1 و نيم هم رفت كه بيايد تهران چون شب بايد مي رفت سر كار. ما هم ساعت 4 حركت كرديم طرف تهران. مامان پيش يه زن جوان نشسته بود . در اول راه ديدم چه زود با هم گرم گرفته اند كه من تعجب كردم. توي ساوه كه پياده شده بوديم گفتم "تخليه ي اطلاعاتي" كرديش گفت خودش همه را گفت ديگر كار به آنجا نكشيد!(تنها زني كه اين صفت در او نيست مادر من است غرض فقط نوشتن مطالبي است كه با گذشت زمان روح تازگي و نشاط خود را حفظ كند) و بعد ادامه داد بچه ي "كهك " است و تازه دو ماه است كه عروسي كرده اند با برادرهاي حيدري كه مدير تعاوني 17 ترمينال تفرش هستند دختر عمو و پسر عمو است. بليط نداشتند و پسر عموها اين را روي صندلي نشاندند و شوهرش را فرستاده اند روي بوفه. وقتي سوار شديم دوباره نگاهي به شوهر بيچاره اش انداختم . دلم برايش سوخت . چه مي شه كرد قسمتش اينطوري بوده ! ساعت 9 در خانه بوديم .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
ساعت 10 بليط داشتيم براي تفرش . دكتر بعد از ظهر مي آمد چون صبح را نتوانسته بود off كند. به هر حال رفتيم. احسان، تفرش دم ترمينال پياده شد. بليط گرفت براي 4 فردا. پيش خودم گفتم اگر دكتر بيايد كلي داد و بيداد مي كند كه چرا 4 {؟} من بايد بروم سركار. اخر زودتر هم نداشت و چنين هم شد .
دكتر حدودا ساعت 8 بود كه آمد كلي هم ديوانه بازي در آورد .اعصاب همه را ريخت به هم .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح نشستم پاي اينترنت. ساعت 6 و نيم بود. مفسر پرل را دانلود كردم. هشت مگا بايت بود و 45 دقيقه طول كشيد دانلودش . بعد رفتم دانشگاه براي انتخاب واحد. كمال فاميلي را ديدم بعد از 2 ماه و نيم. نامرد بي مرام بهش گفته بودم بابام سكته قلبي كرده يك تلفن نزد بگه بابات چطور شد. عيب ندارد. من چقدر خوشحالم كه اين اتفاق براي من پيش آمده چرا كه خودم را مقاوم تر از آنها مي بينم و بابا را هم آنقدر فكر مي كنم پاك است كه اصلا نمي توانم فاتحه اي برايش بخوانم .
رفتم پيش مروجي چند تا از بچه ها هم بودند. از روي آنها نوشتم و دادم امضا كرد. 16 واحد بيشتر نشد. خدا نيامرزد اين جعفري مادر به عزا نشسته را كلي ما را عقب انداخت . شهريه شد 146000 تومن . واريز كردنش ماند براي فردا . بعد از ظهر من رفتم پارك شهر كتاب گرفتم. دم غروب هم دكتر و احسان و فايزه رفتند خريد. آقاي احمدي هم زنگ زد بچه ها همان موقع برگشتند. ساعت 8 بود. دكتر هم با آقاي احمدي صحبت كرد.
صبح دكتر با يه ياروئه آمد براي صورت برداري از اموال خانه .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح رفتم حمام. بالاخره اصلاح هم كردم صورتم را. بعد نشستم پاي كامپيوتر. الكي رفتم اين كارت اينترنت را امتحان كنم ديدم گرفت دو ساعت هم اينترنت كردم يه چيزي هم دانلود كردم . اگر شما هنوز نرفتيد "متا اكسپللر پرو" را دانلود كنيد ديگر نرويد چون من خوشم نيامد از آن و پاك كردم از توي كامپيوتر آنرا .
دكتر صبح رفت سر كار . بعد از ظهري به غير از من و احسان بقيه رفتند خريد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
امروز صبح دكتر از سر كار آمد. ساعت 11 و نيم بود كه من رفتم خانه ي عزيز مقداري نشستم بعد از ظهر هم رفتم پارك شهر يه كتاب گرفتم در مورد ASP كه كتاب آشغالي است. مويم را هم رفتم و زدم. سايت را هم تغييرات اساسي داده ام توش. خيلي عالي شده است. با استفاده از جاوا اسكريپت تاريخ به روز رساني آن را هم در بالاي صفحه قرار داده ام، البته فعلا كه قصد بالا گذاري آنرا ندارم. بماند تا مهر ماه كه از آن به بعد ديگر هرگز ارتباط با اينترنت را قطع نخواهم كرد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
امروز صبح دكتر رفت سر كار. من هم رفتم نان گرفتم. بنده هاي خدا هنوز صبحانه نخورده بودند كه نان نداشتيم.
بعد هم رفتم دانشگاه. جلوي در ديدم آمار نمره ها را زده به من هم داده 12. دستش درد نكند حقيقتا كه آقاست قربونش برم اسمش هم "آقايي " است. انتخاب واحد هم افتاد براي سه شنبه ي همين هفته. بعد از ظهر مي خواستم بروم پارك شهر مويم را اصلاح كنم حال نكردم. ساعت 7 بود كه خاله زهرا و زهره و سجاد آمدند. شب تولد فرشته است كيك هم درست كرده بودند و آورده بودند. حاجي هم بعدا آمد . موقع رفتن دو تا فيلم تعزيه هم داديم بردند.
چند روزي مي شود كه سر صفحه ي خانگي "سايت" كار مي كنم. يك قسمتي را هم مي خواهم بگذارم براي تبليغات مفتي بينندگان به اين صورت كه يك تصوير تبليغاتي به اندازه ي 100 پيكسل در 25 پيكسل درست كنند به طوريكه حجمش كمتر از 5/1 كيلو بايت شود من هم مفتي لينك مي گذارم به سايت يا وبلاگشان. به قول آقاي آقايي "خوبه" نه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح دكتر رفته بود ترمينال براي بعد از ظهر بليط گرفته بود. گفتم رفته بود چون در تمام اين مدت من خواب بودم . اصلا سر آب نرفتم تا ساعت 1 كه آب ما تمام شده بود و دكتر آمد خانه كه ناهار بخورد .
ساعت 1 و نيم آژانس آمد و حركت به طرف ترمينال و ساعت 2 هم حركت به طرف تهران. راننده مان خوب آدمي بود جوان بود و به صورت تفريحي اين چند روزه ي گرماي تابستان را آمده بود توي خط تفرش_ تهران كار كند . گرما هم كه رفت ! دوباره مي رود به خط بندرعباس_تهران .
سه ساعت و نيم رسيديم تهران . فرشته شب كار است به همين خاطر زود رفت سر كار الان هم كه ساعت 7:42 دقيقه است بچه ها دارند نوار تعزيه ها را نگاه مي كنند كه عبد الله عمه فرستاده است براي ما . چند جا تويش بابا هست به همان خاطر نشسته اند پاش.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
ناصر عمه زنگ زد كه خانه هستيد مي خواهم نوار تعزيه بياورم برايتان عبدالله عمه فرستاده است مامان هم گفت اگر تا قبل از 9 بيايي هستيم و آمد . البته عبدالله عمه يك شنبه زنگ زده بود و گفته بود مسعود نوار ها را آورد و حالا پنج شنبه است و نوار ها را آورد!
همگي رفتيم ترمينال جنوب براي ساعت 10 بليط داشتيم. عمه عذرا هم با حاجي آنجا بود. يادم نيست كي رسيديم تفرش ولي به هر حال مامان و فرشته و فايزه با حاجي و عمه رفتند "قلعه" ما پسرها هم رفتيم دنبال خيرات براي سر خاك بابا . خربزه گرفتيم و رفتيم آژانس عمو ابراهيم . عمو مسلم و زنش توي آژانس بودند. بعد هم آمديم قلعه بعد از ظهر كه رفتيم سر خاك . عباس عمه از مشهد برگشته بود با خانواده رفته بود و با ماشين خودش . دم دماي غروب بود كه با عباس عمه و حاج احمد و عمو حسين كه در تفرش است اين چند روزه، رفتيم ترخوران. البته اول معصوم عمه و محلا را گذاشتيم "تراران" بعد رفتيم سالگرد دكتر حسابي. چقدر از پسرش خوشم آمد. آدم مادم گذشته از همشهري ها هم خيلي آمده بودند از شاگردهاي دكتر حسابي و دوستانش و و خيلي هاي ديگر. تقريبا تا آخر مراسم بوديم. ساعت 9 در خانه بوديم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
امروز صبح نشستم پاي اينترنت. offline explorer pro 2.5 را دانلود كردم چيز جالبي است براي مرور صفحات وب به صورت "آفلاين" به هر حال.
بعد از ظهري عمه عذرا و فاطمه آمدند خانه ي ما. بعدش هم سجاد و تمام خواهر هايش كه فرشته و خواهر هاي او با هم رفتند امامزاده حسن زيارت و سجاد و احسان هم پاي كامپيوتر و ماشين بازي. من كار زيادي نكردم فقط يادم رفت بگويم صبح تعداد زيادي ساعت كه توسط "جاوا اسكريپت" ساخته شده بود را از اينترنت روي كامپيوتر خودمون پياده كردم. خيلي تميز است هم از جهت آموزش "جاوا اسكريپت" براي خودم و هم از جنبه راحتي كار و سريع قرار دادن آن روي سايت .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
احسان صبح نشسته بود پاي اينترنت من هم براي اينكه بچه خراب نشود رفتم كارتش را خريدم براي استفاده ي خودم و خودم رفتم دنبال سوپر . ساعت 11 و نيم حاج احمد زنگ زد و گفت كه كوپن نمي دانم چند را مي دهند من هم رفتم و گرفتم كار خاصي هنوز نكرده ام.
الان ساعت 2:21 دقيقه است. فرشته شب از سر كار آمد ولي دكتر نه شب كار هم هست. يك خرده جاوا اسكريپت كار كردم راستي يادم رفت كه بگويم ظهر رفتم حمام.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
امروز تولد باباست به همين خاطر مامان اينها يك مجلس گرفته اند كه فقط زنانه است. به همين مناسبت ما هم ساعت 4 آواره شديم. احسان و سجاد رفتند توي ماشين نشستند و من هم رفت انقلاب . يه كارت اينترنت گرفتم براي احسان و فلش ام ايكس و يك سي دي ديگر كه هفت هشت برنامه بدرد بخور از قبيل ! سي و ويژوال بيسيك و .. .دارد.
دكتر ساعت 4 رفت سر كار. عزيز شب نشسته بود پيش خاله اينها كه مشكيشون رو بايد در بيارند. من هم گفتم بايد ندارد اين جوري كه مي گويي اصلا دلم نمي خواهد در بياورم. زن دايي نبي هم پريد وسط كه عزيز بلند شو بريم و عزيز هم بلند شد و رفت. دلم به حالش سوخت گفتم اميدش به ما بود ما هم كه اينجوري كرديم. بلند شدم نيم ساعت بعد از رفتنش رفتم خانه ي او و يه ساعتي نشستم و از دلش در آوردم .
آمدم ساعت 9 و نيم بود. سعيد هم آمده بود اينجا. ولي حاجي نبود. شام خوردند و رفتند . صبح رفته بودم دانشگاه روز ثبت نام دخترها بود. ما را اصلا راه ندادند.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح نشستم پاي كامپيوتر تا ظهر . حالا بگو چيكار كردي دوتا جمله نمي توانم بهت بگم .
ظهر رفتم حمام. ميخواستم برم دانشگاه ولي ديدم دير شده نرفتم {!} در عوض رفتم پارك شهر يك كتاب گرفتم در مورد "وي بي اسكريپت". كتاب جالبي است .
دم غروب خاله و سعيد و سجاد آمدند خانه ي ما شام هم ماندند بعد شام رفتند ولي سجاد ماند.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح ملت داشتند كار مي كردند من كه به قول بابام "بي عرضه پر مدعا" هستم اصلا نمي فهميدم اينها چه كار مي كنند. ساعت 1 و نيم ماشين از اورژانس ! عمو ابراهيم آمد و رفتيم ترمينال كه بياييم تهران . عمه عذرا و حاجي ماندند فردا آب آقاجون را بگيرند و بيايند.
خوب رسيديم تهران . سه ساعت و ده دقيقه شد . البته ساوه ديگر نگه نداشت . بچه ها دو دسته بودند كه يك دسته مي خواستند بروند خانه خاله و دسته دوم مي خواستند كه بياييم خانه خودمان و البته آمديم خانه خودمان . دكتر همان موقع رسيدن رفت سر كار.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
ديشب خاله زنگ زده بود بگويد كه ماشينشان خراب شده به همين دليل امروز همگي با اتوبوس به تفرش رفتيم. سه تامون با تعاوني 2 و عمه عذرا و حاجي و سه تاي ديگر كه عبارت بودند از دكتر و فايزه و احسان با تعاوني 13 . ما زودتر رسيديم تفرش. من كه كاري نكردم. بعد از ظهر هم كه به طور رسمي رفتيم سر خاك . البته من براي بار اول رفتم. اين دختره وقتي رسيد توي خانه دبه را آب كرد كه برود سر خاك من هم توي دلم گفتم "دبه پيشكش وقتي زنده بود و بين ما مي خواستي يه ليوان آب بهش بدهي" و از آنجايي كه وقتي كه زنده بود و بين ما من نه ليوان آب بهش داده بودم و نه باهاش مي جوشيدم رويم نشد كه بروم سر خاكش به همين خاطر به خواندن فاتحه از توي خانه و تماشاي مرقدش از پنجره اكتفا كردم و رفتن به آنجا را به بعد از ظهر موكول كردم . دم غروب رفتيم سه پسرا تفريحي طرف گربار و آب آوردن . دكتر شب سر آب بود . خدا رحمتش كند !!! ولي امروز دو سه بار حال ما را گرفت.
{اردیبهشت ۱۴۰۳
چه داوری بدی در مورد خواهرم و چه حس گناهی در مورد رفتارم با بابا داشتم!
بابا نه پیر بود و نه از پا افتاده و نه نیازی به لیوان آب کسی داشت و نه آب خواسته بود و فرشته به دستش نداده بود. بابا آدم خوبی بود. ما هم بچههای خوبی بودیم. بد بودیم ولی نه بیشتر از بدیِ یک بچهی خانواده.}
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
ساعت 8 رفتم دانشگاه ديدم استاد توي حياط نشسته : منظورم آقاي شميراني استاد برنامه سازي است. نمره ام را داده دوازده و نيم از هيجده نمره . بد نشد ولي امتحان آمار را خيلي بد دادم مي افتم اصلا مي خواستم بنشينم و گريه كنم .
بعد از ظهر رفتم انقلاب دو تا كتاب گرفتم يكي در مورد perl & cgi و ديگري در مورد javascript كتاب هاي خيلي خوبي هستند . جاوا اسكريپت را شروع كرده ام ولي پرل يك خورده ملزومات مي خواهد.
شب هنگام، دايي نبي و زنش آمدند خانه. ما خاله زهرا هم زنگ زد نمي دانم چه گفت.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
امروز درس نخواندم يعني بهتر بگويم خيلي كم خواندم . دم غروب رفتم نان گرفتم. شبي نشسته بوديم پنج شش نفري دور هم ياد بابا بوديم و بيمارستان بودنش . اي رفيق من او كه راحت شد من مطمئنم . دلم به حال خودم مي سوزد كه چقدر پستم و اينكه من به واقع پست ترين آفريده ي خدايم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح من و مامان و عزيز با اتوبوس رفتيم فلاح بقيه. بچه ها هم بعدا آمدند. مي خواستيم برويم بانك براي راست و ريست كردن اين حقوق بابا. اول كه خودم فكر كردم ديدم چيزي نشده ولي بيشتر كه رفتم توي عمق ماجرا ترجيح دادم ديگر به آن فكر نكنم بس كه اعصابم خرد شد . فكر نكنيد چيز خيلي عجيبي رخ داد ولي براي من اينجوري نشده بود . اي داد نمي دانم چه بگويم امروز اصلا درس نخواندم . ساعت 5 بعد از ظهر بود كه بچه هاي خاله آمدند : زهره و سجاد و سمانه . شب هم رفتند. ساعت 6 هم بود كه رفتم فلاح يك دور زدم و برگشتم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح بيدار شدم درس هرگز و اصلا . يادم نيست چه كار كردم الا اينكه عزيز سر ظهر آمد خانه ي ما. تمام راه را پياده آمده بود .
دم غروب هم با دكتر رفتيم مغازه ي وحيد عمه اينها. مقداري حساب كتاب از چهل بابا مانده بود. مهدي بود. به سختي دكتر يك مقدار بهش داد آن را هم قبول نمي كرد. دو تا از عكس هاي بابا را هم اسكن كرده بود ريخت توي "سي دي". يك مقدار با فتوشاپ روش كار كرده بود. خيلي عالي شده بود. باقي "سي دي " را هم مقداري برنامه ريخت .
موقع آمدن رفتيم خانه ي عمه عذرا. كمي هم آنجا نشستيم. علي عمه هم دو تا "سي دي " داد يكيش بود "قافله" كه در مورد انقلاب و امام و اينجور چيزها بود. يكي ديگر هم كه فيلم كارتوني بود . بيچاره عمه خيلي به خودش سخت مي گيرد وضع خانه شان از وضع خانه ي ما هم بدتر است {۱۴۰۳: دنیا ندیدگی و بیتجربگی منجر به نوشتن چنین جملاتی میشه!}
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح ساعت 6 و نيم بيدار شدم. تقريبا ديرم شده بود. سريع لباس پوشيدم و رفتم كه امتحان بدهم . برنامه سازي داشتيم بد ندادم . پروژه را هم مهلت داد براي چهار شنبه همين هفته. من كه حوصله ندارم بنويسم ببينم چه مي شود . دكتر ساعت 4 آمد. ساعت 6 دوباره رفت سر كار. مقداري تغييرات دادم توي "سايت وبم". كار ديگري هم نكردم. درس را هم كه قربانش بروم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح دكتر رفت سر آب گربار، دوباره جمعه است ديگر. احسان رفت تلفن زد بليط گرفت براي ساعت 6 و نيم . عباس عمه هم آمد پمپ آب را درست كرد. باز اتوبوس ما تاخير داشت ولي اين دفعه الحمدلله كمتر {از} نيم ساعت فقط شد. ساعت يازده و ربع شب توي ترمينال تهران بوديم. سجاد را برديم خانه شان رسانديم و بعد آمديم خانه. تا اين طرف ميدون آزادي پياده آمديم چون سواره نمي شد. بعد هم آمديم آذري و بقيه راه آذري تا خانه را پياده طي كرديم. ساعت 12 شب در خانه بوديم شام خورديم و خسبيديم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 2 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح دكتر از سر كار آمد. جمع و جور كرديم سريع رفتيم ترمينال آزادي. داشتيم مي رفتيم تو كه ديديم حاج قدرت دارد برميگردد. سجاد را رسانده بود. بعد از سلام خداحافظي كرديم . تو ترمينال سجاد را پيدا كرديم. اتوبوس يك ساعت تاخير داشت هنوز از تفرش نرسيده بود . به هر حال مامان اينها نيم ساعت بعد از ما رسيدند تفرش ما هم كه كليد نداشتيم يك مقدار توي باغ و اين جور جاها گشتيم . درس اندك تر از اندكي خواندم .
عمه عذرا اين هفته نيامد تفرش. مريض بود. ولي عمه رقيه بود. از چهل بابا ديگه تهران نيامده است.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح كه بيدار شدم ساعت 8 و نيم بود. كمي درس خواندم كم انصافي هم نكنم خوب درس خواندم. بيشتر برنامه ها را هم توي پاسكال اجرا كردم و جواب گرفتم تا ببينيم سر امتحان چه كار مي كنيم.
ساعت 3 رفتم دانشگاه. ساعت امتحان برنامه سازي را بخوانم و خواندم :8 الي 10. صبح شنبه سر فصل درس هاي كارداني ناپيوسته كامپيوتر را هم گرفتم ببينيم كجاي دنيا ايستاده ايم ديدم و ديدم كه جاي خيلي بدي ايستاده ايم ! لب مرز است با اينكه درسم بد نيست اگر نجنبم يه هفت هشت ترمي را بايد توي دانشگاه براي يه كارداني بمانيم. خاله هم آمد. دم غروب حاج قدرت و احسان هم رفتند سراغ ماشين. روشنش كردند و يك دور كوتاه هم توي خيابان زدند تا بعدا سر فرصت خودمان راهش بندازيم .
دكتر چند روز قبل فيلم 40 بابا را داده بود كه بريزند توي "سي دي" امروز رفتم و گرفتم چيز قشنگي شده بچه هاي خاله شب با خاله اينها رفتند. فردا مسافر تفرشيم .
امروز خاطرات را از روز سه شنبه 22/5/1381 تا امروز را نوشتم البته توي كاغذ نوشته بودم امروز وارد كامپيوتر و صفحه ي وب كردم
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
ريش هايم را امروز زدم . پيراهن مشكي را هم از تنم در آوردم چون مامان آنرا شسته بود . سر ظهر دكتر از پارك شهر زنگ زد كه فروشگاه فرهنگيان نمي دانم چي مي دهد. احسان هم كوپن ها را برداشت و رفت . من هم رفتم دانشگاه . شب دكتر رفت بيمارستان . زهره و سجاد خاله قبل از رفتن دكتر آمده بودند. خانه ي ما شب هم ماندند . راستي يادم رفت بگويم كه آقاي احمدي و خانمش هم شب آمدند و اندكي نشستند. نسبت به دفعه ي قبل كه آمدند خودم پيشرفت داشتم. بيشتر باهاش صحبت كردم او را نمي دانم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
ساعت 3 و نيم از خانه ي خاله رفتم دانشگاه. كلاس زود تمام شد . آمار داشتيم . آمدم خانه. مامان اينها نبودند. رفتم فلاح يك دور زدم و برگشتم ديدم كه هنوز نيامده اند. بالاجبار رفتم دوباره فلاح و خانه ي عزيز. تازه رسيده بودم كه مامان زنگ زد . آنجا زياد نماندم و آمدم خانه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
ظهر رفتيم دانشگاه. شب كه آمدم البته شب نيامدم تازه ساعت 6 بود كه خاله زنگ زد و گفت بيائيد خانه ي ما. مامان هم قبول كرد. توضيح اضافي ندهم ظهر قرار بود برويم شب هم بر گرديم ولي اين فرشته خودش را زد به خواب و تمام كارها را كنسل كرد حالا كه ساعت 7 و نيم شده بلند شده مي گويد برويم. من هم لج كردم جدا از آنها رفتم. شب خانه ي خاله مانديم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح رفتم دانشگاه. بعد از ظهر دو ساعت اينترنت كردم. دم غروب دايي علي و زنش و غزال آمدند خانه ي ما و قبل از آنها خاله اعظم اينها با حميد و زنش . درس اصلا.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
بچه هاي عمه اتوبوس گرفته بودند. ساعت 6 بعد از ظهر بود كه آمد قلعه سوار شديم. از بچه هاي خاله زهره و سجاد و خديجه با ما آمدند. درست روبروي بلوك ها نگه داشت و پياده شديم و آمديم خانه. فيلم ديروز يعني اربعين بابا را گذاشتيم. با كلاس شده بود. تفرش امكانات "ميكس" و اين جور چيزها رو نداشت تا بعدا بدهيم درستش كنند. ساعت 1 و بيست دقيقه خوابيديم . خاله اينها تا پايان فيلم بودند ها بعدش رفتند.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح ساعت 8 بيدار شدم. كمي درس خواندم. بخاطر انگشت دستم زياد در جريان كارهاي 40 بابا نيستم . حاجي و خاله غروب رفتند زاغر. وقتي برگشتند بعد از مدتي دوباره حاجي رفت. مثل اينكه مي خواستند ارث و ميراث تقسيم كنند . يك خورده پاسكال كار كردم . تصميم هم گرفتم كه توي "فايل منيجر" ژئوسيتيزم يك مقدار تغييرات بدهم تا بهتر بتونم سايتو كنترل كنم. بعد از ظهر مامان اينها و عمه ها با خاله رفتند سر خاك . عمو محمود و عمو حسين هم آمده بودند ولي ما پسر ها تحويل نگرفتيمشان يعن{یعنی} اصلا سر خاك نرفته بوديم كه تحويل بگيريمشون ! گوشت را دكتر و حاج احمد بعدازظهري خرد كردند .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح دكتر بيدارم كرد. خانه ي خاله بوديم. سعيد رفته بود سر كار. فرشته هم آمده بود. ساعت يك ربع به 10 بود كه راه افتاديم طرف تفرش با ماشين حاجي و با خاله و زهره ي خاله و حاجي. شب هنگام احسان به قول بابا قسيون كرد و رفت توي بيابان ! من هم دنبالش. نمي دانم سر چي شد. آخر سر حاجي با ماشين آمد دنبالمان و رفتيم خانه. احسان را حاجي برد ترخوران و گرداند و آورد. حالش بهتر شده بود. فرشته هم حالش خوب نبود . مقداري از كارهاي اربعين بابا را بچه ها انجام دادند.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
امروز دكتر صبح رفت سركار. من هم تا ساعت 9 خوابيدم. اندازه ي يك مسئله پاسكال حل كردم. آبجي شب مي رود سر كار. زهره ي خاله هم آمده است اينجا كه تا شب پيش ما باشد يكوقت دوري از بابا ما را نكشد نمي داند بنده ي خدا كه ما منتظريم كه او برود تا هر هر خنده ي ما برود بالا. آلان كه ساعت 1 و نيم بعد از ظهر است هر دو رفته اند خريد. شب من مي روم خانه خاله انشا الله فردا عازم تفرشيم. پنج شنبه همين هفته اربعين بابا است. من كه باور نمي كنم كه بابا رفته باشد. او بايد برگردد تا من جبران كنم. وضع من يكي خيلي خراب است. يك دقيقه همين طوري شانشي دم ظهر وصل شدم به اينترنت ديدم همشهري مون ايميل زده برام. دلم مي خواست جوابش را مي دادم ولي دوباره نتوانستم برم آنلاين. ازم خواسته بود كه بگويم مراسم اربعين بابا كجاست. ازش تشكر مي كنم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح يك ربع به هفت بيدار شدم. صبحانه خورديم و با حاجي آمديم. آبجي رفت بيمارستان من را هم رساند در خانه تازه رسيده بودم تو كه دكتر هم آمد. بعد رفت دنبال دعوت ملت براي اربعين بابا. من هم ساعت 10 بود كه كتاب را برداشتم و بردم كتابخانه پارك شهر پس دادم. ساعت 1 بود كه از خانه به قصد دانشگاه رفتم بيرون. دكتر رفته بود بيرون. وقتي آمدم گفت "تو ديدي من كليد نبردم كجا رفتي"گفتم من از تفرش آمدم كه برم دانشگاه. به هر حال مثل اينكه رفته بود بيمارستان آبجي كليد را از او گرفته بود. ساعت يك ربع به هفت رفتم كليد را به او پس دادم.
مثل اينكه محمد عمه نصرت بنده ي خدا دوباره بيمارستان بستري شده. اي داد انشا الله صحت را بازيابد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح رفتم دانشگاه بچه ها توي حياط بودند گفتند زياد درس مي دهد ديرتر بريم بهتر است ولي مثل اينكه استاد يكي از بچه ها را توي كلاس گير انداخته بود! داشت درس را براي هم او مي گفت. ما هم ساعت 9 رفتيم سر كلاس. ظهر رفتم خانه ي خاله. آبجي هم آنجا بود شب هم مانديم آنجا دكتر امروز كلا سر كار است 24 ساعته
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح همه سر خاك بابا بودند داشتند سنگ را جا مي گذاشتند. من نرفتم. حقيقتش دستم اذيتم مي كرد ولي نه در آن حد كه بميرم. امروز آب گربار هم توي "باغ همواره"بود دكتر تا ساعت 2 و نيم سر آب بود. ساعت 3 بود كه من و فرشته و دكتر با خاله و حاج قدرت حركت كرديم طرف تهران با ماشين خاله البته. راستي ديروز يادم رفت كه بگويم سجاد خاله با ما آمد تفرش و عزيز هم همراه مامان اينها بود در تفرش آمدن. به هر حال عزيز و سجاد ماندند پيش مامان و احسان و فايزه. سه ساعته رسيديم تهران آبجي رفت سر كار.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح ساعت 5 عمه عذرا زنگ زد كه بيدار شيد. دكتر هم گفت بيداريم، شما بريد ترمينال آنجا همديگر را ميبينيم. بعد رفت حمام. خلاصه يك ربع به 5 از خانه رفتيم بيرون. اصلا ماشين پيدا نمي شد ولي به هر حال 5 و 5 دقيقه در ترمينال جنوب بوديم. مامان و دو تا آبجي ها وايستادند كه عزيز مراسم سالگرد بابا محمد(باباي مامان)را بگيرد بعد ظهر با خاله اينها بيايند.
سنگ خاك بابا را هم آوردند. كارگر عمو تقي اينها آورد. خيلي قشنگ است. دوست داشتم شعرش را اينجا مي نوشتم ولي اين محيط _منظورم محيط نوشتاري اينجاست_مناسب نيست. مامان اينها هم آمدند. دم غروب احسان داشت ماسه سرند مي كرد با سجاد كه بريزد بالاي خاك بابا كه فردا كه سنگ را كار مي گذارند آماده باشد. من هم رفتم كمكش ولي متاسفانه انگشت وسطي دست راستم رفت زير فرغون و پايين در :داشت از سر بالايي مي آمد بالا رفتم زير فرغون را بگيرم كه راحتتر بيايد بالا كه اينچنين شد. فضاي خانه دوباره در هم رفت. البته من هيچي نگفتم ولي به هر حال نبايد زياد توقع داشت چون 40 روز نمي شود كه بابا رفته. احسان هم خيلي ناراحت شد مخصوصا اينكه دكتر از او خواست بهتر كار انجام دهد همان موقع كه احسان ناراحت شده بود به دكتر گفتم كه من هر چيزي را كه لازم بدانم به احسان مي گويم لازم نيست كسي از طرف من به او امر و نهي كند بعد هم رفتم "زمين بلندي" يك دل سير گريه كردم براي بابا .بار اول بود كه چنين كاري مي كردم شب درد دستم خيلي اذيتم مي كرد كلي ناله كردم .زير ناخن خون مردگي شده بايد ناخن بيفتد
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح كه بلند شدم نشستم پاي كامپيوتر. بر خلاف ديگر روزها خيلي توي اينترنت كار كردم. اين نو آور هم عجب چيز بيخوديه. رفتم توش ايميل گرفتم قبلا كه اصلا مرورگر پيداش نمي كرد؛ الان هم كه پيداش مي كنه كار نمي كنه. هر چي از توي ي"ياهو" و"هاتميل" ايميل زدم نيامد توي صندوق پستي. در عوض 6 تا نامه ميرفت توي آنجايي كه از آنجا ايميل زده بودم كه "متاسفانه ايميل به كاربر ما نرسيد". گفتم ريدم توي اين" اولين پست الكترونيكي ايراني". آخر سر گفتم ما منت هاتميل رو هم داريم فونت فارسي هم نخواستيم .
ساعت 10 و نيم رفتم مغازه وحيد عمه ولي فكر مي كردم همان مغازه قبلي اش است ديدم بسته است آمدم ظهر هم رفتم ديدم بسته است رفت خانه عمه آنجا گفت پسر حميد عمه كه مغازه عوض شده است. گفت رفته سر 20 متري ما هم رفتيم ته 20 متري{!} داشتم بر ميگشتم _فهميده بودم كه اشتباه كرده ام_كه ديدم خود پسره آمد. به هر حال با مهدي رفتيم مغازه دوستش. آنجا يه خورده تغييرات با اجازه من داد توش. بعد هم من پرينت رو ورداشتم آوردم خانه كه ببينند خوب است آنها هم گفتند نظراتشونو بعد بردم و 30 {تا} چاپ كرد .ماند 20 تا اعلاميه رنگي كه اينجا دونه اي 600 تومان پرينت مي كرد مهدي گفت كه ايران فيلم 250 تومن ميكنه بهتره. ساعت 4 و نيم مهدي آمد اينجا و بعد رفتيم چهار راه وليعصر و آنها را هم رديف كرديم. توي اتوبوس صحبت اينترنت و اين جور چيزها بود. بهش گفتم كه يه سايت دارم توي "ژئوسيتيز" و از اين جور چيزها. بعد دست كرد يه كارت اينترنت داد بهم از سهند. بهش گفتم من تعارف بلد نيستم يا پس بگير تعارفتو يا ورش مي دارم. پس نگرفت و من ورداشتم. دستش درد نكند.
توي خانه عمه عذرا و فاطمه خانم بودند. دكتر هم بعدا آمد . اي داد بيداد امروز چه دل پري داشتيم. راستي يادم رفت كه بگويم سجاد دم غروب آمد خانه ما كه فردا صبح زود بريم تفرش.
{ سال ۱۴۰۳: اعلامیه را که میخواستیم سفارش بدیم یارو متن آمادهاش را خواند: «مرحوم مغفور جنت مکان خلد آشیان...» بابا که سن و سالی نداشت که این چیزها پشت سر اسمش ردیف بشه. گفتم اینها رو بردار. یارو برداشت و بعد گفت: «حالا بیشتر فکر کن شاید با تاسف و تاثرش رو هم خواستی برداری» گفتم نه خوبه چاپ کن. داشتم برمیگشتم خونه که یک دفعه دوزاریم افتاد که چی به من گفت. ادامه نداره. برگشتم خونه و تا بیست و یکسال و هشت ماه بعد که همین الان باشه این حرف رو فراموش نکردم.}
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح رفتم فلاح. دلم گرفته بود. درس خيلي اندكي خواندم. دكتر هم صبح از همان سر كار رفته بود خانه ي خاله دنبال چك و ضمانت و اينجور چيزها. وقتي آمد نشست سر تنظيم متن اعلاميه 40 بابا از روي متن هايي كه ما نوشته بوديم . ساعت 1 بود كه حاضر شديم با سجاد و رفتيم آزادي سجاد از همانجا رفت خانه شان و من هم دانشگاه. ساعت 6 كه برمي گشتم توي ايستگاه اتوبوس تمام رفيقا جمع بودند. يكي از دوستام گفت خدا رحمتش كند چه نسبتي داشت باهات؟ فكر اينجا را نكرده بودم به افق دور نگاه كردم و گفتم شوهر عمه ام بود! بيچاره حاجي اينقدر با بابا خوب بود حالا سزاي خوبي اش اينست. خانه كه رسيدم عمه رقيه نشسته بود قبلش هم يا همزمان با او عمه عذرا آمده بود كه البته وقتي من آمدم رفته بود.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح رفتم حمام دكتر امروز هم نمي آيد نشستم بعد از اندكي درس خواندن سر تنظيم متن اعلاميه بابا حوصله نداشتم زياد كار كنم ولي دوست داشتم توي آن به چند چيز اشاره كنم: يكي قسم بخورم به"ن والقلم و مايسطرون"و در جاي ديگر بگويم كه "اقرا باسم ربك الذي خلق" كه هر دو به معلمي و آموزگاري بابا دلالت دارند. ساعت 3 رفتم دانشگاه. وقتي آمدم ساعت 8 و ربع بود. خاله اعظم هم در خانه بود. صبح يه خورده پاسكال كار كردم ولي آخر سر كه نتيجه كار رو داشتم مي ديدم همه اش را اشتباها پاك كردم شب فضاي خانه يك مقدار سنگين بود و احسان با سجاد بد رفتار كرد سجاد هم ناراحت بود
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح دكتر رفت دنبال حقوق و اين جور چيزها. بعد زنگ زد ساعت 10 بود كه من فروشگاه فرهنگيانم كالابرگ 238 رو بردار بيار گوشي را گذاشت. بعد نگاه كه كرديم ديديم نداريم بالاجبار رفتم گفتم دكتر جان نداشتيم برگرد خانه خنده ام گرفته بود ساعت 1 رفتم دانشگاه دكتر امشب شب كار است دايي علي شب با دو تا بچه كوچيكاش آمد خانه ما.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح بلند شدم رفتم حمام.
آخ يادم رفت بگويم ديشب خواب بابا را ديدم. اينجوري بود كه"من قهر كرده بودم و بابا هم در خانه نبود _با بابا دعوايم شده بود _رفته بودم سر كمد لباس ها كه لباس هايم را بردارم و بروم از خانه بيرون. مامان هم پيشم بود ولي يادم نمي آيد كاري كرده باشد. داشتم مي آمدم كه بابا از در آمد تو. خنديد و گفت "جان" بعد هم بغلم كرد و مثل هميشه كه بغل مي كرد آدم را و همراه خود مي برد همانطور مرا بغل كرد و با خود برد. داشت مي برد كه بيدار شدم"اي داد وقتي خانه بود قدرش را نمي دانستيم، پيشش ننشستيم و امروز منتظريم كه خوابش را ببينيم.
ساعت 7 رفتم دانشگاه. تا ساعت 12 آمار داشتيم. ساعت 4 بعد از ظهر رفتم فلاح و دوري زدم و آمدم خانه. بچه هاي خاله هم آمده بودند و بعد با آبجي رفتند خريد. عمه بتول هم آمد با محمد آقا مقداري نشستند و بعد رفتند. بنده ي خدا پايش شكسته بود توي هيچكدام از مراسم بابا نبود
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح از خواب زودتر از بقيه بيدار شدم. خواستم بروم سرخاك بابا ولي نمي دانم چرا نرفتم و به از پنجره نگاه كردن كفايت كردم تا اينكه ديدم از پنجره كه دكتر دارد مي رود من هم پريدم كه با او بروم. چند تايي فاتحه خوانديم براي بابا و بابا احمد و عمه نصرت و شوهرش كه همگي در كنار هم آرام گرفته اند.
بعد رفتيم صبحانه خورديم. حاج قدرت و احسان و سجاد رفتند ترخوران. من و محمد حسن يا همون دكتر و فايزه هم رفتيم باغ پيش عمه عذرا و حاجي. مي خواستيم با حاجي برويم چك عمو تقي را پس بدهيم كه عمو نبود ماند براي بعد. سپس !همگي بغير از آنهايي كه ترخوران بودند و مامان و خاله بقيه با حاجي رفتيم "ميخورقان". يه خورده سر و شاخه ي درخت ها را هرس كردند و بعد هم آمديم. ساعت 2، چهار تا پسرا حاضر شديم و حاج قدرت رساندمان ترمينال و با تعاوني 2 آمديم كه بياييم تهران. ساعت 8 بود كه در خانه بوديم. دكتر از همون ترمينال، البته ترمينال جنوب در تهران، رفت سر كار. مامان اينها هم كه بعد ما راه افتاده بودند ساعت 5 رسيده بودند.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
امروز صبح رفتم بانك دفترچه قسط خانه را عوض كردم و پول را ريختم به حساب و بعد رفتم فلاح يه دوري زدم و آمدم خانه.
زهره ي خاله و سجاد هم آمده بودند. رفتم كيك يزدي هم گرفتم و بعد ما سه تا پسرا با سجاد رفتم ترمينال جنوب كه برويم تفرش. مامان و بقيه هم با خاله اينها آمدند. يادم رفت بگويم با عمه عذرا و حاج احمد رفتيم تفرش. اتوبوسه خيلي جان كند. 4 ساعت و نيم شد. ساعت 3 بود كه رسيديم.
بعد از ظهر رفتيم سر خاك بابا. البته خانه ي ما تا پيش خاك بابا بيش از 20 متر فاصله ندارد ولي امروز بعد از ظهر پنج شنبه است و به طور رسمي رفتيم پيش او. باورم نمي شود بابا رفته باشد هر وقت كه فكر آن را مي كنم خودم فكرم را منحرف مي كنم. شوخي نيست كه بابا براي هميشه رفته. آدم ديوانه مي شود.
از همان سر خاك با دكتر رفتيم كه برويم"گربار" آب را كه مي آورند توي باغ ما هم باشيم. در راه با حاج احمد و آقا تقي همراه شديم. آقا تقي توي گربار ما را گذاشت رفت پيش فامیلهایش و ديگه اصلا پيش ما نيامد. آب را ساعت 8 غروب پايين كرديم به طرف "باغ همواره" بعد هم رفتيم عباس عمه را صدا كرديم كه نوبت اول تو آب را بينداز پاي زمين هايت.
آمديم با حاجي خانه .خاله و حاج قدرت هم كه رفته بودند "زاغر"سر به پدر حاج قدرت بزنند هم آمدند. شام خورديم و دكتر و حاج احمد رفتند سر آب. ما هم گرفتيم خوابيديم. دكتر ساعت 1 و نيم بعد از نيمه شب آمده بود خانه.
{چند خطی سانسور شد.}
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
دكتر صبح رفت سر كار. من هم رفتم كتابخانه ي پارك شهر يه كارت المثني گرفتم و بعد رفتم كتاب بگيرم ديدم تمام آن كتابهايي كه مي خواسته ام را ملت بردن . آخر سر "راهنماي عيب يابي توي مايكروسافت فرانت پيج" رو گرفتم. بعد هم رفتم موهايم را اصلاح كردم؛ البته فقط دورش را زدم كه خيلي در هم ريخته بود. وقتي آمدم خانه عمه عذرا هم بود .ساعت 1 و نيم بود كه رفتم بانك قسط خانه را واريز كنم دفترچه تمام شده بود ماند براي فردا _چه_امروز تعويض نكرد دفترچه را.
اندازه ي دوتا مسئله امروز پاسكال خواندم و ديگر هيچ.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
امروز صبح دكتر و حاج احمد و آقا پرويز رفتند محضر براي امضا چند سند. من هم براي صفحه هاي وبم تگ "متا" را اضافه كردم؛ حالا يه موتور جستجو رفت يه چيزي رو بگيره از اين سايت ما.
ساعت 1 رفتم دانشگاه. برنامه سازي داشتيم. ساعت 6 و نيم كه در خانه بودم عمه عذرا با حاجي و دوتا دختر هايش با خاله زهرا و حاج قدرت در خانه بودند. همان موقع هم حاج احمد و حاج قدرت و دكتر حاضر شدند كه بروند جاده قم براي سنگ خاك بابا اقدام كنند. من هم چند تا ايميل نوشتم كه وقتي رفتم آنلاين بفرستم براي دعوت به آمدن به اين سايت كه الان داريد در آن گذران وقت مي كنيد.
راستي صبح يكسر رفتم خانه عزيز. مهتابي اش خراب بود هر چه كلنجار كردم درست نشد كه نشد
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
امروز صبح دكتر رفت بيمارستان. من هم نشستم سر كامپيوتر. قالب وبلاگم رو تو پرشن بلاگ عوض كردم. آدرس همين سايت رو هم توش اضافه كردم {http://geocities.com/aryoo_ir}
تا ساعت 2 سر كامپيوتر بودم. يادم رفت بگويم كه ساعت 9 رفتم از چند تا سند فتوكوپي گرفتم. بعد هم رفتم دنبال حاج احمد كه بريم محضر. مثل اينكه يك جا رو امضا كرده بوده جاي ديگر را انگشت زده كه ديدم دارند با فاطمه خانم دم مجتمع بهزيستي بر ميگردند. رفته بودنو و درست كرده بودن.
ساعت 3 رفتم دانشگاه. آمار و احتمال داشتيم. استاد دو خط گفت ديدم رنگ خودكار تموم شد. همين طور نشستيم به گوش كردن. يكي از دوستام"آقاي ظروفي" هم يكساعت بعد از كلاس آمد. از من پرسيد كه چي ها رو درس داد. خودكار رو نشونش دادم گفتم رنگ خودكارم تموم شده تو كلاس نبودم(توجهي به كلاس نداشتم) گفت بهتر از مني كه اصلا خوكار نياوردم! گفتم بچه فرهنگي ها ازين بهتر نمي شوند .خنديد.آن تراكت كه داد استاد ازش اجازه گرفتم آمدم خانه. جلوي در عمه رقيه را ديدم كه داشت از خانه ما مي رفت. سلام و احوالپرسي كرديم و رفت. همين الان هم كه ساعت 8 و يك دقيقه بعد از ظهر است خاله زهرا و حاج قدرت آمدند اينجا.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح با دكتر نشستيم پاي اينترنت غزل مولوي رو پيدا كنيم كه ميگويد
زخاك من اگر گندم برآيد{ / }از آن گر نان پزي مستي فزايد
البته نصفش را بلد بوديم مي خواستيم روي خاك بابا بنويسيم كه البته پيدا نكرديم يك جا گفت بيا بخر ديوان شمسو، گفتم بي يخ !ببخشيد من آدم بي تربيتي نيستم ولي اين يكي رو از دوران بچگي به ياد دارم و توي ضمير ناخودآگاهم ثبت شده است .
بعد از اتمام كار با اينترنت رفتم دنبال خريد خيار و گوجه فرنگي .
الان كه تا به اينجا را نوشته ام ساعت 11 صبح است بايد بنشينم پاسكال بخوانم كه دوباره نيفتم كه چنين نمي كنم.
ساعت 7و 30دقيقه است البته بعدازظهر. ساعت 1 رفتم دانشگاه از سر بالايي كه مي رفتم بالا ديدم استاد هم دارد مي رود بالا همراهش نشدم و پشت سرش رفتم. ساعت 3 بود. گفت تو گروه كار دارم نيم ساعت بعد برميگردم. نيم ساعت گذشت ديديم استاد كلاسو دودر كرد و با رفيقش رفت از سر پاييني پايين. ما هم آمديم آزادي خانه ي خاله. يه فرم بود گرفتم. يك كتاب شعر هم از معيني كرمانشاهي داد براي شعر سر خاك بابا. گفتم خاله كاري كردي تمام شعر هايي كه جمع كرده ايم بريزيم دور از شعرهاي اين بنويسيم. اسم كتابش هم بود "اي شمع ها بسوزيد" خدا وكيلي توي اين دنيا نه عموي درست و حسابي داريم نه دايي ولي اين خاله ام چيز ديگريست. بعضي وقت ها كه فكر مي كنم مثل بقيه ملت نيستيم ياد خاله مي افتم آرام مي گيرم .{🤦♂️}
آمدم خانه. خاله اعظم هم ساعت 5 و نيم بود كه آمد. يادم رفت صبح كه قسمت اول خاطراتم را نوشتم بنويسم هم اكنون عمه عذرا هم اينجاست.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح رفتم دانشگاه. آمار و احتمال داشتيم. به دل بابا موند ما يك روز كامل بريم سر كلاس ولي اين يارو ساعت 8 كه مي آيد سر كلاس تا خود ساعت 12 درس مي دهد و حيف كه بابام نديد من ميرم درست حسابي دانشگاه. به هرحال ساعت 1 خانه بودم.
ساعت 6 هم {رفتم} انقلاب كارت اينترنت بگيرم يك خورده به وضع سايتم و وبلاگم توي پرشن بلاگ رسيدگي كنم. سايتم را كلا ريختم توي آريو آي_آر.خواستم انگليسي بنويسم توي اين محيط نمي شد.
شب دايي نبي و زنش آمدند. من اصلا جلو نيامدم تا وقتي كه رفتند.
آقاي احمدي دوست بابا هم زنگ زد. گفت فردا مي آييم يك سر آنجا.
دكتر هم شب چند مرتبه تماس گرفت ديگر هيچ.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
امروز ساعت 11 آب گربار نوبت ما بود. مامان از صبح با خديجه ي خاله توي باغ بود سر پياز و وجين كردن آن. آب را دكتر گرفت. البته ما هم بوديم كنارش. توي باغچه هم آورديم و باغ انگوري يعني باغ انگور را هم آب كرديم. درخت هاي اطراف زمين ها را هم آب داديم. ساعت 6 بود كه مامان اينها به طرف تهران حركت كردند ما پسر ها هم كه با اتوبوس رضاي عمه نصرت يا به قول سجاد خاله( كه خيلي بي غيرت است و تهمت نابجا مي زند به پسر عمه ي من)با رضا واحدي آمديم تهران. البته از تفرش كه در آمديم ساعت 7 بود و در كنار خانه كه پياده شديم ساعت10.
عمه از تفرش غوره آورده بود تهران. كمك كرديم سه تايي و برديم خانه شان رسانديم. مامان اينها دقايقي بعد از ما رسيدند. ماشينشان چند نوبتي خراب شده بود.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح من رفتم قنادي شيريني گرفتم و بعد آمدم خانه. بعد از آن _چقدر نوشتم بعد_با دكتر رفتيم ترمينال جنوب و بعد هم حركت بسوي تفرش. خيلي دير رسيديم. ساعت 4 رسيديم تفرش. مامان و فايزه هم كه با خاله اينها آمده بودند خيلي زودتر از ما رسيده بودند.
امروز سال مشهدي ابراهيم شوهر عمه نصرت مرحوم است. فاتحه اي براي بابا خوانديم و ناهار مختصري و بعد هم رفتيم مجلس ختم كه توي مسجد بود. همه اش صحبت بابا بودآنجايي كه آمديم به قبرستان براي اينكه فاتحه اي بخوانيم همه دور خاك بابا جمع بودند حتي تمامي بچه هاي عمه نصرت.
سر خاك بوديم كه من فهميدم و شايد دكتر و كسان ديگر كه محمد عمه نصرت توي بيمارستان تفرش بستري شده؛ عمل هم رويش انجام شده. يه سينوس داشته. به هرحال همراه با جمعيت به خانه عمه نصرت رفتيم و جلو در خداحافظي كرديم و با حاج قدرت گشتيم توي باغ. بعد هم همگي دوباره رفتيم سرخاك بابا؛ تا آفتاب غروب كرد آنجا بوديم.
يادم رفت بگويم كه قبرستان با خانه ما تنها 10 قدم فاصله دارد و زمين هاي زراعي مان هم چند قدمي بالاتر ازقبرستان است و بابا دقيقا در كنار و بين خانه و زمين هايش آرام گرفته است .ماسر خاك بوديم كه دكتر و حاجي و فايزه رفتند ترخوران براي سنگ قبر ديدن و اينكه دكتر پسند نكرده بود و قرار است تهران سفارش بدهيم وبعد ببريم تفرش.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح ساعت 9 بود كه احسان رفت در را باز كند. من هم كه خواب بودم و چشم هايم بسته همانطور كه شرح دادم {سال ۱۴۰۳: کجا شرح دادم؟!} لحاف تشك را كول كردم و آمدم اتاق ديگر. عمه عذرا و حاج احمد بودند. من رفتم حمام؛ پيششان ننشستم. وقتي در آمدم رفته بودند. مامان گفت بهم كه برو ببين اين (به قول دوستم آقاي طاهري دوست چهار ساله دوران دبيرستانم ) كوپون ها وضعيتشون چطوره. من هم رفتم ديدم وضعيتشون خوب بود! قند بود و شكر. اولين بار توي عمرم بود كه چنين كاري كردم. قبلا نمي دانستم كي مي آورد و كي مي دهد بخوريم. عصباني هم كه مي شد بابا، مي گفتم آدم اينقدر براي انجام وظايفش منت سر بچه هايش نمي گذارد. حكايتي داشتيم ما. خدا رحمت كند بابا را. از دست من يكي كه راحت شد.
امروز رضاي عمه نصرن {نصرت} آمد دم خانه ي ما. تمام فك و فاميل هم كه مي خواستند بروند تفرش هم در خانه ما جمع بودند. آخر سر هم رفتند. از ما هم فرشته و احسان رفتند. ما بقيه هم فردا مي رويم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 3 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ yahoo-geocities
بعد از دو هفته و نيم دوباره وقايع نگاري ام را از سر مي گيرم؛ علت هم مرگ پدرم بود. درست است. بابا رفت بي آنكه من كوچكترين جوابي به نيكي هايش بدهم. بابا در بيمارستان عيوض زاده از اين دنيا كوچ كرد بي آنكه به من فرصتي دهد كه گذشته ي تاريك خودم را جبران كنم. بابا بعد از سي سال معلمي در حالي از دنيا رفت كه چند روزي به پايان خدمتش در آموزش و پرورش باقي بود. همواره مي گفت بعد از بازنشستگي به تفرش مي روم و ديدم وه كه چه بي طاقت بود و به انتظار آن نيز ننشست و در كنار پدر و خواهر خود آرام گرفت كه خود چنين خواسته بود؛ و من سعي در ناباوري آن چيزي را دارم كه همواره از آن مي هراسيدم : مرگ پدر، و دردناك تر از هجرت او، بر روي خاك ماندن منست. من كه در زندگي هيچگاه او را در آغوش نكشيدم و نبوسيدم و جانكاه ترين خاطره ام صداي مهربان بابا وقتي كه مي گفت :"آريو با من نمي جوشد..." لحظه اي كه باور كردم او را عاشقانه دوست مي دارم در بيمارستان لقمان اندك ساعتي بعد از سكته ي خانه افكن بابا بود وقتي از فشار درد ناله مي كرد كه هيچگاه پدر مقاوم خود را چنين نديده بودم و وقتي او را بوسيدم و او كه تنها جوابش نگاه بود كه بوي جدايي مي داد. جمعه 14 تير وقتي همه در ماتم بودند و بابا تازه ما را گذاشته و رفته بود گفتم آنجاي او از اينجا بهتر و مردمانش كساني اند كه به پاكي دل و صداقت باطن او ايمان و باور دارند. بابا رفت و من در سوگ او نشسته ام در حالي كه همواره با شفيعي بر سر خاك او حاضر مي شوم چرا كه روي آن را ندارم كه با او تنها برابر شوم. خدايش رحمت كند كه در آسمانها بزرگتر از زمين بود و از دست مولايش حسين سيراب كند كه در عطش و تب دنيا را بدرود گفت.